10 اسلاید امتیازی توسط: B.H.R انتشار: 4 سال پیش 329 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خوب دوستان اینم یه رمان دیگم که دارم همزمان با رمان Mutatad human's مینویسم معنی اسم رمانی که خوناشامی نیست «انسان های جهشیافته» هستش و معنی اسم این رمان «انتخاب های غلط» هستش که سبکش خوناشامیه تا جایی که میتونم سعی میکنم موقع نوشتن خشونت داستانو بیارم پایین😂 ژانر داستان خوناشامی ، عاشقانه ، کمی روی مخ😂 ، یکم ممکنه طنز ، ۱۴+ هستش . شخصیت اصلیمون یه پسر هستش حدودا... اصلا بزارید خودش براتون جریانو بگه😅 اینجوری ممکنه من لو بدم😅 کامنتا یادتون نره همه رو میخونم و تاثیر میدم❤
هی ! اول کار بگم من یه پسرم 😐 از اونجا که بیشترتون دختر هستید اسمم بهتون ربطی نداره 😑 پسر عادی هم نیستم یه شاهزادم 😌 اصلا به زنا علاقه ندارم زیادی بهت میچسبن 😒 از اینم که یکی همش کنارم بپلکه اصلا خوشم نمیاد 😑 از کسی هم حوصله ندارم دفاع کنم 😐 هیچ وقت هیچ احساسی غیر از ناراحتی و بیاحساسی نداشتم 😐 نمیخوام اشتباه پدرم رو تکرار کنم همونطور که ازش یاد گرفتم هیچوقت نباید عاشق یه انسان بشم اگه بشم همیشه تنها میمونم چون طرفم زود تر از من میمیره 😕 مگر اینکه میتونستم اونو به یکی از خودمون تبدیل کنم که البته از اونجا که هنوز ۱۱۸ سالم نشده نمیتونم پس ناخواسته کلا میکشمش 😑 زندگیم یک نواختی زیادی داره 😑 از خواب بلند میشم چند نفر میان بهم میرسن بعد هم میرن یکی رو برام میکشن 😐 بعد هم صبح میشه و من مجبورم دوباره برم توی اتاقم تا پوستم آسیب نبینه 😐 تا ساعت ۶ شب باید داخل اتاقم بمونم فقط پیشخدمتا میان و بعد هم میرن ( اگه کاریشون نداشتم )
بعدشم از ساعت ۸ تا ۱۲ یه سری مهمونی میگرن تا مثلا یکم حال منو عوض کنن ولی من به این چیزا اهیمت نمیدم 😑 پس میرم توی حال خودم و به صندلیم تکیه میدم و فقط به ماه نگاه میکنم 😕 احساس میکنم اون میتونه منو درک کنه 😕 ولی اون فقط یه سیاره کوچیکه 😤 اصلا ولش کن چرا دارم درباره این چیزا فکر میکنم 😠 که بعد پدرم اومد کنارم نشست و بعد گفت خوب امروز چطور بود 😐 گفتم بدک نبود مثل همیشه 😶 گفت خوب چه خبر هرشب کم تر حرف میزنی😐 گفتم دیگه حرفی برای گفتن باقی نمونده 😐 گفت خوب پس باید بگم یکی بیاد حالتو جا بیاره 😐 گفتم ن ممنون خودت میدونید از زنا خوشم میاد 😑 گفت یادت نره تو پادشاه آینده ای باید قبل از اینکه من بمیرم یه دختر مناسب رو انتخاب کنی تا وقتی که زمانش رسید کنارت باشه ! گفتم من به کسی برای بودن در کنارم نیاز ندارم خودم به تنهایی هم میتونم از پسش بربیام 😐 گفت شوخی افتزاحی بود باید بری یکی رو انتخاب کنی کلی دختر این پایین دارن برات غشضعف میرن فقط حواست باشه با دندونای نیشت باهاشون کاری نکنی ! (تیکه به اینکه گازشون نگیرم، آخه من که از دخترا بدم میاد تازه اینا که مثل همه هستن خون ندارن 😐 ) بلندم کرد فرستادتم اون پایین بعد خودش نشست سر جاش 😐😑 حالا مجبور بودم فقط یه لبخند فیک بزنم 😐 تا بعدا پدرم نزنه جرم بده 😐 آروم رفتم پایین یهو کلی دختر ریختن سرم 😤
همه هم که از دم فاصله رو رعایت نمیکردن 😑 مثل کنه چسبیده بودن بهم 😩 مجبور شدم بروی اینکه یکم دورشون کنم تا دیگه سروکلمه گاز نگرین ( بهم زیاد نزدیک نشن ) دَر برم 😐 خلاصه رفتم گوشه کنار دیوارا گمم گردن دیگه فرار کردم پریدم توی آب که دیگه پیدام نکردن پس ولم کردن 😶 بالاخره بعد از ۳ سالی میشد نپریده بودم توی آب 😶 آبشم که دماش برام فرقی نداشت آخه حسش نمیکردم 😐 خلاثه از آب اومدم بیرون و رفتم سمت چنتا از درختای اون کناره ها 😕 یکم با خودم خلوت کردم و فقط به ماه خیره شدم خیلی وقت پیش پدرم میگفت که من رو از ماه گرفته بزای همینه که انقدر پوستم نسبت به بقیه حساس تره و حتی نسبت به یه آتیش کوچیک سریع سرخ میشه ولی بعدا فهمیدم منظورش از ماه کجا بودا 😑 ولی برام مهم نبود که اون داره چی بهم میگه چون من که میدونستم یه زمانی حداقل یه مادر داشتم 😕 و فقط زمانی این احساس رو میکردم که کنارمه که به ماه خیره میشدم که اومدم برگردم تا لباسام که خیس آب بودن رو عوض کنم یهو یکی ولو شد روم 😳
چشمام رو باز کردم یه دختر بود 😤 خودم کشیدم از زیرش کنار ولی اون کاملا بیهوش بود 😳 اصلا نمیدونستم باید چیکارش کنم از حالت دَمَرو چرخوندمش چهرش قشنگ بود یکم دقت کردم اون داشت نفس میکشید 😨 یعنی ممکن بود 😳 اون اولین انسانی بود که توی عمرم دیده بودم 😨 دیگه میخواستم ولش کنم که دیدم نگهبانا دارن میان اینور 😐 گفتم خوب بیخیال اینم از اولین انسانی که دیدیم 😐 سربازه هی نزدیک تر میشدن نمیدونم این په احساسی بود که داشتم نمیتونستم ولش کنمو برم 😑 دیگه داشتن خیلی نزدیک میشدن گفتم لعنتی دختره رو گرفتم توی بغلم و بعد با تمام سرعت از اونجا رفتم 😐 کسی هم نفهمید از داخل پنجره راهرو جلوی در اتاقم پریدم داخل و بعد هم رفتم داخل اتاقم گذاشتمش روی مبل روی اتاقم ( تخت نداره چون اصلا نمیخوابه ) گرمای عجیبی روی بدنش میتونستم حس کنم 😳 آروم حالت زانو زدن نشستم و بعد آروم دستمو گرفتم جلوی بینیش هنوز داشت نفس میکشید 😶 اصلا نمیدونستم جریان چیه 😐
آروم دستمو گذاشتم کنار گردنش یه چند ثانیه بعد یه پرش کوچیکی رو زیر پوستش احساس کردم فکر کنم ضربانش بود جریان خونش خیلی سریع بود جوری که اگه جاییش رو گاز میگرفتم و بعد ول میکردم همینطوری خون میپاشید روی زمین 😐 دیگه بازم همون حس قبلیم بهم دست داد که ولش کروم و رفتم سراغ کمد لباسام بازم بخاطر پدرم مجبور بودم برگردم به تالار پس رفتم یه کت شلوار دیگه برداشتم فقط شانس عن من 😐😑 تا لباسو کندم دختره ازش صدا در اومد 😐 ولی چیزی نشد 😶 منم راحت همچی رو پوشیدم اومدم از اتاقم برم بیرون که متوجه شدم دختره بدجور بوی انسان میده 🤦🏻♂️ پس نباید همینطوری ولش کنم چون ممکنه پدرم بزنه .... 🤦🏻♂️ دختره رو توی کمد گذاشتم و بعد هم درش رو قفل کردم اتاق رو هم یکم ادکلن زدم تا یه حالتی کسی نفهمه 😶 تا اومدم از اتاق بیام بیرون چنتا از نگهبانا رو دیدم که دارن با پدرم یواشکی حرف میزنن که صدای پدرم رو فقط شنیدم که میگفت حواستون به شاهزاده اریک باشه اون نباید چیزی در این باره متوجه بشه وگرنه تمام پایه های سلطنت خراب میشه شاید اون در ظاهرش خیلی خشک و بیاحساس باشه ولی اون واقعا احساس های خاصی رو میتونه حس کنه حالا برید و پسرم رو پیدا کنید و نزارید زیاد از جمعیت دور بشه ( خوب دیگه فکر کنم اسمم رو همه فهمیدید 😑 ) سریع در رو بستم و بعد رفتم دختره رو برداشتم و از پنجره پریدم بیرون ....
«دوست عزیز با بابای کلارا هیچ نسبتی نداره😂کلا اونا داستانشون جداست»سعی کردم از قلعه دور بشم انقدر دور شدم که هیچی از قلعه معلوم نبود و همش توی مه محو شده بود حرفایی که پدرم زده بود برام زیاد معنی نداشت کلی توی فکرش بودم که دیگه خسته شوم و یکم نشستم روی زمین دختره رو هم گذاشتم روی چمنا 😐 فقط چشمام رو بستم و به درخت تکیه دادم یه ۱ ساعتی اینجوری بودم که یهو با صدای جیغ زهرم ترکید 😤 دختره بود 😕 گفت تو کی هستی من اینجا چیکار میکنم اینا چیه تنمه چرا بوی ادکلن مردونه گرفتم ... انقدر حرف زد سرم رفت گفتم آروم باش 😤 انقدر جیغ نکن بابام پیدامون کنه جفتمونو دار میزنه 😑 گفت تو کی هستی میخواستم بگم شاهزاده ... گفتم فقط یه آدم عادی چیز دیگه ای میتونم باشم 😕 گفت ما کجاییم 😓 گفتم دور از خونه ما 😐 گفت هن ؟ از جام بلند شدم و بعد گفت منو که نمیخوای اینجا تنها بزاری 🥺 گفتم برام فرقی نمیکنه 😕 گفت میتونم اسمتو بدونم ؟ مکث کردم و بعد گفتم نه بلند شد و بعد گفت باش پس لطفا میگی اینجا دقیقا کجاست سعی کرد نزدیکم بشه گفتم انقدر نزدیکم نشو من از زنا خوشم نمیاد همین که ولت نکردم تا بمیری خیلیه 😑 گفت پس بهت کلی تشکر بدهکارم 🤩 من الیزابت هستم 😅 گفتم خوب 😐 گفت هیچی همینطوری گفتم بدونی ، واقعا داشت گرستم میشد وقتی میدیدم اون داره انقدر بوی خون بخش میکنه 😐 اومد گه دستمو بگیره خودمو کشیدم عقب گفت تو خیلی عجیبی 😕 رابی میتونم یه سوال است بپرسم ! گفتم بگو گفت چرا انقدر صورتت رنگ پریدست 😂 گفتم از وقتی بچه بودم همین بوده دیگه 😐 گفت آها گفتم میتونم یه سوال ازت کنم 😐 گفت چی 🤩 گفتم چجوری به اینجا رسیدی و چرا انقدر بوی خون میدی 😐 گفت منو دزدیده بودن منم تونسته بودم به زور فرار کنم رسیدم به یه کوچه که تهش بمبست بود افتادم روی زمین و بعد هم یهو از حال رفتم و یهو سر از کله یه جنگل در اوردم چند گفر افتادن دنبالم که یهو با مخ رفتم توی یکی الانم بهوش اومدم گفتم و سوال دوم با خجالت گفت حالم بده ! گفتم مگه چته ؟ گفت یه مورده که نمیتونم بهت بگم 😶 تا یه چند دقیقه حرف نزدیم کمکم داشتم خسته میشدم بوی خونی هم گه داشتم از این دختره احساس میکروم هر لحظه اشتهام رو بیشتر میکرد😐 که دیدم داره همینطوری میره به یه سمتی رفتم دنبالش گفتم کجا داری میری ؟ نمیدونم چرا ولی دوست داشتم بدونم گفت اینجا خیلی سرده اومد سمتم چسبید بهم و بعد رفت زیر کُتم 😳 گفت توهم که اینهمه لباس پوشیدی هم سردی که 😳
گفتم میشه یکم فاصله بگیری گفت ببخشید و یکم رفت عقب آروم کتم رو در اوردم و دادم بهش گفت پس خودت چی گفتم من سردم نمیشه 😐 و بعد به راه ادامه دادم گفتم خوب جایی که تو میای چجوریه همش بهت دستور میدن که حق نداری فلان کنی یا کل زندگیت یکنواخته 😐 گفت هیچکدوم من آزادم هر انتخابی که میخوام رو بکنم این حق انسانی هر فرده مگه تو چجوری زندگی میکنی ؟ گفتم مسئولیت بزرگی روی منه من قراره شا... یعنی درواقع من توی خانوادمون از همونا بودم که خیلی بهم سخت گرفته میشه و حق ندارم از ۱۱۸ یعنی تا قبل از ۴ سال آینده حق ندارم کارایی که خودم دوست دارم رو انجام بدم چون ممکنه خانوادم ... گفت مثلا چه کارایی رو دوست داری انجام بدی ؟ مکث کردم و بعد سر جام استادم و گفتم نمیدونم انقدر محدود بودم که دیگه هیچی رو نمیدونم حتی اجازه ندارم از این خط جلوتر برم 😕 راستش.... بهتری دیگه تو بری 😐 گفت چرا من میتونم کمکت کنم 🙂 گفتم ن نمیتونی 😩 دستومو گرفت و کشیدتم به اونطرف خط و دور تر گفت برام مهم نیست خانوادت چی فکر میکنن اونا زندگی خودشونو کردن و دارن زندگی تورو خراب میکنن من این اجازه رو نمیدم گفت اونجارو ببین تا وقتی خورشید هنوز توی آسمونه ما باید آمیدوار باشیم گفتم چی 😨 خورشید 😨 گفت آره اونجاست ( تازه داشت طلوع میکرد ) فقط رفتم دوباره داخل مه گفت مشکل چیه گفتم فقط نزدیک نیا 😕 اومد سمتم و بعد گفت یکم عچیبی! ولی ازت خوشم میاد خیلی بانمکی 😊 گفت لطفا باهام بیا بزار بهت نشون بدم دنیای واقعی چیه اگه برگردی شاید دیگه نتونی بازم فرار کنی ! که یهو یاد حرفای پدرم افتادم که میگفت نزارید من زیاد از قلعه دور بشم 😐 پس از کنار درختا آروم آروم رفتم به سمتش گفت چرا از اونجا میری 😂 صبر کن منم بیام 😅 دوید پیشم و بعد یهو پاش گیر کرد به یه سنگ بدو بدو زفتم و گزفتمش نور خورشید کاملا روی بدنم بود 😨 ولی هیچی نشد 😨 متعجب سر جام موندم 😳 و همچنین توی این سوال که چرا انقدر مواظب این دخترم 🧐 که گفت ممنونم 😅 بهش گفتم لطفا حواست رو بیشتر جمع کن 😐 کشیدتم پایین ( رفتیم از همون یه تیکه تپه پایین ) گفت اینجا چه جای عجیبیه 😅 گفتم بهتره زیاد نزدیک خونه ها نری 😐
گفت چرا شاید بهموم کمک کردن ! دستشو گرفتم و بعد گفتم اگه از نظر تو کمک کردن اینه که منو تحویل بابام بدن و تورم بکنن غذای امروز اینه پس برو من جلوتو نمیگیرم راستش از دستتم راحت میشم 😑 گفت چرا اتقدر بی اعصابی 😠 من که چیزی نگفتم سریع جوش اوردی 😠 اگرم انقدر از بودن در کنارم احساس بدی داری میتونی بری من که جلوتو نگرفتم 😠 بعد هم مثل بچه ها راشو کشیدو رفت منم گفتم به من چه و بعد هم رفتم 😑 اومدم برگردم که دیدم اثری از دختره نیست 😳 ولی همینطوری قطرات خون روی برفا ریخته 😳 رفتم دنبال قطره ها صدای ناله میومد 😨 بدو بدو رفتم اونطرف درخت دختره بود 😐 یکی از همین تله ها که باهاش ادمارو میگرفتیم رفته بود توی قفسهسینش 😳😑 همینطوری داشت ازش خون میرفت اومدم سمتش که گفت صبر کن خودم درش میارم 😣 گفتم اصلا وقتشو نداریم بلندش کردم و بعد بردمش از همه کلبه های اونجا دورتر و بعد هم گفتم فقط یک دقیقه کنارت نبودما ببین چه کردی 😑 اومد چیزی بگه که گفتم صدات در نیاد 😠 فقط چشماتو ببند 😠 چشماشو بست منم با تموم سرعت از اونجا بردمش یهو وسط راه باز کرد گفتم مگه نگفتم باز نکن گفت به نظرت تا کی باید این تیغه توی بدنم باشه 😣 گفتم آها خوب شد یادم انداختی ( غرق بوی خون شده بودم ) آروم گذاشتمش کنار یه درخت گفتم زود باش ژاکتت رو در بیار 😐 گفت چی 😳 گفتم مگه باهات شوخی دارم زود باش 😑 گفت من ... پریدم وسط حرفش و بعد گفتم من اهل اونجور چیزا نیستم .. که گفت باشه باشه و بعد هم ژاکتش رو در اورد لعنتی از اون تیغه ها بود که بزور در میان جیغ طرف رو در میارن🤦🏻♂️ نشستم روی برفا ( خیر سرشون روی کوه هستن و الانم اواخر پاییزه خوب اونجا ها هم برفه ❄️ ) با کلی دنگو فنگ که دستم به بدنش نخوره تیغه رو از جاش در اوردم حالا مگه میشد جلوی خونریزی دختره رو گرفت 🤦🏻♂️ گشنمم بود 😑 خدارو شکری یه کاری توی عمرش کرد یه تیکه از پیراهنش رو پاره کرد ک بعد هم بست روی زخمش 😶 منم به بهونه یکم هیزم تا شب نشده رفتم تا یکم خون گیر بیارم که نصف شب نزنم بدبخت رو بکشم 😕 ..... با هیزم برگشتم و دیدم کاملا خوابش برده 😊 ولی کلا رنگش پرده 😨 بدو بدو رفتم سمتش بدنش مثل یخ سرد بود 😨 توی بغلم نگهش داشتم اصلا تکون نمیخورد 😨 همونطوری رفتم و تند تند آتیش روشن کردم با اینکه اتیش باعث میشد حالم بد بشه ( با گرمای خیلی زیاد میونه خوبی ندارم ) ولی همونطوری دختره رو کنارش نگه داشتم که بالاخره چشماشو با حرکت در اورد🙃 یکجور نگاهم کرد که انگاری دارم چیکارش میکنم 🤦🏻♂️ با داد از توی بغلم اومد بیرون گفتم چته ؟ 😑 گفت داشتی چیکار میکردی 😨 گفتم به خدا هیچی 😑 از حالت نشسته بلند شدمو گفتم فقط از مرگ حتمی نجاتت میدادم 😑 گفت چی ؟ گفتم نمیدونم من بودم که داشت کمکم به قندیل تبدیل میشم 😐 چیزی نگفت و بعد اومد همونجا کنار آتیش 😐
منم دیگه حالم داشت بخاطر آتیش بهم میخورد که یکم فاصله گرفتم و رفتم به درخت تکیه دادم و به غروب خورشید نگاه کردم ( توی این چند قسمت اول دارم زمان رو سریع میبرم جلو تا بتونم داستان اصلی رو بازگو کنم ) که اومد کنارم نشست و بعد سرشو گذاشت روی شونم گفتم داری چیکار میکنی 😐 جوابمو نداد 😐 گفتم مگه کری 😑 گفت تو خسته نیستی 😑 گفتم نچ 😐 گفت حداقل یکم مهربون باش 😶 گفتم من زیاد از خانوما خوشم نمیاد 😑 چند دقیقه بعد یهو پرسید چرا خوشت نمیاد ! گفتم از چی ؟ گفت از زنا دیگه ! گفتم چون از اینکه همش یکی بهم مثل کنه بچسبه بدم میاد 😑 گفت ممنون که تیکتو انداختی ولی چرا 🙃 گفتم خوب نمیدونم خوشم نمیاد گفت حتی از مادرت ! گفتم من مادری ندارم 😐 گفت منو بچه فرض نکن همه دارت مگر اینکه بهتفته باشن تورو لکلکا اوردن 😂 گفتم شوخی نمیکم من هیچوقت مادرمو ندیدم 😐 گفت یعنی پدرت ازش جدا شده یا اینکه فوت کرده ؟ خیلی دوست داشتم اگه جدا شده بود ولی خوب تازگیا یکی بهم گفت که سه ثانیه بعد از بدنیا اومدنم اون از دنیا رفت 😐 یعنی حتی قیافشم ندیدم پس این باور برام آسون تره که هیچوقت نداشتمش 😐 گفت خواهر یا برادری چیزی نداری ؟ گفتم فقط منم کلا یه رسمه که باید تک فرزند باشیم اگرم نباشیم دومی رو میکشن 😑 گفت من بیشتر یاد قاطل میوفتم تا خانواده 😐 چجوری دَووم اوردی ؟ گفتم این تازه یه چشمشه 😑 با خمیازه گفت پس واقعا با این وجود من خیلی خوشبختم 😂 گفتم صدرصد 😐 با خمیازه گفت کاشکی میدونستم اسمت چیه اونجوری راحت تر میتونستم باهات حرف بزنم گفتم حرف زدن چه ربطی به اسم داره 😐 گفت نمیدونم فقط احساس راحت تری میکنم وقتی میدونم طرفم چه کسیه با یه مکث گفتم اریک 😐 گفت چی ؟ گفتم یبار گفتم دیگه 😐 گفت اریک 😶 گفتم مگه چشه ؟ گفت چیزی فقط فکر میکردم اسم خطری داشته باشی با این اخلاقت 😂 با انگشت اشاره مثل پرت کردن چیزی زدم به پیشونیش و بعد گفتم بیخیال اگه واقعا بشناسیم اونقدرا هم بد اخلاق نیستم 😂 بازم با خمیازه گفت نمردیمو لبخندتم دیدیم 😂 گفتم بگیر بخواب تا نیومدم ناکارت کنم 😂 گفت پس توهم باید بخوابی 😂 گفتم من نمیخوابم 😐 گفت میخوای چیکار کنی مگه ؟ گفتم در کل گفتم من کلا نمیخوابم 😐 گفت باش امید وارم وقتی خواب بودم بدبختم نکنی 😂 و بعد چشماشو بست و آروم گرفت خوابید یهو سرش ول روم 😳 آروم درازکش گذاشتمش و از جام بلند شدم نمیدونستم واقعا منظورش از اینکه بدبختش کنم چی بود 🤨 ولی گفتم حتما از همین حرفای بیمزه آدمیزاداست 🤦🏻♂️ دوباره کتم رو برداشتم و انداختم روش واقعا نمیدونستم چرا ولی دلم نمیخواست ولش کنم با اینکه خیلی کار راحتی بود 😕 یه پنج ساعتی نشستم و بعد بلند شدم که همونجا ها قدم بزنم که دیدم سربازه دارن نزدیک میشن فکر کنم دیدنم 😨
بدو بدو مثل جِت رفتم دنبال دختره هنوز خواب بود کلی برف ریختم روی آتیش و بعد هم دختره رو بیدار کردم خوابالو بود برای همین بازم بلندش کردم و بعد بردمش ...
( یکم میبرم از چشم همون گهبانا )
داشتیم دنبال شاهزاده میگشتیم که برشگردونی تا صدمه ای چیزی نبینه که یهو یکی رو دیدیم که خیلی شبیهش بود که یهو د بدو فرار کرد رفتیم دنبالش ولی یکم دیر رسیدیم اون کاملا فرار کرده بود ولی روی زمین مقدار خون زیادی ریخته بود و یه کُت مشکی رنگ یه یادم بود شاهزاده اونو آخرین دفع پوشیده بود روی زمین مونده بود یکم رفتم سمت خون مال یه انسان بود یکی از همین تیغه های شکاری هم که خونی بود روی زمین بود دیگه کاملا مطمئن شدم که دختره همراه شاهزاده هستش پس نیاز نیست زیاد دنبالش بگردیم 😈 ( از چشم اریک شخصیت اصلی ) رسیدیم به یه کلبه فکر کنم مال ادما بود چون از اینجور کلبه های سپمت ماها میدا نمیشه رفتم سمتش و بعد آروم در زدم 😨 یه پیرزنه در رو باز کرد و بعد بدو هیچ چیز وقت گیری اوردمون داخل خیلی خسته شده بودم 😪 اون دختره رو گفت چجوری اینجور شده گفتم راستش داستانش طولانیه میتونید کاریش کنید ؟ گفت معلومه که میتونم از اون بابت خیالم راحت شد اونو برد و بعد حدودا پنج دقیقه بعد اوردش 😅 گفت حتما خیلی خسته اید بیایید امشب اینجا بمونید ☺️ دختره گفت واقعا 🤩 ممنونم ♥ منم خیلی ساده مونده بودم سر جام پیرزنه هم گفت بله 😄 ولی خوب فقط من اینجا یه اتاق خالی دارم 😅 و بعد ادامه داد شما ها خواهر برادرید ؟ گفتم نه 😅 گفت پس باهم دوست دختر دوست پسرید😜؟ گفتم اونم نه 😅 دختره گفت فقط آشنای همیمن نسبتی ن چیزی😅 همو همینجا پیدا کردیم گفت خوب پس بهتره همو بیشتر بشناسید😅 بیایید هوا هنوز تاریکه این بیرونم خطرناکه بهتری برید استراحت کنید دختره گفت واقعا ممنونیم که به ما اینجا جا دادید 🙏🏻 گفت جنگل زیادی خطرناک شده برای همین خیلی بده شب تنها توی جنگل باشید مخصوصا اینجا 😊 حالا برید به نظرم رفدار زنه یکم عجیب بود ولی خوب چه کنیم شاید آدما اینجورین 😅 رفتم داخل اتاق و بعد هم گفتم خوب بهتره من روی همین مبل بخوابم ( دارم سعی میکنم یکم بحث رو عوض کنم ) دختره گفت این تخت حداقا جای دو نفر رو داره ها بیا تو بگیر اینجا بخواب 😅 گفتم نه نه نه 😨 عمرا کشیدتم سمت خودش و بعد گفت نترس کاریت ندارم 😂 کشیدتم توی تخت و بعد گفت شاید فقط تا فردا زنده بمونیم چرا حداقل یبار سعی نکنیم باهم کنار بیاییم 😕 میخواستم بهش همچیز رو بگم که یه خونآشامم برای همینه که نمیتونم با یه انسان راحت ارتباط بگیرم ولی نباید این کارو میکردم 😞 الان اصلا وقت خوبی نبود 😔 پس سکوت کردم و همونجوری روی تخت کنارش دراز کشیدم 😳 یکم بوی خون مونده میومد ولی گفتم ولش کن اولش نمیدونم چرا دختره سرخ شده بود 😳 ولی خوب کمکم آروم آروم اومد توی بغلم 😳 ایندفع من سرخ شدم 😂 باید سعی میکردم نفس بکشم تا بهم شَک نکنه ولی خیلی سخت بود هوا رو وارد بدنم کنم و بعد خارجش کنم 😞 ( برای یه بدبختی که تاحالا نفس نکشیده این کلمات رو بکار بردم وگرنه میگفتم دَم و بازدَم 😅 )
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
25 لایک
خیلی عالیه 😍❤
دقیقا
بهار جان مثل همیشه معرکه بود(منظورم مثل زندگی جدید من و گذشته زندگی من هستش اونا هن واقعا مثل این خیلی عالی بودن نویسنده خوبی میشی و هستی❤💋)
عالیه دنبال = دنبال
خیلی عالی😍
خیلی دوست دارم بدونم بعدش چی میشه😃
(داستان قبلیت هم که اسمش زندگی جدید من بود رو هم خوندم یه شبه😅 اونم خیلی خوب بود🤩)
اوه❤😅
معرکس:)🤞🏻🍓✨
❤❤
واسه من خیلی چیزا نا مفهوم بود پیرزنه چرا بهشون حمله کرد؟ راستی این جمله رو اون آخرش نفهمیدم👇
بعد گفتم اگه از نظر تو کمک کردن اینه که منو تحویل بابام بدن و تورم بکنن
تورم ب**ن یعنی چی😂😂
ولی هم این دلستان هم اون داستانت به نظر میاد قشنگ باشن
مرسی عزیزم
سوال ۱
پیرزنه جادوگر بوده و خوب یه مشکل جدی با خوناشاما داره ولی خوب یخ چند تختش کم بوده که نفهمیده خوناشاما میخوابن
سوال ۲
منظور اون نبود😅 منظورم این بوده که تورو غذای امروزمون بزارن (خواهشا برداشت بد از فعل ها نکنید😂منظور رو به سبک عادی بگیرید نرید در فیلم های ۱۸+😂) با تشکر❤
عالی بود 🤩🤩
بریم سراغ پارت بعد و پارت اون یکی داستان 😅😁
جفتشون به زودی میان❤
عالیه
سپاس
عالیییی بود🙃🙃🙃
مرسی