
مینی داستان رانپو×پو
<یوکوهاما_ژاپن> نخست وزیر بریتانیا در 28 ژانویه از کاراگاه جوان ژاپنی با ضریب هوشی فوقالعاده بالا...در پرونده ای که به تازگی زبان زد همگان شده است درخاست کمک کرد!___چشمانش را روی کلمات چاپ شده در روزنامه ی همان روز چرخاند و چند مرتبه ی دیگر متن را خواند. در حالی که صندلی که رویش نشسته بود را به عقب و جلو حرکت میداد، آبنباتی که در دهانش در حال آب شدن بود را با فشردن دندان هایش شکست و به تکه های بسیار ریزی تقسیمش کرد. صدای خرد شدن تکه های آبنبات میان دندان هایش سمفونی گوش خراشی ایجاد کرده بود و او به خوبی از این موضوع آگاه بود. تچی گفت و نگاهش را از روزنامه گرفت "+یه مشت احمقن" صندلی از حرکت ایستاد...برخواست و روی پاهایش ایستاد، به سمت در قدم برداشت "+حدس میزنم بریتانیا، این موقع از سال دیدنی باشه"
<31 ژانویه_ بریتانیا_لندن>_ "پس تو کسی بودی که در عرض 48 ساعت موفق به حل معمای این پرونده شدی...ادوگاوا رانپو!" پسر شانه ای بالا انداخت و بی تفاوت نگاهش را گرفت "+مثل خوردن یه چیپس با طعم بادم زمینی بود" تنها هدفش از این حرف اشاره ی غیر مستقیم به میزان گرسنگی اش بود که موجب میشد طاقت فرسا ترین لحظات کاری اش را سپری کند. مرد متکبرانه خندید و تکیه اش را به صندلی داد، از آنجا که، چیپسی که به بادام زمینی آغشته شده باشد باعث آزرده خاطر شدن و مسمومیت میشود، آن مرد حال تصور میکند پرونده ی دشواری به ادوگاوا محول شد که موجب آشفتگی او شده است، رانپو نگاهش را به نیشخند مرد دوخت و حال آن نیشخند مطعلق به پسر بود "+اشتباه برداشت نکن الیوت_سان... حل این پرونده به هیچ وجه مشکل نبود، تنها وجه شباهتش به چیپس بادم زمینی...رقت انگیز بودنشه"
ساعت هاست در حال جست و جو میان قفسه های کتابِ بزرگترین کتابخانه ی برج لندن است، موضوع چشم گیری به چشمش نمیامد و این موجب گرسنگی بیشترش میشد، هرچند با منطق یکی نیست؛ نفس کلافه اش را بیرون داد، به سمت میز بزرگی که در انتهای کتابخانه قرار داشت حرکت کرد و با چشمانش به دنبال کتابدار معین گشت. هیچکس در شعاع دیدش قابل رویت نبود؛ پشت به میز ایستاد و در یک حرکت حالا روی سطح میز نشسته بود، در حالی که پاهایش را آویزان کرده و به جلو و عقب حرکت میداد...دست های خود را تکیه گاه قرار داده بود. نگاهش را به سقف بلند کتابخانه داد، از آنجا که این محل آخرین طبقه ی برج است سقفی به شکل گنبدِ نوک تیز دیوار های مستحکم را بر پا وا داشته بود. نگاهش را میان منحنی های سقف چرخاند و پشت بندش پلک هایش را روی هم گذاشت...پس از مکثی سرش را پایین انداخت و به پسر بچه ی کوچک روبه رویش خیره شد، لبخند شیرینی زد و سرعت تاب دادن پاهایش را بیشتر کرد. اسکناسی با واحد پول ژاپن در دست گرفت و به حرف آمد"+بیا یه معامله کنیم...تو آبنباتت رو به من بده و من در ازاش بهت پول دو تا آبنبات و میدم" هر چند این تله ای بیش نبود و پول ژاپن در این کشور، چندان با ارزش به شمار نمیرفت. آبنبات را از دست پسر گرفت، سرش را کمی کج کرد و با پلک های بسته و لبخند معصومانه اش چیزی بر زبان آورد "+اریگاتو، باکا_چان" با این حال، چیزی از زبان ژاپنی موجب توجه و فهم پسر بچه نمیشد و در نتیجه با لبخند پیروزمندانه و بدون اینکه بداند فریب خورده است از رانپو فاصله گرفت.
لحظات نسبتا زیادی به انتظار نشسته بود. از روی میز پایین پرید و به سمت در خروج قدم برداشت...در حال طی کردن مسیر راه رویی که از همانجا وارد شده و به بیرون منتهی میشد بود و ناگهان، دری در همان راه روی پیچ در پیچ توجهش را جلب کرد. چگونه هنگام ورود متوجهش نشد؟ کلمات لاتین حک شده روی در را به سختی، زمزمه وار خواند 'واحدِ وابسته به برج، مختص کتابدارِ رسمیِ نخست وزیر' آب نبات را در دهانش چرخاند و دسته ی پلاستیکی اش را مستقیما رو به روی درِ واحد گرفت، شانه ای بالا انداخت و با پای راستش کمی در را باز کرد...تنها چیزی که سکوت اتاق را زیر سوال میبرد زمزمه های صدایی نا آشنا بود. با سر خوشی و بی تفاوت نسبت به دولتی بودن این مکان...داخل شد و هر قدمی برمیداشت زمزمه ها واضح تر به نظر میرسیدند، نگاه زمرد رنگش روی فردی نشست که قلمش را به جوهر آغشته و کاغذ سفید رنگ را به کلماتی از رنگ سیاه آمیخته میکرد...ظاهرا هنوز متوجه ورود پسر غریبه نشده و بود و همچنان به نوشتن ادامه میداد، جوری مینوشت گویا تمام جملات در یک آن داخل ذهنش شکل میگیرند.

خدای من...سم گادی بود_ درمورد این داستان، هیچ ایده ای براش نداشتم و خیلی زمان برای فکر کردن بهش گذاشتم امیدوارم خوشتون بیاد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ناطر بودم
یوکی چان مثل همیشه عالیه🥹☕️
من خب.. الان شیشساله که میخونم و مینویسم، و یه چندماهی هست که نوشتن شیپای انیمهای رو شروع کردم..
اما خب هنوز فک نمیکنم قلمم خیلی خوب باشه:'>
____________________________
ادامه بده تو میتونیییی
یگایالنلننل الان دیدمممم
مرسی:'>
هی داستانات رو میخونم.. و آرزو میکنم کاشکی قلم منم به این خوبی بود!
اینو نگو چون هر چی از خودت نامید تر شی دیر تر به چیزی که می خوای میرسی
میتونی مث خدم از خوندن کتابا یا حتی همین فیکشنا شروع کنی مطمعن باش هر کسی میتونه یه همچین استعدادی داشته باشه
من خب.. الان شیشساله که میخونم و مینویسم، و یه چندماهی هست که نوشتن شیپای انیمهای رو شروع کردم..
اما خب هنوز فک نمیکنم قلمم خیلی خوب باشه:'>
یوکیساما،مایلبهفرند؟
چرا که نه
یوکی infj
خوشبختمیوکیساما
اومی،intp
قلمت...منروتاوسطاقیانوسرویاهاممیبره،وای..
>>
در انتظار پارت ۲ ...
تا الان خیلی گذاشتمش منتشر نمیشه
من از داستانات خیلی خوشم میاد یوکی_چان.....
دوست داشتم بقیه هم داستانات رو بخونن.......
هارتمو اکلینی کردییی>>>
تو یه نویسندهی بی نظیری......
لیاقتت بیشتر از این حرفاست.......
عععععع عیجاننننن شیپ مورد علاقهمممممم
خیلی وقته نیاز به همچین داستان های قشنگی دارم :>
هارتم>>