پارت اول رمان " ناظر ستارگان " هدیه من به شما برای شب یلدا ( طبق نظرسنجی ) :)) گیلی هستم و فکر میکنم معرف حضورتونم. امیدوارم لذت ببرید =) ناظر لطفا برو نتیجه رو بررسی کن.
ولیهعد جوان پشت میز کارش نشسته بود و برگه های مبادله کالا با کشور های همسایه را بررسی میکرد. به تازگی تاجری که به « تاجر دریانشین » شهرت داشت بسیار ارقام دفتر های سلطنتی را جابه جا کرده بود و سر زبان مردم خارج و داخل امپراطوری افتاده بود. تاجری که خیلی ها اخلاقش را به اجناسش ترجیح میدادند و به شهرت رسیدنش را مدیون خوشرو بودنش میدانستند. جدا از اینها ... این تاجر واقعا کنجکاوی پرنس جوان را برای ملاقات هرچه زودتر برمی انگیخت. درست مشکل همین بود که پرنس « ناگی روکویا » ، ولیعهد امپراطوری ، هیچ علاقه ای به اعتراضات اشراف در شرف نامزد سلطنتی نشان نمیداد. در اتاق باز شد و دوک جوان که به تازگی به مقام ریاست خاندان « ایزومی » رسیده بود وارد شد. پرنس مشتاقانه صدایش کردـ" اوه ! میتسوکی !"
دوک جوان با حرکت کوتاه سر تعظیمی نصفه نیمه و ناقص کردـ "درود به خورشید درحال طلوع امپراطوری !"
_" لطفا بشین !"
مقابل میز ، روی مبلمان سلطنتی نشست و در حین انتظار برای اینکه خدمتکار فنجان چای گرم را برایشان بیاورد ، هر از گاهی نگاهی کوتاه و گذرا به صفحه های روزنامه ی روی میز می انداخت. در این بین که سکوت فضای میانشان را پر کرده بود پرنس جوان بود که هر از گاهی این سکوت را با اظهار نظرهای بی موقعش میشکست ـ " اینجارو ببین ! این تاجر جدیده خیلی سر و صدا به پا کرده ها ... میگم نظرت راجب تاسیس یک گلخونه جدید توی بخش جنوبی شهر چیه ؟ به نظر خودم که ایده خوبیه ! ... من واقعا بی صبرانه منتظر فستیوال پاییزه هستم ! ... شاید باید یک سری قوانین رو از اول مطرح کنیم ؟ ... اوه ! انگاری توی معبد کار و کاسبی خیلی خوبی به راهه !"
و دوک جوان در جواب تمام این حرف ها فقط سری تکان میداد و خودش را مشغول روزنامه ای که تا آن لحظه دست کم دوبار خوانده بود میکرد. خدمتکار با قوریِ سلطنتی و دو فنجان و نعلبکی از جنس نقره وارد اتاق شد. یک فنجان را جلوی ولیعهد و فنجان دیگر را جلوی دوک گذاشت. چای خوش رنگ و عطر آلبالو بی شک هر کسی را از خود بی خود و اشتیاق را برای چشیدن آن چای سرخ رنگ بیشتر میکرد اما دوک جوان جز خیره شدن به باریکه چای که از قوری به درون فنجان روی می آورد کاری نکرد. برعکس روزهای دیگر سرخوش نبود. سکوت تنها حرفی بود که او برای گفتن داشت و این پرنس را نگران تر میکرد. از پشت میزش بلند شد و با سر به خدمتکار اشاره کرد که اورا با دوست قدیمی اش تنها بگذارد. بعد از اطاعت خدمتکار و بسته شدن در ، پشت پنجره تمام قد ایستاد و گفت ـ" خب ؟ بگو."
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
18 لایک
عالیییی🫂✨
چرا خودت به لیست دوستان اضافه کرید؟
فازت نمیفهممممم🤣🤣🤣
اضافه کردم که اگه کسی اومد تو این اکانته، فکر نکنه اسم gillian اون اکانت رو دزدیدم و فکر کنه ما باهم دوستیم 😂🗿🗿🗿🗿
خودمم فازمو نمیفهمم... نگران نباش😂💔
عالیههه
یه سوال دارم فقط ازت گیلی چان
چی تو ذهنت گذشت که تصمیمگرفتی خودت رو به لیست دوستان اضافه کنی ؟
برای اینه که ملت بدانند و آگاه باشند که من ، همونم 😂🗿
واووووووووووو
تطکتطفسگهگفیسفگ 🥲✨
گیلی..
اومی...
گیلیگیلیگیلیگیلیگیلیگیلی
اومی چاننننن
پلیزفالومکنین بک میدم •-•💜🍇
پلیزفالومکنین بک میدم •-•💛🍋
پلیزفالومکنین بک میدم •-•💚🌱
از تست آخرم حمایت کنید 🙂🦋
خیلی زیبا بود
بی صبرانه مشتاق خوندن پارت های بعدیشم
ممنونم :")
من ثبت کردم ولی منتشر نشده هنوز ...
ببینم همون گیلیان خودمونیییی؟
یسسسسسسسسسس خودممممممممممم :)
این پیج جدیده برای رمانمههه
چون نظرسنجی که گذاشتم رمان بیشترین رای رو آورد، تصمیم گرفتم به جای انتشار رمان توی پیج اصلی، یک پیج جدید بزنم که اونجا بمونه برای پست :"))
عووو چه جالبب
ایده خوبیه هاا☆