
جملات رندومی که امیدوارم خوشتون بیاد
هرگاه میان دو انتخاب در تردید ماندی، سکهای به هوا پرتاب کن؛ در همان اوجِ معلق بودنش، درخواهی یافت که دلت خواهانِ کدامین روی است. اگر روزی به گونهای رخت از جهان برکشیدم که توانِ اهدای اعضایم بود، مباد که قلبم را به کسی بخشید؛ که سخت مهربان است و زندگانیِ گیرندهاش را تباه خواهد ساخت. ما از عروسک کمتریم آنها مرده بودند و زندگی میکردند ما زندگی میکنیم و مرده ایم کاش من هم مقصدی داشتم تا به سویش گام بردارم.
آری، من دگرگون گشتم؛ چرا که هر آنچه انتظارش را نداشتم، دیدم. مرگ، راستی که ترسناک است؛ آنکه میمیرد، نمیرود که پس از چندی بازگردد. نیست، دیگر یکسره نیست؛ جامهاش هست، عطرش هست، خاطراتش هست، اما هیچگاه، هیچجای دیگر، اثری از او نخواهد بود. آینههای شکسته را دوست دارم؛ مرا همانگونه که هستم، مینمایند. ما همچنان میسوزیم و میسازیم؛ قسمتمان بوده یا نه، دگر اهمیتی ندارد.
افکارم چون شعبدهبازی گشتهاند؛ گویی خاطراتم را میربایند و بهجای آن، وهم مینشانند. و در نهایت، انسانها به همان چیزی بدل میشوند که در کودکی از آن نفرت داشتند. من در جهنم بودم و به بهشت مینگریستم. ناگهان، هر آنچه برایش ذوق داشتی، برایت پوچ و بیمعنا میگردد.
پدران و مادران بد، شومترین جانیاناند. آنان قربانیِ خویش را به هستی میآورند و سپس، ذرهذره به تباهیاش میکشانند. روانِ انسان را در گذرِ سالیان متلاشی میسازند و هرگز در هیچ دادگاهی، پاسخگو نخواهند بود. سکوت، فریادِ ناگفتههایی است که بر زبان آوردنشان ممکن نیست. چرا هنگام دعا، هنگامی که میگرییم، وقتی میبوسیم و چون به خواب میرویم، دیدگانمان را فرو میبندیم؟ زیرا زیباترین چیزها در زندگی، نادیدنیاند و تنها با قلب حس میشوند. من عمرِ خویش را به تماشای چشمانِ آدمیان سپری کردهام؛ چه چشم، یگانه جایِ بدن است که شاید هنوز روحی در آن باقی مانده باشد.
آنگاه که نابینایی از تو وصف آسمان را طلب کند، آنجاست که درخواهی یافت هرگز سخن گفتن را نیاموخته بودهای. تو میگویی امیدی نمانده؛ اما هنوز هر شب، برای فردایی که هرگز وعده داده نشده، زنگِ بیداری مینهی. گویی تمام آنچه دوست داشتهام، از من ربودهاند؛ و حتی اگر همگی را بازگردانند، کفایت نخواهد کرد. زیستن، نادرترین رخداد در جهان است؛ اکثر آدمیان، تنها وجود دارند.
مرگ را هرگز درک نخواهم کرد؛ تا آن زمان که به سراغم آید. اما آنگاه که مُرده باشم، چگونه توانم مرگ را دریابم؟ همهی آن دیروزها را به باد دادم، و اکنون، فردایی ندارم. افسوس که در بهترین سالهای زندگیمان، چشمانتظارِ بهترین سالها هستیم. انسانها، جوهرهی گناهند.
خداوند، روحی پاک به ما بخشید و ما آن را آلودیم، حال آنکه هیچ نمیدانستیم. اکنون چنین مینماید که صبورتر گشتهام؛ اما در عوض، چراغی در درونم خاموش شد که آرزو داشتم تا ابد روشن بماند. پس از تاب آوردنِ آن همه درد، کسی که به مقصد میرسد، دیگر همان کسی نیست که به راه افتاده بود. دلفینها چه شگفتیآفرینند؛ در آب نفس نمیکشند، اما بیآب نیز جان میبازند.
از دیرینترین و ابلهانهترین عادتهای انسان همین است؛ که چون راه گم کند، شتابِ گامهایش فزونی گیرد. پینوکیو، چوبی بمان؛ که آدمیان را، نه از چوب، بل از سنگ آفریدهاند. گاهی، بخشیدنِ فرصتی دیگر به کسی، همچون هدیه دادنِ گلولهای اضافه است، بدان امید که اینبار، نشانه را بهتر گیرد. آنچه برای کسی حقیقت محض است، چه بسا در نظر دیگری تنها وهمیست بیاساس
جهان، برای چشمان بینا، همواره بینظمتر از آن است که ناظرانِ عادی پندارند. شاید هستی را نیازی به معنایی عمیق نیست؛ تنها جریان یافتن، خود کمالِ اوست، و همین. یک سال پیش، جهان رنگی دگر داشت. اکنون که به گذشته مینگرم، میفهمم گردش ایام چه دگرگونیها که با آدمی نمیکند. آری، میدانم که این ایام سپری خواهد شد و غبارِ فرسودگی بر آن خواهد نشست؛ اما غایتِ اندوه آنجاست که هر پاره از این روزها، تاروپودِ عمرِ من است که گسسته میشود.
یک سیب فرو افتاد و زمین، رازِ کشش را بازگفت؛ اما صدها هزار نفر در خاک غلتیدند، و انسانیت همچنان ناگشوده ماند. «بیشترین ترسِ تو از مرگ چیست؟» گفت: «هر آنچه از زیستن بازماندم.» دیگران را توان بخشید، اما زخم خویش بر جان، هرگز از یاد و بخشش، به آسانی نرود. آنگاه که سکوت سنگین، تن را لرزاند، و حقیقت، همان شد که زِ دعا گریزان بود. لحظهای که آرزوی "هرگز" به "اینک" پیوست.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
لیاقت فالوورهای بیشتری داری فرشته🌙
قلبممم🥹
اسم مامان منو گذاشتی تو کاور عههه
چه رویایی✨
قشنگ بودن؛ خسته نباشی عشقم:)🙂❤️🩹
میسسی🥺
خواهش میکنم عشقم حتی کاور پستت هم خیلی قشنگ بود:))))))🥹🥰
خیلی زیبا بودن
عالی بودد
زیبا بود!
خسته نباشی🤍
میسیی🥺✨