
سلام خب دیگه داریم به حساس ترین جاهای داستان میرسیم 😎منتظر اتفاقات غیر منتظره باشید 😆
خشکم زد و تو دلم گفتم : حالا خر بیار و باقالی بار کن ، این هم شانسه که من دارم ؟! بعد به طرف جی برگشتم و گفتم : درست بگو چی شده . جی تند تند عین قناری ای که ترسیده بود و میلرزید شروع کرد به توضیح دادن : < توی کلاس بودیم و ربکا داشت بهمون درس میداد که یه دفعه صدای شکستن چیزی اومد ، ربکا به سمت در رفت و بعد به طرفمون برگشت و گفت : هیچ جا نمیرید تا برگردم . بعد از چند دقیقه با گونه چپش که خراش برداشته بود و داشت خون ازش میومد برگشت و گفت : بیایید کمکم تا میز ها رو بزاریم پشت در بعد از چند ثانیه که کارمون تموم شد صدای کوبیده شدن در اومد و یه نفر گفت : هی خوشگله بیا بیرون ، اگه بهمون بگید طلاها کجان با شما ها کاری نداریم ولی اگه بخوای اذیت کنی این رفتار محترمانه با یه خانم متشخص رو میزارم کنار ، شیر فهم شد ؟ ربکا بدون توجه بهشون اومد سمت من و گفت : جی برو کمک بیار . بعد هم منو سمت پنجره برد و کمکم کرد که از پنجره برم روی شاخه ی درخت و تا اینجا اومدم که تو رو دیدم > ، بعد از اینکه حرفش تموم شد چند تا نفس عمیق کشید . بهش گفتم : تو برو کاری که ربکا گفت رو انجام بده من هم میرم کمکشون . سرش رو به علامت تایید تکون داد و بعدش از هم دیگه جدا شدیم و من راهی یتیم خونه شدم ، توی دلم خدا خدا میکردم که دیر نرسم .
وقتی که به یتیم خونه رسیدم دوباره شال النا رو روی صورتم مرتب کردم و بعد دیدم در اصلی بازه بدون معطلی وارد شدم اول هیچ خبری نبود ؛ همه جا امن و امان بود اما بعد صدای یه جیغ رو شنیدم که از حیاط میومد سریع دوییدم به سمت جایی که صدا ازش اومده بود ، بعد از اینکه رسیدم یه مرد خیلی هیکلی رو دیدم که با یه چماغ توی دستش که لباس آستین حلقه ای سیاه پوشیده بود و یه شلوار سیاه هم تنش بود با سری که کچل بود داشت به یه دختر هفت ساله نزدیک میشد ، سریع رفتم و با شمشیرم که تو غلافش بود زدم تو سر مرده ، من که انتظار داشتم تا الان بیهوش شده باشه اما یه دفعه به طرفم برگشت و با سری که کج کرده بود نگاهم کرد من هم یه لبخند مضحک زدم و با لحن مسخره ای گفتم : شما خوب هستید ؟ خانواده خوبن ؟ مرده یه دفعه چماغش رو آورد بالا و کوبوند به زمین دقیقا جایی که چند ثانیه پیش بودم اگه ضربه اش بهم میخورد که الان خورد و خاکشیر بودم ، سریع شمشیرم رو کشیدم و زیر لبی گفتم : مثل این که نمیشه از راه کم خشونت دار این قضیه رو حل کرد . بعد به طرفش حمله کردم و در عرض چند ثانیه نقش زمین شد . بعد به طرف دختره رفتم که هنوز داشت میلرزید و اشک از چشم هاش میومد ، نزدیک تر شدم و گفتم : چیزی نیست همه چی تموم شد . بعد دختره با ترس و لزر دستش رو آورد بالا و با انگشت اشاره اش به پشت سرم اشاره کرد و با لکنت گفت : پپپپپپپپپپششششت سسسسسرررررر تتت . سریع برگشتم که یه ورژن گنده تر و عصبانی تر از اون مرد هیکلی قبلی دیدم دقیقا با همون سر کچل و لباس های مشکی و چماق توی دستش . برای حمله کردن و دفاع کردن یا هر کار دیگه ای خیلی دیر بود فقط به ذهنم رسید که از دختره محافظت کنم ، سریع دختره رو بغل کردم و پشتم رو به اون مرده کردم و منتظر اصابت ضربه شدم ......
بعد از چند ثانیه صدای افتادن چماق از دست کسی اومد برگشتم و به جای اون یارو گندهه یه دختر همسنم که لباس های مبارزه سیاه پوشیده بود با موهای بلند قرمز و چشم های سبز زمردی دیدم که اون هم صورتش رو با یه شال سیاه پوشونده بود ، موهاش باز بود و توی هوا تکون میخوردن وقتی که دید دارم نگاهش میکنم روش رو کرد اونور و شمشیرش رو غلاف کرد و گفت : سالمید ؟ تازه متوجه هق هق های دختره توی بغلم شدم و گفتم : آره آسیب ندیدیم . بعد دختره رو از آغوشم جدا کردم و توی چشم های عسلی براقش نگاه کردم و گفتم : هی هی آروم باش ، چیزی نیست آروم باش . یه دفعه اون دختر مو قرمزه اومد جلو و خیلی آروم جوری که فقط من بشنوم گفتم : بچه رو که اینجوری آروم نمیکنن ، احمق خان . تعجب کردم تا حالا هیچکس اینجوری خطابم نکرده بود اصلا جرئت نداره کسی به اسم کوچیک خطابم کنه چه برسه که .... در حالی که دختره رو آورد رو به روی خودش من هم خیلی آروم جوری که فقط دختر مو قرمزه بشنوه گفتم : خب بفرما شما آرومش کن ، خانم دانشمند . دختر مو قرمز دست اون دختر بچه رو گرفت و گفت : گریه نکن دیگه ، اصلا اسمت چیه ؟ دختر بچهه درحالی که هنوز گریه میکرد گفت : دوروتی ( Dorothy ) دختر مو قرمزه گفت : چه اسم قشنگی من هم ایزی ( Izzy ) هستم . دختره دوباره به گریه کردن ادامه داد و این دفعه صداش خیلی بلند تر شد ، از لجم گفتم : وای که چقدر خوب تونستی آرومش کنی . دختر مو قرمزه که معلوم بود کلافه شده یه دفعه به طرف پشت سرمون برگشت و شمشیرش رو در آورد و رو به رو گرفتش ، من هم همون کار رو کردم و بعد گفت : کی اونجاست ؟ خودت رو نشون بده ، زودباش . یه دفعه یه پسر همسن خودم با لباس های رسمی بنفش و موهای مشکی اومد جلو و دست هاش رو به نشانه ی تسلیم برد بالا و گفت : به دوروتی آسیب نزنید .
یه دفعه شناختمش و گفتم : ویلیام ؟! پسره به صورتم نگاه کرد و گفت : تو کی هست .... اوه خدای من الک . بعد اومد نزدیک تر و بغلم کرد و گفت : میدونی چند وقته نیومدی دیدنم ، نامرد ؟ بعد بدون اینکه اجازه بده جوابش رو بدم متوجه دوروتی شد و به طرفش برگشت و گفت : دوروتی ، دوروتی ، من اینجام . بعد دستش رو به طرف سر دوروتی برد و آروم نوازشش کرد . دوروتی آروم تر شد و گفت : داداشی ، بقیه کجان ؟ ویلیام به طرفم چرخید و گفت : الک اینجا چه خبره ؟ بعد از چهار سال الان اومدی و علم شنگه راه انداختی ... پریدم وسط حرفش و گفتم : وایسا ببینم ، اولا پیاده شو با هم بریم ، دوما من هم الان رسیدم فقط جی رو تو راه دیدمش که گفت به اینجا حمله کردن من هم سریع اومدم . بعد ویلیام به طرف ایزی برگشت و گفت : تو چی ،؟ تو میدونی اینجا چه خبره ؟ ایزی با بی حوصلگی گفت : من از کجا باید بدونم ؟ من سریع گفتم : بهتره به طرف کلاسا بریم ، ویلیام تو اینجا بمون و حواست به دوروتی باشه ، ما میریم ببینیم چه خبره . ویلیام گفت باشه و بعد من و ایزی به طرف کلاسا راه افتادیم چون ایزی نمیدونست کلاسا کجان و به نظر میرسید اولین بارشه اومده اینجا من جلو تر راه افتادم ، بیشتر کلاسا رو گشتیم اما خبری نبود فقط کلاس آخری مونده بود که بعد از پیچ راهرو یه دفعه چند تا از همون مرد کچل ها رو که لباسای یکسانی مثل قبلی ها داشتن به جز یکیشون که لباسش به جای سیاه تمام قهوه ای بود ، دیدیم . شمشیرم رو آماده کردم و سرم رو به طرف ایزی برگردوندم و با لبخند گفتم 😄 : خب نظرت با یه جنگ دیگه چیه ؟ ایزی شمشیرش رو بیرون کشید و پوزخند زد و گفت : به نظرم که فکر عالیهه . بعد از چند دقیقه دمار از روزگار همشون در آوردیم . بعد من به طرف در رفتم و در زدم بعد از چند ثانیه با صدای بلند گفتم : ربکا ، منم الک ، اینجا امنه میتونید بیایید بیرون . بعد از چند ثانیه که صدای جا به جا شدن میز ها و کشیده شدنشون اومد یه دفعه در باز شد و ربکا اومد بیرون و بعد از اینکه با چشم هایی که اشک توشون جمع شده بود منو دید اومد بغلم کرد و گفت : الک ، واقعا خودتی ؟ یا توی خواب و خیالم ؟ دستم رو دورش حلقه کردم و گفتم : از واقعیت هم واقعی تره ، دلم برات تنگ شده بود . ربکا سریع از بغلم اومد بیرون و رفت سراغ بچه ها و گفت : بچه ها خیلی آروم برید توی خوابگاه ها و منتظرم باشید . یه دفعه یه نفر از پشت سرم گفت : مگه عقلت رو از دست دادی ؟ بعد با پاش به سر یکی از اون دزد ها زد و گفت : شاید هنوز یه چند تا از اینا این دور و اطراف باشن .
سرم رو به طرف ایزی برگردوندم و گفتم : راست میگه . ربکا که لباس های رسمی طوسی با چکمه های بلند مشکی پوشیده بود اخم کرد و به طرف ایزی برگشت و گفت : خانم کی باشن ؟؟؟ . ایزی در حالی که داشت تیغه ی شمشیرش رو با یه دستمال سفید پاک میکرد بدون اینکه به ربکا نگاه کنه یا حتی بهش توجه کنه با بی احساس ترین لحن ممکن گفت : یه دوست که اومد به دادتون رسید . بعد ربکا به طرف من برگشت و با لحنی شاکیانه ای گفت : میشناسیش ؟ گفتم : نه خیر نمیشناسمش . ایزی شمشیرش رو غلاف کرد و خطاب به ربکا گفت : نترس ، با معشوقه ات کاری نکردم . یه نگاه سردی به ایزی کردم و گفتم : ما فقط دوستیم اون هم از دوران بچگیمون تا الان ، درست میگم ربکا ؟! ربکا در حالی که یکم سرخ شده بود گفت : آره ، آره ، ما فقط دوستیم . ایزی گفت : حالا هر چی ، هی پسره حالا بیا بریم این اطراف رو بگردیم تا دوباره از این نره غول ها نیفتادن به جون چند تا بچه . گفتم : بد نیست از اسمم استفاده کنی . ایزی گفت : خب خودت رو معرفی نکردی عقل کل . آه کشیدم و گفتم : الکم . بعد راه افتاد و گفت : باشه ، الک میای یا میخوای تا آخر عمرت اونجا وایسی ؟ رفتم دنبالش و زیرلبی جوری که بشنوه گفتم : ماشالا زبون که نیست شمشیر زهر آلوده . ایزی برگشت و زیر چشمی نگاهم کرد و گفت : نشنیدم ، چیزی گفتی ؟ از اونجایی که مطمئن بودم شنیده از قصد گفتم : نه من ؟ من که چیزی نگفتم .
بعد از کلی گشتن سوراخ سنبه های یتیم خونه و مطمئن شدن از اینکه اینجا امنه پیش ربکا و بچه های یتیم خونه برگشتیم ، اونجا ویلیام و دوروتی به جمعشون اضافه شده بودن ، وقتی نزدیکتر شدیم دیدم که ویلیام داره زخم گونه ی ربکا رو درمان میکنه ، تعجب کردم رفتم جلو تر و گفتم : ویلیام باید یه توضیح درست حسابی بهم بدی چند تا سوال : یک اینجا رو از کجا میشناسی ؟ دو مگه دکتری که داری زخم ربکا رو درمان میکنی ؟ ویلیام تا ما رو دید برگشت سر کارش ، در حالی که داشت به کارش ادامه میداد گفت : شما دو تا که جاییتون زخمی نشده ؟ من سرم رو به علامت نفی تکون دادم و ایزی هم در حالی که داشت در و دیوار رو برسی میکرد گفت : نه ، راستی اینجا چند سال ساخته ؟ ربکا در حالی که لبخندی از روی عصبانیت به صورت داشت گفت : عزیزم نیومدی اینجا رو بخری که . ایزی بی توجه به حرف ربکا گفت : خب دیگه من باید برم ، خواهش میکنم که نجاتتون دادم . بعد هم به طرف راهرو خروجی رفت . ربکا یه نفس عمیق کشید و گفت : خداروشکر رفت ، شرش از سرمون کنده شده ، بری که دیگه بر نگردی ایشالا . خندیدم و گفتم : ویلیام پاسخگو نیستی ؟ ویلیام پانسمان ربکا رو سفت کرد و گفت : خب یه لحظه وایسا تو . بعد گفت : ربکا اینجا رو به تو میسپارم ، الک بیا بریم بالا حرف بزنیم . پرسشی نگاهش کردم و گفتم : منظورت از بالا دقیقا کجاست ؟
خب دیگه این پارت هم تموم شد 🌲
امیدوارم لذت برده باشید و نظر فراموش نشه ، ممنون 🙏🌸
خب یه سوال : الان به نظرتون داستان کسل کننده شده ؟ یا خوبه ؟
و اما عکس این پارت کیه ؟ 😎
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هی ناشناخته میدونی چیه ؟
ایزابل منو یاد دیلوک میندازه 😂😂😂😂😂😂
دیلوک یه شخصیت مرد از یه بازیه که آدم افسرده ایه ، ولی وقتی پای دفاع از سرزمینش وسط باشه ، یه لشکر رو هم حریفه 😀😆 جالبه موهاش هم مثل موهای ایزابل قرمزه 😂😂😂😂 البته ، در واقع موهای ایزابل مثل موهای دیلوک قرمزه 🤔😂😂😂😂
بسی جالب 🙃✌
البته ایزابل ، دختر قشنگم بیشتر شبیه لزلی توی لنجندز موبایله ، اصلا با این کاراکتر لزلی خیلی حال میکنم ، خیلی خوبه 😂
تو برگشتی ناشناخته ಥ‿ಥಥ‿ಥಥ‿ಥಥ‿ಥಥ‿ಥಥ‿ಥಥ‿ಥಥ‿ಥಥ‿ಥಥ‿ಥಥ‿ಥಥ‿ಥಥ‿ಥಥ‿ಥಥ‿ಥಥ‿ಥಥ‿ಥಥ‿ಥಥ‿ಥಥ‿ಥಥ‿ಥಥ‿ಥ༼;´༎ຶ ༎ຶ༽༼;´༎ຶ ༎ຶ༽༼;´༎ຶ ༎ຶ༽༼;´༎ຶ ༎ຶ༽༼;´༎ຶ ༎ຶ༽༼;´༎ຶ ༎ຶ༽༼;´༎ຶ ༎ຶ༽༼;´༎ຶ ༎ຶ༽༼;´༎ຶ ༎ຶ༽༼;´༎ຶ ༎ຶ༽༼;´༎ຶ ༎ຶ༽༼;´༎ຶ ༎ຶ༽༼;´༎ຶ ༎ຶ༽༼;´༎ຶ ༎ຶ༽༼;´༎ຶ ༎ຶ༽༼;´༎ຶ ༎ຶ༽༼;´༎ຶ ༎ຶ༽༼;´༎ຶ ༎ຶ༽༼;´༎ຶ ༎ຶ༽༼;´༎ຶ ༎ຶ༽༼;´༎ຶ ༎ຶ༽
دیلوک هم خیلی کراشه (╥﹏╥)༼;´༎ຶ ༎ຶ༽༼;´༎ຶ ༎ຶ༽༼;´༎ຶ ༎ຶ༽༼;´༎ຶ ༎ຶ༽༼;´༎ຶ ༎ຶ༽
برگشتم با افتخار 😂😂😂😂😂😂😎✌
والا تو این دوره زمونه از دختر و پسر و هیرو ویلین همه کراش شدن جمیعا 🤕😐✌
سلام چطوری ناشناخته ؟ ( ╹▽╹ )
اوه میبینم پروفت خیلی کراشه 😀😀😀
واقعاً همینطوره 😩😩😩
درود 🙋
هییییی میگذره ( وارد دوره ی پسا افسردگی شدم 😂✌ ، بیست چهار ساعت شبانه روز در حال آه و ناله کردنم 🤕😂✌ ) بگذریم تو چطوری ؟
بله بله ، این بشر فانی بعد از فصل چهار ، پتانسیل نهفته ی کراش بودنش ، رو شد 😎
🙃🤕😂✌
عالی بود
مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
سلام خیلی خوب بود نه اصلا چرا کسل کننده باشه ولی یه سوال ایزی همون شنل سبزه نیس???
سلام مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸 سوپرایز اصلی مونده ، خب بعدا معلوم میشه ، صبر داشته باش 😆
وای عالی بود
زود پارت بعویو بزار
نه کسل کننده نشده خوبه عالیه
مرسی که خوندی و نظر دادی 🌸🙏 تا پارت ۱۵ رو گذاشتم 😆
خیلی عالیه👏🏻✨❤️
الک و ایزی رو شیپ کنیم یا زوده؟😂
راسی چطوری انقد زود زود منتشر میشع پارتا؟🥺
مرسی که خوندی و نظر دادی 🌸🙏
نه دلبندم زوده حالا ماجرای اصلی رو بزار شروع بشه 😆
خب ببین جواب خیلی ساده است هر روز یه پارت میزارم 😏
حله😂✨
اوه
چرا انقدر مح گشادم:/هر روز یه پارتت؟ 😂💔
من هرروز یه دونه میزارم اما بستگی به سایت داره که صف بررسیش چقدر شلوغه یا چقدر خلوته . 😅
اخ جون این پارت اومد من برم بخونم😃😃
مرسی که میخونی 🌸
عالی مثل همیشههههههههههه❤❤❤
ممنونم که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
عالیییییییییی و به هیچ وجه کسل کننده نشده.🌺❤❤❤❤💖💖💖 ایزی همون شنل پوش هست که قبلا کمکش کرد؟
مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸 بعدا معلوم میشه شنل پوش کیه 😆