هزار سال پیش بغداد به خوشنویسانش شهرت داشت. خوشنویسی به معنی نوشتن با خط زیبا است. خوشنویسان بغداد شیوه ی نگارش خط عربی را تکامل بخشیدند و نسخه های زیبایی از قرآن کریم ، کتاب آسمانی مسلمانان ، که بر حضرت محمد نازل شده بود ، تهیه کردند.
ابن البواب بزرگ ترین خوش نویس شهر بود. پیر شده بود ولی همچنان به شاگردان جوان تعلیم می داد. می گفتند بیش از ۶۰ باز از روی قرآن کریم، که بیش از ۷۷۰۰۰ کلمه است، نوشته است. شاگردان از ابن البواب می پرسیدند:《حقیقت دارد، استاد؟ آیا شما تمام قرآن را حفظ هستید؟》 ابن البواب پاسخ می داد:《 شاید این طور باشد.》چرا بیخودی پز بدهد؟
هر بار شروع به کتابت قرآن می کرد، احساس می کرد نخستین بار است که کلمات در نوک قلمش شکل می گیرند. نفس عمیقی می کشید، نفسش را آرام بیرون می داد، قلمش را ثابت نگه می داشت. یه ضربه ی بلند و بی نقص رو به پایین، یک قوس، یک نقطه، یک حرکت رو به پایین دیگر. آرزو داشت آرامشی را که او از این حرکت منظم و روان قلم به دست می آورد همه احساس کنند.
هنر خوشنویسی به از خود گذشتگی نیاز داشت. این نکته ای بود که سال ها پیش استاد ابن البواب به او آموخته بود. این استاد، دختر ابن مقله، بزرگ ترین خوشنویس شهر بغداد بود. او بود که شیوه ی نگارش خاصی برای خط عربی ابداع کرده بود. او بود که نقطه را با نوک قلمش به شکل خشت(لوزی) می گذاشت. اندازه ی هر حرف با تعداد نقطه ها سنجیده می شد. ابن البواب برای استادی در این کار زحمت زیادی کشیده بود. پدرش آدم باسوادی نبود، بواب بود، یعنی دربان ساده. ابن البواب هم هنگامی که اولین کار خود، یعنی نقاشی ساختمان، را آغاز کرد سواد خواندن و نوشتن نداشت.
جریان از این قرار بود که روزی بالای نردبان ایستاده بود و دیوار های خانه ای را رنگ می کرد. لنگه های یکی از پنجره ها بسته ی بسته نبود و او می توانست داخل اتاق را ببیند. مردی پشت او روی زمین نشسته بود، تخته ای روی زانوی چپش بود و چیز هایی می نوشت. دورتادور اتاق صگطبقه هایی بود پر از طومار و کتاب. کف اتاق قالی ایرانی انداخته بودند با نقش گل های نقره ای، مثل مرغداری بهاری. ابن البواب با خودش فکر کرد :《 دلم می خواهد جای آن مرد باشم.》
بخت با او یار بود و دختر ابن مقله قبول کرد به او تعلیم دهد. او را وادار کرد صد ها بار هر یک از حروف الفبا را بنویسد. به او یاد داد چطور کاغذ را با یک تکه عقیق صیقل دهد. بالاخره آماده شد که اولین نسخه ی قرآن کریم را آماده کند. استاد گفت :《 احسنت. حال خودت دیگر استاد خوشنویسی شده ای. این جا، این پایین، اسمت را امضا کن.》 ابن البواب مکتب خانه ی خوش نویسی خود را راه انداخت. در این مکتب خانه به دختران و پسران اندازه ی درست درست حروف را بر اساس تعداد نقطه ها آموزش می داد. کار یکی از هنر آموزان را که بررسی می کرد گفت :《 نه، نه، نه! این کار بی دقت نوشته شده! راه درستش را نشانت می دهم.》ابن البواب آهی کشید. پیرتر که شد دیگر حوصله ی ایام جوانی را نداشت.
توان آن ایام را هم نداشت. پیش تر ها درس دادنش که تمام می شد باز هم چندین ساعت کار می کرد. حالا، سرشب، نوکرش ابراهیم که برایش چراغ می آورد می دید او گوشه ای چرت زده و خرخر می کند. ابن البواب اغلب اوقات خواب یک چیز را می دید. خواب می دید دارد می نویسد و قلمش به کلمه ی 《شجر》 (درخت) شکل می دهد، حروف به شکل شاخ و برگ درخت در می آمدند. هنگامی که نوشت 《شط》(رودخانه)، حروف آب های خروشان رود دجله شدند و از کنار دیوار های بغداد گذشتند. کلمه ی 《طاووس》بال و پرهایش را با شکوه و جلال گشود. بعد نوشت 《حیات》و... خب، هیچ نمی دانست بعد از آن چه خواهد شد، چون همیشه به این جا که می رسید از خواب می پرید. 《 خر خر می کردم، ابراهیم؟》 ابراهیم چراغ را زمین گذاشت سرش را تکان داد و لبخند خجولانه ای بر لب هایش نقش بست.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصتتت
عالی بوددد😭😝🥲
مرسیییی ❤