10 اسلاید صحیح/غلط توسط: setayesh انتشار: 4 سال پیش 11 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام این قسمت طولانی تره تا آخر بخونید
فردا زا زبان لیندا:با اینکه حال نداشتم ولی رفتم بیرون که یه ساعت واسه ادوارد بگیرم رسیدم به همون ساعت فروشی که همیشه ازش خرید می کردم رفتم بعد چند دقیقه یه ساعت دیدم که نقره بود خریدم واسم گذاشتش تو یه جبعه چوبی ویه ساعت واسه خودم که دستبند هم داشت خریدم رفتم بیرون برگشتم خونه رفتم تو اتاقم ساعت رو گذاشتم رو میز یه دفعه یه فکری به سرم زد رفتم تو حیات چنتا گل چیدم و گل هارو پرپر کردم یکم رو ریختم تو جبعه و با گل تعضینش کردم دوباره رفتم سوار ماشین شدم رسیدم مدرسه مدیر مدرسه رو دیدم گفتم ساعت رو بده به ادوارد واسه تشکر سوار ماشین شدم گفتم بره جنگل رسیدیم به راننده گفتم برگرده میخوام قدم بزنم راننده هم گفت چشم رفتم تو جنگل تبدیل به گرگ شدم یهو یکی از گرگ ها آوند گفت جای مارسل رو پیدا کرده گفتم بریم با همه رفتیم به بقیه گفتم بمونی رفتم دیدم مارسل رو تویه قفس زندانی کردن (عکس همین)رفتم جلو مارسل گفت تو اینجا چیکار میکنی گفتم خیر سرم میخوام نجاتت بدم گفت اونا میدونن که ما گرگینه هستیم میخوان رومون آزمایش انجام بدن گفتم نمی زارم گفت چجوری گفتم اینجوری از نیرو استفاده کردم و میله ها رو شوند و با مارسل سریع فرار کردیم رفتیم تو جنگل مارسل گفت دونه شدی الان اونا میدونن قدرت هم داریم گفت مهم نیست بعد تبدیل به آدم شدیم حالم بعد شده بود 😩😩😩مارسل گفت خوبی گفتم نه گفت خوب خیلی وقت بود از نیرو استفاده نکرده بودی راستی بقیه دنبالمون بودن اونا کجا گفتم برگردن که اگر اتفاقی افتاد هممون رو باهم گیر ننداز گفت خوب کردی 😊😊یدفعه سرم گیج رفت مارسل گرفتم گفت خوبی گفتم سرم گیج رفت بغلم کرد گفت زیاد از نیروت استفاده کردی امشب هم که جشن هست میخوای با این حالت بیای گفتم خوب میشم گفت باشه و برگشتیم😊😊(یه نکته: وقتی لیندا خون آشام میشه رنگ چشماش بنفش میشه و مارسل عسلی )
از زبان ادوارد:وقتی پدرم اومد گفت امشب جشم خون آشام ها هست آماده شید واسه شب ما گفتیم باشه پدرم گفت ادوارد صبر کن یه جبعه از کیفش در آورد گفت اینو بگیر گفتم این چیه گفت یه دختر اونو بهم داد گفت بابت اینکه ازت تشکر کنه(خوب حالا فهمیدید ادوارد خون آشام هست و وقتی خون اشم میشه چشماش آبی میشه رنگ واقعی چشماش قهوه ای است)گفتم باشه جبعه رو گرفتم رفتم تو اتاقم جبعه رو واز کردم ساعت خیلی خوشگلی بود مثل خودش وایسا ببینم من دارم چی میگم (نمی دونم والا)حالا ولش کن دستش درد نکنه خوش سلیقه هم هست 😀😀😀ساعت رو گذاشتم سر جاش یه دفعه یه نامه بغلش دیدم نامه رو واز کردم نوشته بود امیدوارم خوشت اومده باشه و بازم ممنون که جونم رو نجات اگه خوشت نیومد ببخشید لیندا نیکولا❤❤نامه رو خوندم باید بهش زنگ بزنم ازش تشکر کنم من که شمارش ندارم ولی فکر کنم پدرم داشته باشه ولی اگه بخوام ازش بگیرم میگه چی شده واسه چی میخوای و کلی حرف دیگه ولی شماره برادرش رو دارم زنگ زدم ماریو بعد چند ثانیه جواب داد گفت به به سلام گفتم سلام گفت چه عجب یادی از ما کردی گفتم خیلی خوب حالا راستی میخواستم ببینم میتونی شماره خواهرت رو بهم بدی گفت شماره لیندا گفتم آره گفت واسه تشکر بابات هدیه آره گفتم آره تو از کجا می دونی گفت ناسلامتي خوارم هستا گفتم باشه حالا بده گفت پیام میکنم بعد خداحافظی کردم و قطع کردم😄😄
از زبان ادوارد:وقتی پدرم اومد گفت امشب جشم خون آشام ها هست آماده شید واسه شب ما گفتیم باشه پدرم گفت ادوارد صبر کن یه جبعه از کیفش در آورد گفت اینو بگیر گفتم این چیه گفت یه دختر اونو بهم داد گفت بابت اینکه ازت تشکر کنه(خوب حالا فهمیدید ادوارد خون آشام هست و وقتی خون اشم میشه چشماش آبی میشه رنگ واقعی چشماش قهوه ای است)گفتم باشه جبعه رو گرفتم رفتم تو اتاقم جبعه رو واز کردم ساعت خیلی خوشگلی بود مثل خودش وایسا ببینم من دارم چی میگم (نمی دونم والا)حالا ولش کن دستش درد نکنه خوش سلیقه هم هست 😀😀😀ساعت رو گذاشتم سر جاش یه دفعه یه نامه بغلش دیدم نامه رو واز کردم نوشته بود امیدوارم خوشت اومده باشه و بازم ممنون که جونم رو نجات اگه خوشت نیومد ببخشید لیندا نیکولا❤❤نامه رو خوندم باید بهش زنگ بزنم ازش تشکر کنم من که شمارش ندارم ولی فکر کنم پدرم داشته باشه ولی اگه بخوام ازش بگیرم میگه چی شده واسه چی میخوای و کلی حرف دیگه ولی شماره برادرش رو دارم زنگ زدم ماریو بعد چند ثانیه جواب داد گفت به به سلام گفتم سلام گفت چه عجب یادی از ما کردی گفتم خیلی خوب حالا راستی میخواستم ببینم میتونی شماره خواهرت رو بهم بدی گفت شماره لیندا گفتم آره گفت واسه تشکر بابات هدیه آره گفتم آره تو از کجا می دونی گفت ناسلامتي خوارم هستا گفتم باشه حالا بده گفت پیام میکنم بعد خداحافظی کردم و قطع کردم😄😄
از زبان لیندا:داشتم با گوشیم ور ،می رفتم که زنگ خورد جواب دادم گفتم بفرمایید گفت سلام من ادوارد فاستر هستم گفتم ببخشید نشناختم گفت میخواستم بابت هدیه ات تشکر کنم گفتم خواهش میکنم قابل نداره گفت ممنون خیلی قشنگ بود گفتم خوشحالم که خوشت اومد گفت آره خیلی قشنگ بود گفتم تو جونم رو نجات دادی این چیزی نیست گفت اگه هرکس دیگه هم بود میکردم گفتم درسته اما بازم ممنونم بعد از چند دقیقه حرف زدن قطع کردم بلند شدم حاضر شدم رفتم پایین همه اومده بودن سوار ماشین شدم وقتی رسیدیم رفتیم تو اما من فقط یه جا نشستم جک اومد گفت چی شده چرا اینجا نشستی گفتم حال ندارم ولم کنم گفت باشه بابا بعد رفت مارسل اومد گفت سلام گفتم سلام گفت می خوای بریم بیرون گفتم آره اینجا رو دوست ندارم گفت باشه پاشو بریم😉😉😉رقتی بیرون هوا خوبی بود گفت چرا دوست نداری با خون آشام ها باشی گفتم نمی دونم ولی دوست دارم فقط با یه خون آشام باشم گفت با کی گفتم باتو گفت منم دوست دارم همیشه پیشت باشم خیلی دور شده بودیم که صدای انفجاری اومد دیدیم خونه آتیش گرفته(جایی که جشن گرفته بودن)منو مارسل سریع رفنی اونجا مارسل گفت کمک میکنم همه برن گفتم باشه من میبینم کسی جا نمونه رفتم دور خونه که یهو صدای جیغ شنیدم یه پسر بچه گیر کرده بود سریع رفتم تو به بچه گفتم خوبی گفت آره بغلش کردم رفتم سمت در خروجی دیدم دیوار داره ریزش میکنه سریع بچه رو پرت کردم اونور و دیوار ریخت😨😨دود زیاد بود نمی تونستم نفس بکشم که یه دست رو شونم احساس کردم برگشتم دیدم که اون اون ادوارد بود تو شک بودم که یهو دیدم سقف داره میریزه ادوارد هلم داد من پرت شدم سرم خورد به دیوار و چشمام تار دید ادوارد اومد بالا سرم که یهو
از زبان ادوارد:دیدم یه پسر بچه از تو آتیش پرت شد بیرون وبعد یهو دیوار ریخت یه پسره رفت سمت بچه گفت خوبی گفت آره اما پرنسس اون تو موند گفت باشه بیا تورو ببرم پیش پدر مادرت اوم خودش میدونه چیکار کنه یه راه ورودی دیدم سریع رفتم تو یه دختره رو دیدم رفتم پشتش دستم رو گذاشتم رو شونش برگشت اون لیندا بود یعنی اون سه خون آشام هست یدفعه دیدیم دیوار داره نیریز هلش دادم خودم هم افتادم اونور تا به خودم اومد دیدم لیندا سرش خرده به دیواره رفتم پیشش گفتم خوبی یه دفعه بیهوش شد😰😰بغلش کردم از همون راه ورودی بردش بیرون دیدم شکارچی های خونشام اومدن سریع رفتم تو جنگل گوشیم رو در آوردم به ماریو زنگ زدم گفت بیاد اینجا بعد قطع کردم بعد چند دقیقه اومد گفت چی شده گفتم خواهرت رفت بالا سرش گفت چی شده همه چیز رو تعریف کردم گفت ممنون گفتم خواهش میکنم بعد بغلش کرد بردش منم رفتم خونه🙂🙂
چند ماه بعد،از زبان ادوارد:حاضر شدم برم مدرسه ریچارد گفت من نمیام برو گفتم پاشو مسخره بازی در نیار پاشو تا مامان رو صدا نکردم گفت باشه بابا گفتم بدو دیگه من رفتم پایین تو بیا(با این سنش از مامانش حساب میبره)نشستم تو ماشین تو فکر لیندا بودم وقتی پیشش هستم بهم احساس آرامش میده و وقتی میبینمش قلبم تند میزنه واقعا ازش خوشم میاد تو همین فکر بودم که ریچارد گفت چیه تو فکری گفتم هیچی به راننده گفتم راه بیفتده وقتی رسیدیم دیدم لیندا هم با ما رسید رفت تو مدرسه ما هم رفتیم تو مدرسه🏫🏫🏫از زبان لیندا:وقتی رسیدم رفتم تو پیش کلارا و کاترین سلام کردم بعد احوال پرسی کاترین گفت بچه ها من من ......گفتم چیه بگو دیگه سکته کردم گفت فکر کنم عاشق شدم منو کلارا با هم گفتیم چییییییی😳😳😳😳😳گفت عاشق شدم من گفت عاشق کی گفت ریچارد گفتم ریچارد فاستر گفت آره من گفتم اینکه خجالت نداره دختر تازه اون پسر خوبی هست کلارا هم تائید کرد بعد چند دقیقه حرف زدن زنگ خورد رفتیم تو کلاس ادوارد همش حواسش به من بود زنگ خورد به کاترین و کلارا گفتم شما برید میام گفت باشه وسایلم رو داشتم از رو میزم جمع میکردم که ادوارد اومد گفت لیندا میخوام یه چیزی بهت بگم گفت باشه بگو گفت اینجا نه گفتم کجا گفت امروز بیا به آدرس کافه ای که واست میفرستم گفتم باشه زنگ ها همینجوری گذشت رفتم خونه یه چرت خوابیدم 😴😴😴😴😴ساعت بود 6:30 بود حاضر شدم رفتم سوار ماشین شدم وقتی رسیدم پیاده شدم رفتم تو کافه 5 دقیقه بعد ادوارد اومد گفت ببخشید دیر کردم گفت اشکال نداره منم تازه رسیدم گفت میخواستم بهت بگم...گفتم چی بگو دیگه گفت من از وقتی تورو دیدیم یه احساس خاصی دارم احساس آرامش میکنم من من عاشقت شدم یهو گفت چ...چی گفت عاشق شدم تو شک بودم که گفت لیندا کجایی گفتم همینجا ولی مطمئنی 😟😟😟گفت آره تو چی تو دوستم داری گفتم نمی دونم گفت لطفا فکر کن من چیزی نگفتم من یه شکلات داغ سفارش دادم و ادوارد یه قهوه داشتم شکلاتم داغم رو میخورد که یهو
از زبان ادوارد:داشتم قهوه ام رو میخورد که یهو لیندا گفت فکرم رو کردم گفتم به جه نتیجه ای رسیدی گفت دوست دارم گفت واقعا گفت آره اما یه چیزی هست که ازش میترسم گفتم چی گفت بذار بعدا به وقتش گفت باشه هرجور راحتی از کافه اومدیم بیرون از قیافه لیندا معلوم بود ناراحته گفتم چیزی هست بخوای بگی بغض داشته گفت نمی دونم چیکار کنم یه دفعه گریش گرفت بغلش کردم (بچه ها تو پارک هستن)گفت چی شده بهم بگو گفت مارسل رو چیکار کنم گفتم یعنی مارسل .....گفت آره گفتم واقعیتش رو بگو گفت نیمیشه میشناسمش اگه بخواد به یه چیزی برسه هر جور شده میرسه گفتم نگران نباش نمی ذارم واست اتفاقی بیفته گفت به من کاری نداره به تو کار داره گفتم نگران نباش نمیذارم کار کینه بعد چند دقیقه آروم شد گفت من دیگه باید برم گفتم باشه برو
از زبان لیندا : رسیدم خونه ولو شدم رو تخت تو فکر ادوارد بودم از اون طرف مارسل که یکدفعه جک اومد تو گفت سلام گفتم سلام گفت بیا مامان بابا کارت دارن گفتم باشه لباسم رو عوض کردم رفتم تو اتاق پدر مادرم گفت سلام کارم داشتید گفتن می خواستیم بهت بگیم ما و خواهر و برادرات داریم میریم دنبال یه جا واسه دوباره جمع شدن خونشام ها می خوام تو آنجا بمونی و مراقب اوضاع باشی گفتم اما بابام گفت اما نداره گفتم باشه رفتم تو اتاقم خوابیدم بدون شام😴😴😴😴 صبح بیدار شدم بعد صبحانه پدر مادرم و بقیه رفتم من موندم و تنهاییم😟😟به گوشیم پیام اومد ادوارد بود گفته بود برم خونشون پدر مادرش و برادرش با خانواده من رفتن منم گفتم باشه رفتم حاضر شدم رفتم پیاده رفتم هوا هم خیلی خوب بود رسیدم دم در خونشون در زدم در و واز کرد خونه خوشگلی داشتن دم در خونه رسیدم اومدم در بزنم دستم رو گرفت کشید تو خونه گفت منتظرت بودم گفت کاریم داشتی گفت فقط خواستم تنها نباشی گفتم ممنون گفتم خونه قشنگی هست گفت آره ولی مثل خونه شما نمیشه گفتم چرا میشه😊😊گفت وسایلت رو بده به من منم کیف و کتم رو دادم رفت بالا وسایلم رو بذاره بعد از چند دقیقه اومد گفت ببخشید تنهات گذاشتم گفتم نه مهم نیست ☺☺گفت چیزی میخوای گفتم نه راستی تو این چند وقت مدرسه رو کی میگردونه گفت عموم گفتم آهان یهو دستم رو گرفت کشید نشستیم رو مبل منم بغل کرد گفت خوشحالم که عاشق تو شدم گفتم منم یه دفعه چشمم به یه گردند که مثل قلاده بود افتاد(عکس همین پارت )اومدم بهش دست بزنم دستم رو گرفت گفت لطفا هیچ وقت به این دست نزن گفتم چرا گفت بعد متوجه میشی بعد دستم رو 😙منم چیزی نگفتم ولی فکرم مشغول گردنبنده بود که یدفعه یه تصویر خیلی خوشگل از یه طبیعت اومد تو ذهنم یادم نمیاد کجا بود یا با کی بودم از بغل ادوارد اومدم بیرون گوشیم رو در آوردم تو عکس ام گشتم ولی پیدا نکردم ادوارد گفت دنبال چیزی هستی گفتم بعد می گم بعد گفتم میشه کت و کیفم رو بیاری گفت آره و رفت آورد گفت کجا گفتم می خوار بیا گفت وایسا بعد15 اومد گفت بیا با ماشین بریم گفتم باشه سوار شدیم آدرس خونه رو بهش دادم رسیدیم پیاده شدم درو واز کردم ادوارد با هام اومد رفتم تو خونه سریع رفتم تو اتاقم اون طرح تو ذهنم رو کشیدم روی یه ورقه بعد آروم گرفتم ادوارد گفت الان خوبی گفتم آره هر وقت یه طرح میزنه به سرم تا نگم آروم نمی گیرم گفت معلومه گفت خوب ما اینیم دیگه یهو صدا گربه اومد دیدم بچه گربه هست🐱رفتم بغلش کردم ادوارد گفت چه نازه اسمش چیه گفتم شبیا گفت چقدر نازه گفتم آره گفت بیا بریم بیرون ناهار بخوریم گفتم باشه بذار اینو بذارم تو اتاقش گفت باشه رفتم شبیا رو گذاشتم تو اتاقش گفتم بریم گفت بریم سوار ماشین شدیم رفتیم رستوران ناهار خوردیم.🍝
از زبان ادوارد:بعد ناهار به لیندا گفتم بیاد خونه ما گفت نه ولی با کلی اسرار قبول کرد😄😄😄رفتیم خونه ما رفتیم تو گفت ولی شب نمی مونم باید برگردم گفتم باشه ولی باید دوباره فردا بیای گفت می خ ای اصلا تو این چند وقت صبح تا شب بیام شب برگردم گفتم فکر خوبه😁😁گفت واقعا😐😐گفتم خودت گفتی گفت باشه گفتم آفرین گفت حالا میخوای چیکار کنی گفتم نمی دونم خودت بگو گفت من از کجا بدونم که یدفعه گوشیش زنگ خورد وقتی قطع کرد حالش خوب نبود گفتم خوبی گفت مارسل بود گفتم چی گفت گفت باهام کار داره باید برم گفتم میخوای باهات بیام گفت نه گفتم باشه هر جور دوست داری گفت من میرم گفتم باشه اومد جلو گونم رو😙😙بعد رفت.فردا صبح
از زبان لیندا:حاضر شدم رفتم مدرسه وقتی رسیدم رفتم تو کلاس معلم گفت بچه ها فردا قرار بریم نیویرک واسه اردو و 2 هفته می مو نیم باید لباس گرم بیارد و وز برگه هارو بدین پدر و مادرتون امضاء کنن همه خوشحال شدند معلم گفت بچه ها هرکس اونجا آشنا داره می تونه بره پیش اونا فقط باید هماهنگ کنید.وقتی مدرسه تموم شد رفتم خونه لباسم رو عوض کردم زنگ زدم ناهار آوردم بعد ناهار زنگ زدم پدر ومادرم قضیه اردو رو گفتم پدرم گفت می تونی بری پیش داییت اینا ما هماهنگ می کنیم تشکر کردم قطع کردم،😊😊فرداصبح،بیدار شدم حاضر شدم واسه اردو چمدو نم رو ورداشتم البته اونجا وسیله دارم فقط وسایل مهم رو ورداشتم تاکسی. رفتم رفتم مدرسه تو مدرسه یکم با کلا و کاترین حرف زدم که معلم مدیر اومد و گفت بچه ها اتوبوس اومده سوار شین تو فرودگاه هم گم نشید و بعد سوار اتوبوس شدیم کاترین بغل من بود کلارا هم صندلی جلو😊😊من من گوشیم رو در آوردم هدفونم رو گذاشتم تو گوشم و فیلم دیدم وقتی رسیدیم فرودگاه بلیط هارو بهمون دادن وساعت تو فرودگاه بودیم بعد سوار هواپیما شدیم آین دفعه کلارا بغلم بود و کاترین صندلی عقب تو هواپیما کلارا خوابش برد سرش رو گذاشت رو شونه من منم به مهمان دار گفتم دوتا پتو و دوتا بلس بیاره چون تازه ساعت 11 بود منم خوابیدم که یهو با صدای کاترین بیدار شدم می گفت بیدار شید وقت ناهاره بیدار شدیم ناهار خوردیم من با کلارا یکم حرف زدم و خندیدیم که کلارا گفت خوابم میاد گفتم خوابالو بخواب گفت باشه در ازر 5 دقیقه خوابش برد ما کاترین خندون گفته بود اما خودمون رو کنترل کردیم.
وقتی رسیدیم رفتیم تو فرودگاه من منتظر دائیم بودم که گوشیم پیام اومد جلوی در فرودگاه هست من از کلارا و کاترین خداحافظی کردم تا رفتم دائیم و مامان بزرگم بغلم کردن نشستیم تو ماشین مامان بزرگم گفت خون آشام کوچولو من چقدر بزرگ شده گفتح 6 سال گذشته گفت آره تو این 6 سال خیلی دلم واست تنگ شده بود گفتم منم راستی بقیه چطور هستن گفت خوبن اونم اینقدر دلتنگتن گفتم منم خیلی دلم واسش ون تنگ شده واسه اون دورمی شرط بندی دائیم گفت ای شیطونی گفت ما اینیم دیگه گفت رسیدیم پیاده شدم رفتم تو اتاق خودم همه وسایلم سر جاش بود مادر بزرگم گفت استراحت کن گفتم باشه وسایل رو گذاشتم سرجاش لباسم رو عوض کردم خوابیدم😴😴😴😴
خوب امیدوارم خوشتون بیاد
بای بای💙💙💙💙💙
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (3)