...............
خلاصه داستان... آقا سجاد نازنین رو به خونهی عسل برد . عسل و نازنین ابتدا باهم عروسک بازی کردن و بعدش رفتن که فیلم ببین.
وسط های فیلم نازنین خسته شد و گفت که حوصله اش داره سر میره منم یکم فکر کردم و پیشنهاد نقاشی کردن رو دادم. نازنین رفت سمت کیفش و دفتر و مداد هاشو آورد ✏️ 📗 و گفت..بیا اینجا با هم نقاشی بکشیم من..باشه و بعد قرار شد که من سبزه ها و آسمون رو بکشم اونم خونه و درخت ها رو.
اون نقاشیش خیلی خوب بود ی خونهی شکلاتی که سقفش کیک بود و دیواره ها آبنباتی ی درختم کشید که میوه های شکلات 🍫 بود من تمام حواسم رو گذاشته بودم روی نقاشی اون وقتی نقاشی تموم شد بلند شد رفت پیش مامانم
خاله خاله ببین چی کشیدم قشنگه؟ مامانم..اوه ببین این وروجک چی کشیدخ،چقدر خوشگله،حالا تو حدس بزن تو دستم چیه نازنین..اِم بزار ببینم🤔نمی دونم☹️ مامانم مشتش رو باز کرد و سه تا دونه شکلات توی دستش بود 🍬🍬🍬
مامانم گفت..من صاحب خونه شکلاتی هستم که تو کشیدیش اگه با من بیای بازم بهت شکلات میدم و ریز ریز خندید نازنین..اینا رو میخورم اگه خوب بود با تو میام. شروع به خوردن شکلات ها کرد وقتی تموم شد رو به مادرم گفت.. اینا اوشمزه نبود پس من با تو نمیام مامانم اونو بغل کرد و گفت.یکی شو خوردی هیچی نگفتم دو تا شو خوردی هیچی نگفتم ولی وقتی سومی رو خوردی دیگه باید با من بیای و شروع کرد به قلقلک دادنش😆
همین موقع بود که زنگ خونه به صدا در اومد رفتم که درو باز کنم دیدم آقا سجاده درو باز کردم و اومد جلوی در. من..سلام سجاد..سلام ببخشید میشه بگید نازنین بیاد. من..آاا بیاد داخل تا نازنین وسایلاش رو جمع کنه یکم طول میکشه سجاد..نه همین جا وای میستم من..هر جور راحتید من..نازنین جان بابا اومده دونبالت وسایلات رو جمع کن،وقت خدافظی نازنین رفت جلوی در هی به باباش اسرار میکرد که بیشتر بمونه اما باباش قبول نکرد بهش کمک کردم وسایلاش رو جمع کنه وقتی جمع کرد بغلش کردم و باهاش خداحافظی اونم منو بغل کرد و بعد دست باباش رو گرفت و رفت
وقتی رفت خونه خیلی ساکت شد☹️ منم رفتم بخوابم🛌🏻 خیلی خسته شده بودن و همین که سرم رو روی بالش گذاشتم رفتم به کجاش که نمیدونم فقط میدونم رفتم 😂🤦🏻♀️ خب این قسمت هم تموم شد منتظر پارت های بعدی باشید.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)