
هلوووو :) اینم پارت سوم داستان راستش میخواستم ادامشو نزارم ولی دلم نیومد 🥺 امیدوارم خوشتون بیاد و حمایت کنید 💜 لایک یادتون نره فیدبک بدین که من بدونم چطوره و ادامه اشو بزارم یا نه 😊😘
( تو پارت قبلی منتظر جواب کار فرما بودم ... و اینکه کلی فک کردم که یه اسم واسه شخصیت پیدا کنم مغزم سوخت 😂🤦♀️ اسمش جی جی هست 😅 ینی وقتی اومد کره اسمشو تغیر داد نمیدونم چرا ولی دوست دارم جی جی رو ... ) صبح شد ، هم استرس داشتم هم هیجان . یه جورایی از کارم مطمئن بودم و اعتماد به نفس داشتم ولی از طرفی می دونستم کمپانی چقدر سختگیره و این منو می ترسوند . خودمو جمع و جور کردم و راه افتادم .
کار رو تحویل آقای یون دادم و اون شروع به بررسی کرد ، منم وقت اضافه داشتم رفتم تو محوطه و شروع کردم به عکس گرفتن ، منظره ی قشنگی داشت و اون عکسا هم میشد ضمیمه ی خاطراتم :) همینطور مشغول بودم که صدای پسرا رو شنیدم . برگشتم نگاشون کردم ، طبق معمول داشتن با هم بحث می کردن و به نتیجه نمیرسیدن 😂🤦♀️ نمیدونستم برم جلو یا نه .... دلمو به دریا زدم و رفتم جلو سلام کردم ، بازم با استقبال گرمشون مواجه شدم . توی دلم همیشه این ناباوری بود که این پسرا واقعا اینقدر مهربون و صمیمی هستن ؟ آخه چطور ممکنه ... ولی خب اونا فوق العاده ان و این غیر قابل انکاره ....
خواستم برگردم که یادم افتاد از جیمین تشکر کنم ، یکم خجالت می کشیدم ولی خیلی آروم ازش تشکر کردم و اونم گفت : قابلی نداشت حتی اونجا اگه بهم میگفت کوفت بخوری هم قند تو دلم آب میشد .... تا این حد😑😂 یون شی کار رو چک کرد و گزارششو برای مدیر برد ، بعد چند دقیقه برگشت به اتاق و با یه لبخند رضایت مندانه ای گفت که از کارم راضی بودن وای از خوشحالی می تونستم پرواز کنم تو همین حال بودم که یهو گفت : از فردا قراره با گروه ... ( یه گروهِ دیگه ) کار کنی 😁 اتاقت میره بالا و اونجا مشغول می شی و من مطمئنم برای پیشرفت این گروه کمک بزرگی خواهی بود . 😊
انگار آب یخ روم ریختن ته دلم خالی شد ، حتی یه کم بغض کرده بودم نمی دونستم چیکار کنم ، یه حس نا امیدانه ای اومد سراغم ، این کار باعث می شد خیلی از پسرا دور شم . اگر با یه گروه دیگه همکاری می کردم ، مجبور می شدم سخت براشون کار کنم و حسابی از بقیه ی لذت های زندگیم دور شم ... من حاضر بودم سخت کار کنم سخت تلاش کنم اما فقط برا اونا :) .... کار فرما متوجه شد که خوشحال نیستم . در واقع خوشحال که نبودم هیچ .... اون لحطه احساس پوچی می کردم تا خواست چیزی ازم بپرسه زدم زیر گریه نمیدونستم چه عاقبتی داره این کار ولی خواستم که حرفمو بهش بزنم با تعجب پرسید : چی شده ، مگه همینو نمی خواستی ؟
گفتم نهههه ، من می خوام همینجا کار کنم ، تو همین اتاق با تیم شما ، من می خوام تمام تلاش و هنرمو فقط برای تیم بی تی اس صرف کنم ، ازتون خواهش می کنم با مدیر صحبت کنید که منو همین جا بپذیره 🥺 .... من می تونم قول بدم کم کاری نمی کنم . یون شی که حال و روزمو دید با سکوتش همراهیم کرد ، حرفام تموم شد ولی اشکام نه یون شی اروم به شونم زد و گفت : روزی که به اینجا اومدی فکر نمی کردم اینقدر طرفدار پسرا باشی ، خیلی اروم بودی و از خودت هیجانی نشون نمیدادی ، این ینی میدونی کار کردن تو فضای حرفه ای ینی چی ، به هر حال خوشحالم که احساست رو با من درمیون گذاشتی و بین خودمون می مونه 😉 نمیتونم بهت قول بدم که قبول کنن ولی من حتما باهاشون حرف میزنم ، حالا آروم باش 😊
با اینکه دلم قرص نبود ولی حرفاش حالمو بهتر کرد ، من آدم توداری ام ولی اون لحظه نمیدونم چرا ولی یهو همه چیو ریختم بیرون ،اگه حالت عادی بود کارفرما یا هر کس دیگه ای خودشونو میکشتن هم از ناراحتیم چیزی بهشون نمیگفتم ولی این فرق می کرد ....
نا امید نا امید داشتم به سمت درب خروجی می رفتم ، نزدیک یکی از اتاق ها شوگا رو دیدم دلم میخواست برم جلو و از احساساتم بگم ، بهش بگم که چقدر بهشون وابسته شدم بدون اینکه از خودم اختیاری داشته باشم و اینکه الان چقدر ناراحتم 😭 شوگا کارش تموم شده بود و از اتاق اومد بیرون اومد سمت. من و پرسید : تو همون دختر کارآموزی ؟ _ بله 😊 گفت : چقدر ناراحت به نظر میای ؟ _ چیز خاصی نیست ، ممنون که پرسیدین ، با اجازتون میر برم + صبر کن 🤔 اینجوری که نمیشه وایسا یه راهی پیدا کنیم حالت خوبه بعد ، به هر حال تو مثل دوستمونی 😊
اخه این پسرا چقدرمی تونستن خوب باشن ...... دیدن این همه خوبی برام بهترین حس دنیا بود و نمی دونستم چطوری می تونم این حس رو برای همیشه برا خودم نگه دارم شوگا یه کم فکر کرد و گفت ؛ خب راهشو پیدا کردم فک کنم بیا بریم تو این اتاق و من برات گیتار بزنم 😁 راهنماییم کرد و با هم رفتیم و شروع کرد نواختن ازش اجازه گرفتم و از ساز زدنش فیلم گرفتم سازش که تموم س شد من به طرز عجیبی آروم شده بودم :) بهش گفتم : مین یونگی شی ، تو بهترین دوست برای اطرافیانت هستی و یکی از بهترین آدمایی هستی که دیدم 😊🥺 با تعجب گفت : نه خجالتم نده 😅 روی این دوستت حساب کن هر وقت بتونم کمکت می کنم 😉 ازش تشکر کردم و رفتم سمت خونه ... اون شب تنها کاری که انجام دادم زل زدن به اون بیلبورد بود .... حتی حوصله ی نوشتن هم نداشتم اما یه چیز ارزشمند اون روز برام ، ساز زدن شوگا بود رفتم و تو دفترم نوشتم : امروز یه رفیق خیلی خوب برام ساز زد .... شوگا
فرداش کاری نداشتم یه کم تو نت سرچ کردم و یه باشگاه خوب برا ورزش پیدا کردم ، رفتمو خودمو مشغول کردم و یه برنامه ی ورزشی به برنامه هام اضافه شد . از باشگاه رفتم کمپانی رفتم تو اتاق و با فیلمایی که بود ور رفتم تلفنم زنگ خورد : هی دختر واقعا تو خوش شانس ترینییییی ، قبولت کردننننن 😍😁 من : وای یون شیییییییییی ( جیغ در وسط خیابان 😑😂 ) راس میگی ؟ خدایا ممنونم ازت ، قول میدم بهترین کارمو انجام بدم .... حالا دیگه واقعا قراره یه ماه کارآموزیمو با اونا بگذرونم و بعدش هر روز و هر روز باهاشون کار کنم .... چی بهتر از این 😁
اینم از پارت سوم 😁 امیدوارم خوشتون بیاد ، لایک یادتون بره 💜💜💜💜 فیدبک بدین بچه ها بهم مرسی 😊 ادامه بدم ؟ 🥺
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ادامه ندی.....
خودم میام میکشمت
😔😌😐
من اولین کسی هستم که تستت رو میخونم