
با لگدی که به شکمش زده شد، محکم به دیوار خورد. به خاطر بند آمدن نفسش پشت سر هم و عاجزانه سرفه میکرد. مرد از بالا به او خیره شد و با لحنی که فقط خواستار نابودی او بود زمزمه کردـ "چرا فقط به جای این همه عذاب کشیدن کاری که اونا میگن رو انجام نمیدی ؟ احمق ... فکر کردی حتی اگه بمیری کسی اهمیت میده ؟ نه ! هیچکس حتی اسم تورو به یاد نمیاره. هیچکس برات گریه نمیکنه ... هیچکس دل تنگت نمیشه ! اگه میخوای زنده بمونی فقط سگ خوبی باش و کاری که صاحبت میگه رو انجام بده." بالاخره تقریبا به نفس هایش سامان داد و کمی خودش را بالا کشید. با چشم هایی که خون خواه و پر از نفرت بودند به اجل معلق رو به رویش خیره شدـ "اگه ... بخوام بمیرم ... اونوقت چی؟" مرد خم شد و دستی درون موهایش فرو برد و درحالی که موهای بلند و خاکستری پسر را میکشید، صورتش را رو به بالا گرفت و درون نگاهش خیره شدـ "حتی لیاقت مرگ رو هم نداری! کسی رو نداری که به تو ارزش بده ... پس فقط بهتره توی همین سیاهچال بمونی و تا روزی که سر عقل میای بپوسی !" و با شدت سرش را رها کرد که باعث شد سر پسر به پایین پرتاب شود. پسر درمانده بود. نمیدانست چه مدت است که اورا زندانی کرده اند ... دیگر حساب روزهای حبث و شکنجه از دستش در رفته بود. نیشخندی ناشی از احساس خشم، نفرت و ناچاری زدـ پس حتی ... مرگ هم دوستم نداره ...؟ خودش هم نمیدانست دلیل آن نیشخند چه بود. عاجزانه تمنای مردن میکرد و انگار هیچکدام از خدایان صدایش را نمیشنید. به این یقین رسیده بود که دعاهایش به گوش خداوندگان نمیرسید ! هیچگاه به خدایان اعتقادی نداشت ... چون حتی خودش هم میدانست که آنها هیچ هنگامی نگاهش نمیکنند. طرد شده بود ... از هر آنچه که در این جهان وجود داشت طرد شده بود ! مرد درست میگفت ... هیچ چاره ای جز کنار آمدن با شرایطش نداشت. به کمک دیوار بلند شد و مقابل مرد ایستاد. نگاهش را به چشمان او دوخت و حرفی را که مدت ها بود در برابر به زبان آوردنش مقاومت میکرد، بیان کردـ "قبوله. باید چیکار کنم ؟" + "انگار سگ شیطان بالاخره سر خم کرد !" ـ "شرط دارم." + "شرط ؟ فکر میکنی توی شرایطی هستی که بتونی شرط بزاری ؟" ـ "من دارم یک کاری رو انجام میدم و این قانونه که بابتش پاداش میگیرم."
مرد آهی کشید. خودش هم میدانست که پسر جسور مقابلش هیچ حقی برای تعیین شرط و قوانین ندارد ... اما بعد از مدت ها ـ چه به زور و چه با تخریبش ـ توانسته بود راضیش کند؛ نمی توانست بگذارد این موقعیت از دستش برود وقتی تنها کسی که از پس این کار بر می آمد همان پسر بود ! لب زدـ "بگو. شرطت چیه ؟" لبخند محوی روی لب های پسرک نشست و نور درون چشم هایش به کل ناپدید شد؛ جوری که انگار دیگر اثری از " زندگی " درون جسم و روحش باقی نمانده بود. با صدایی که به وضوح به تن مرد لرزه انداخت گفت ـ "بعدش باید مجوز اینکه مرگ و زندگیم درون دست های خودمه رو صادر کنید." میخواست چه کند ... ؟ واقعا به نظرش زندگیش تا این حد بی ارزش می آمد که تنها خواسته اش صادر شدن مجوز زمان مرگش بود ؟ پسر چیز دیگری نگفت. در میان سکوتی که در آن ثانیه ها فضای بینشان را پر کرده بود در ذهنش تنها یک چیز میگذشت. « حتی اگه بمیرم هم کسی اهمیت نمیده !».
آلفا، چشم هایش هایش را از هم گشود و با کنار رفتن پرده تاریک دیدگانش، نور شدیدی که تابید باعث شد تا مجبور شود با چشم های نیمه باز وضعیت اطرافش را بررسی کند. با لمس پارچه ی لطیف زیر دستانش و سرش که روی یک بالشت نرم با روکش مخمل بود، فهمید مکانی که در آن خوابیده متعلق به او نیست. نیم خیز روی تخت نشست و با درد بدی که در سرش پیچید در خودش جمع شد. مدتی را در همان حالت ماند و مطمئن شد که سر و صدایی ایجاد نکند که دیگران ـ که هنوز از اینکه طرف او یا بر ضد او هستند، مطمئن نبود ـ متوجه به هوش آمدنش نشوند. یاد صحنه ی آخری که قبل از بیهوش شدنش دچارش شده بود، افتاد. شخصی که اورا بیهوش کرده بود را نمیشناخت ... آن صدا برایش آشنا نبود. عطر عجیبی درون مشامش پیچید. زنبق ؟ قبلا این بو را دوست داشت. البته ... فعلا چیزی به اسم " مورد علاقه " مد نظرش نبود اما یادش می آمد آن زمان ها که چیزهای مورد علاقه ای برای خودش داشت، از بوی زنبق خوشش می آمد. برای لحظه ای ، رایحه خوش زنبق احساس آرامش را درونش به خروش در آورد. احساس کرد برای ثانیه ای دستی با گرمایی آشنا روی پشتش نشست. « ریکو ؟ کجا بودی پسر ؟ نمیدونی چقدر نگرانت بودم !» نگران ؟ چند وقت بود این کلمه را از زبان کسی نشنیده بود ؟هیچکس نگران او نمیشد. همانطور که احساس دلبستگی بین مردم به راحتی از بین میرفت، آن احساس گرم لمس هم به سرعت ناپدید شد. ناگهان صدای پایی که از بیرون اتاق می آمد توجهش را به خود جلب کرد. موقرانه و آرام با یک سرعت متوسط به در اتاق نردیک تر میشد. در آن لحظه تنها راه حلش را در به خواب زدن خودش تصور کرد. سرش را روی بالشت گذاشت و پست به در اتاق، ملحفه را روی خودش کشید و چشم هایش را بست. تلاشش برای به خواب زدن خودش ستودنی بود اما با صدای باز شدن در لرز کوچک و مهار نشدنی ای به بدنش وارد شد که باعث شد زیر لب به خودش لعنتی بفرستد. قدم ها آهسته به تخت نزدیک شدند و میتوانست این را حس کند که با فاصله ای حدود 2 متر از تخت، از حرکت ایستادند. دهانش خشک شده بود و نفس هایش، ناخواسته محکم و کوتاه شده بودند. صدای متین، شفاف و خوش طنین مردانه ای در اتاق پیچیدـ خوشحالم بیدار شدید !
عرق سرد روی بدنش نشست. « فهمید بیدارم ؟! آه لعنت بهت ریکو ! نمیتونستی یکم بهتر نقش بازی کنی ؟!» زیر لب لعنتی فرستاد و سکوت کرد. مرد با حالتی که انگار چیزی را از یاد برده اضافه کردـ اوه ! لازم به ذکره بگم از روی فرم نفس هاتون تونستم تشخیص بدم بیدار شدید ؟ باید عمیق تر و آهسته تر نفس بکشید ! دیگر به خواب زدن خودش فایده ای نداشت. ملحفه را کنار از روی تخت نشست. درحالی که موهای سرخش به هم ریخته بودند، با چشم های محتاط مرد با وقار رو به رویش را برانداز کرد. یک لباس اشرافی که نسبتا راحت به نظر میرسید به تن داشت و موها و چشم های سورمه ای اش با رنگ سفید پیراهنش تضاد چشم گیری ایجاد کرده بودند ! مرد لبخند محوی تحویلش داد و این باعث شد تا نگاهش را بدزدد. نمیتوانست به هیچکس اعتماد کند. زیر لب جمله ای را زمزمه کردـ از جونم چی میخوای ؟... اصلا تو کی هستی ؟ اما گویا زمزمه اش به گوش مرد رسیده بودـ اوه ! متاسفم خودم رو معرفی نکردم ! با حالتی نمایشی دست راست را روی سینه سمت چپش قرار داد و یکی از پاهایش را با گام کوچکی پشت پای دیگرش قلاب کرد. کمی به جلو خم شد و با تن صدایی رسا خودش را معرفی کردـ ایوری ایزومی، پسر دوم خاندان ایزومی و موزیسین سلطنتی هستم ! خوشبختم لرد ... ریکو ناناسه ! با شنیدن اسمش چشمانش از تعجب گشاد شدند. ناخواسته به سمت مرد جوان روبه رویش برگشت و بهت زده به او زل زد. " ریکو ناناسه " اسمی بود که مدت ها پیش رها کرده بود. جز خودش شخص دیگری از هویت اصلیش با خبر نبود ! شخص مقابلش از خاندان ایزومی بود. کمی به مغزش فشار آورد و توانست اطلاعاتی راجع به این خاندان را از حافظه بلند مدتش استخراج کند. تا جایی که یادش می آمد خاندان ایزومی درجه اشرافی " دوک " را تحت اختیار خود داشتند و اگر این پسر ، پسر دوم خاندان دوک بود یعنی مقامش از " کنت ناناسه " بیشتر بود. پس دلیل این احترام و تعظیم سلطنتی چه چیزی میتوانست باشد ؟ سرش را تکان داد تا از شر افکارش خلاص شود و از تخت پایین آمد. خودش را به 1 متری پسر دوم دوک رساند و بی توجه به مهمان نوازی او غریدـ تعجب میکنم اسمم رو میدونی ! چه دلیلی داره شخصی مثل تو از این اسم باخبر باشه ... ایوری ایزومی ؟ روی اسم " ایوری ایزومی " تاکید زننده ای کرده بود و این، پسر را کمی آزرده کرد. بی توجه به دلخوری چند لحظه قبلش پاسخ دادـ نیمه ی دوم دوقلو های مشهور امپراطوری و مکمل قدیسُ روشنایی ! شناختنتون از روی چهره انقدر ها هم کار سختی نبود. شاید شما من رو به خاطر نداشته باشید اما به عنوان شخصی که 3 سال گذشته رو شاهد عملیات دنبالتون گشتن بودم، به راحتی میتونم این چهره کمیاب رو از بقیه تشخیص بدم ... زیرو !
و در ادامه حرفش نیشخندی زد. روی اسم " زیرو " تاکید کرده بود و این کار را در پاسخ به آن اشاره ی زننده ی چند لحظه قبل انجام داده بود و از این کار راضی به نظر می آمد. اخم های ریکو در هم فرو رفت و لب زدـ لعنت به تو ! لعنت به قدیس ! لعنت به امپراطوری و جست و جوهاش ! لعنت به همتون ! ایوری به صندلی کنار تخت نزدیک شد و روی آن نشست. پا روی پا انداخت و به ریکو اشاره کرد که بنشیند و پرسیدـ فکر نمیکنم دلیلی برای ترش روییتون وجود داشته باشه لرد ؟ ریکو بی توجه به درخواست ایوری برای نشستن، حرفش را سر اصل مطلب کشاندـ از طرف کی اومدی ؟ با من چیکار داری ؟ تو منو بیهوش کردی درسته ؟! + از کجا تا این حد مطمئنید ؟ عصبی غریدـ من صدات رو شنیدم ! درسته وضعیتم خوب نبود اما اون صدا رو فراموش نمیکنم ! زیر لب ادامه دادـ متاسفانه اون لحظه فکر میکردم تو قراره ناجی ـم باشی و نگو تو هم یکی بدتر از اون عوضیایی ! لبخند محوی زد و سری به تایید تکان دادـ خوشحالم که توی خاطرتون موندم ! احتمالا اگر صدام رو به خاطر نداشتید برخورد تند تری نشون می دادید و این به هیچ وجه باعث خوشحالی نبود ! کلافه دستی درون موهایش فرو بردـ از طرف کی اومدی و از جونم چی میخوای ؟! + چرا فکر میکنید چیزی میخوام ؟ ـ اشراف زاده ی بی طمع وجود نداره ! چنین آدم هایی حتی نفس کشیدنشون رو هم با برنامه ریزی قبلی انجام میدن ! با یاد آوری عزیز ترین فرد زندگیش، در پاسخ به آلفا گفت ـ حرفتون رو رد میکنم... اما درست میگید. من برای ذکر یک شرط اینجام ! و لازم به ذکره بگم که از طرف شخص خاصی اینجا نیستم. من صرفا از طرف خودم اینجام و کنجکاویم راجب آلفا به هیچکدوم از اشراف زاده ها یا آدم های مربوط به شما ربطی نداره. دستی به صورتش کشید و نفس عمیقی از روی حرص سر دادـ چی میخوای ؟ + توی این شرایط بگم ؟ نه اصلا ! از سر جایش بلند شد و به سمت در رفت. درحالی که دستگیره را میچرخاند به سمت زیرو برگشت و لبخند زدـ لطفا تا بهبود کامل توی این اتاق استراحت کنید. برای ناهار به سالن غذاخوری بیاید. اونجا همدیگه رو ملاقات میکنیم. یک خدمتکار رو میفرستم پیشتون تا تمامی نیازهاتون رو برطرف کنه. موردی نیست ؟ قبل از خروج پسرِ مرموز مقابلش لب گشودـ چرا اینکار رو میکنی ؟! لبخند کوچکی روی لب های پسر نقش بست و چشمانش، راز درونیِ وجودش را مخفی کردـ چون شما اینجا مهمان مخصوص ارباب جوانِ این عمارتید ! و در را پشت سرش بست و ریکو را درون افکار متلاطم و آشفته اش رها کرد. عقب عقب رفت و خودش را روی تخت انداخت. این پسر هیچ چیز را لو نمیداد ! با آدم مرموز و سر سختی درگیر بود و به عبارتی ... به یک اشراف زاده اصیل برخورده بود که از این قضیه به شدت ناراضی بود ! آن شخص طماع ... و همینطور یک شکارچی ماهر بود ! به نوری که از پنجره تمام قد اتاق به داخل میتابید خیره شد. صبح شده بود و این یعنی امروز، روز دوم فستیوال مقدس پاییزه بود. الان باید میان مردم می بود و آواز میخواند اما به جای آن، فکرش درگیر شخصی بود که همین چند لحظه قبل ملاقاتش کرده بود و انگار اورا مثل عروسک خیمه شب بازی به دست گرفته بود. ناخودآگاه جمله ای درون ذهنش زمزمه شد و به دنبال آن، پوزخندی روی لبش نقش بست. « موزیسین سلطنتی ...؟ که اینطور !»
ادامه دارد...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)