4 اسلاید پست توسط: itsme انتشار: 5 ماه پیش 422 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
پیش به سوی خواندن👻
بعدی🐱
بعدی🐱
وقتی از مدرسه برگشت، یونگی هیونگش رو دید که روی کاناپه نشسته بود و دورش پر از کاغذ های رنگی بود. با اینکه کنجکاو بود بره ببینه هیونگش داره چیکار میکنه ولی اهمیتی نداد چون با هیونگش قهر بود. چرا؟ چون یونگی شکلات شیری تهیونگ رو خورده بود و تهیونگ هم داد و بیدا کرده بود که یونگی هیونگش شکلات رو خورده... تهیونگ که وقتی داخل خونه شده بود و هیونگش حتی بهش نگاهی ننداخته بود با لبخند فرشته گونه از روی حرص رفت سمت پاپا جینش. _سیلاممم پاپا!. و بعد از حرفش پاهای کشیده جین رو بغل کرد. نامحسوس نگاهی به یونگی هیونگش کرد و با دیدن اینکه هیونگش هنوز سرگرم کاغذاشه، دوباره با فریاد شروع کرد صحبت کردن. _پاپایییییی! امروز بیستتتت گرفتمممم!. جین که گوشاش کر شده بود، لبخند زوری زد. _واقعا؟ افرین به پسرم. تهیونگ که بازم در عملیات توجه هیونگش شکست خورده بود، کیفش رو از روی شونه اش درآورد و محکم روی زمین انداخت تا بلکه بازم توجه هیونگش رو جلب کنه اما بجای اینکه توجه هیونگش رو جلب کنه، پاپاش بود که بهش نگاه میکرد. _هوییییی!! تهیونگگگگ! اینجا طویله نیستاااا... مثل آدم کیفتو بزار زمینننن!. بدون توجه به حرف های پاپاش سمت پله ها رفت تا حداقل لباساش رو عوض کنه اما با اولین قدمی که گذاشت صدای هیونگش رو شنید که داشت صداش میکرد. انگار توی عملیات موفق شده بود. با لبخندی شیطانی سمت هیونگش رفت و توی راه با خودش سناریو درست میکرد که وقتی هیونگش به پاش افتاد تا ببخشدش، با بدجنسی بدون نگاه کردن به صورتش بگه « تو دیگه برادر من نیستی» و از اونجا دور بشه. حالا که جلوی هیونگش بود، با کناره های چشمش بهش زل زده بود. _کارتو بگو.... من وقتی واسه آدمایی مثل تو ندارم. با نزدیک شدن هیونگش، تهیونگ از کناره چشماش نگاه کردن دست کشید و روبه روش ایستاد. با جلو اومدن دست هیونگش، با تعجب بهش زل زد. دست هیونگش یه دسته گل کاغذی بود که با وسواسی درست شده بود. _ هیونگ رو بخاطر اینکه شکلات رو خورد میبخشی؟. تهیونگ با شنیدن حرف های یونگی و دسته گل، همچنین اون لبخند ملایم، داخل چشماش اشک جمع شد. هیونگش واسه اش گل کاغذی درست کرده بود؟ و بعد با خودش گفته بود هیچوقت یونگی رو نمیبخشه؟ عجب برادر بدی بود. یونگی که دید تهیونگ قرار نیست شروع به حرف زدن بکنه، خودش داوطلب شد تا حرف بزنه. _تهیو..... اما حرفش با پریدن تهیونگ به بغلش قطع شد و به حرف های تهیونگ که با گریه همراه بود گوش کرد. _داداشیییییی........ من خیلی دوست دارمممم! حتی بیشتر از شوکولات هااااا. یونگی که از اعتراف های داداش کوچولوش، قلبش اکلیلی شده بود لبخند لثه ای زد و محکم تر بغلش کرد. _داداشی هم تو رو دوس داره.....
چون من خودم خیلی به داستان خانواده کیم علاقه داشتم، خواستم اینجا هم ادامه اش رو بدم🐱. بگین که فقط من نیستم دلم یه فیلم میخواد بعنوان خانواده کیم🥲🤌
4 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
100 لایک
خیلییییی خوب بووودد
مرسیی💗🥹
یا ابولفضل من اینو چجوری ندیدمشش؟
نچ نچ
از این به بعد با دقت نگاه کن ببین چیا خوندی چیا نخوندی😔
چشم😔😂
عالییی یود
گلبمممم اکلیلییییی شدددددددد
این چه داستانیه تد مینویسی ،آه آه آه
یچیزی بگم در باره این مسخره بازیات،
.
.
.
.
.
.
میدونستی داستان هات قلبمو اکلیلی میکننننننننن🐇🥲🥲🥲🥲🥲
داشتم زر میزدم، داستان هات عالینننن
قلبم🤧💗
تازه پروفت خیلی باحاله
من بمردم
میخوامخ★فتکنماینقدگشنگمینویسی🗿🔫
بهمنمیادبدحححح
دینیاقانطنیاستیانسممور😭💗
پارت بعد اومد ریپ میزنی لطفا؟
حتما
مرسی:)
پارت بعد اومد ریپ بزن منتظرم
باشه
موفق باشی
عالی بود
وری پرفکت☺☺