رویایی در هاگوارتز پارت 1

اسم من سایا ریدل هستش من یک اصیل زاده هستم و از رنگ بنفش و مشکی خوشم میاد و عموی من تام ریدل ( ولدمورت) هستش ........

روز تولدم بود تازه دوازده سالم شده و بود اما کسی نبود تا برای من جشنی برگزار کند. رفتم به سمت صندوق پوستی ، دیدم یک نامه آمده. بازش کردم: سایا ریدل عزیز ما شما را به هاگوارتز دعوت می کنیم) باورم نمیشد بلاخره داشتم به هاگوارتز میرفتم ، وسایلم رو جم کردم و به تختم رفتم ، دل تو دلم نبود اما بلاخره خوابم برد...

( صبح روز بعد) : به ایستگاه قطار رسیدم اما ایستگاهی به نام نه و سه چهارم نبود چند تا پسر رو دیدم که دارن از وسط یک دیوار رد میشوند. به نظر میرسید دارن به هاگوارتز می روند. من هم دنبالشان رفتم و بلاخره به قطار رسیدم سوار قطار شدم و وارد واگنی که یک پسر مو بلوند نشسته بود شدم. ( سلام من سایا ریدل هستم) بعد از کمی مکث جواب داد که: سلام من دراکو مالفوی هستم ، اسمش رو شنیده بودم ، پدرش با عموم کار میکرد. به هاگوارتز رسیدم ، سوار قایق و وارد قلعه شدیم. بچه ها جایی جم شده بودند ، به آن سمت رفتم دیدم یه پسر اونجاست. به گفته بچه ها اسمش هری بود ،همونی که عموی من خانوادش را کشت. دیدم دراکو بسمتش رفت ، باهاش حرف زد اما هری دراکو را پس زد اما من دخالت کردم ، رفتم جلو خودم رو معرفی کردم گفتم: از آشنایی باهات خوشوقتم یه دفعه پروفسور اومد گفت که وارد سالن بشیم. نوبت به گروهبندی رسید رون ویزلی: گریفیندور ، هرماینی گرنجر: گریفندور ، دراکو مالفوی: اسلیترین ، هری پاتر: گریفیندور و حالا نوبت به من رسیده: سایا ریدل ، رفتم نشستم و کلاه شروع به صحبت کرد: اوه خیلی وقت بود ریدلی ندیده بودم خب پس اصیل زاده ای امم باهوش و شجاع هم هستی..... اسلیترین رفتم سر میز شام و بعد از شام وارد اتاق شدم

چند روز بعد: کلاس جارو بود ، هنگام کلاس یکی از یچه ها آسیب دید و معلم به درمانگاه بردش در این حین بود که مالفوی یک گوی در دستش داشت ، مثل اینکه مال اون بچه اسیب دیده بود. هری: مالفوی اون رو بده من دراکو: پس بیا بگیرش ) و با جاروش به پرواز در آمد ، هری هم به دنبالش رفت اما چون حوصله ی دعوا نداشتم من هم به دنبالشان رفتم من: بچه ها بسه که یکدفعه.............