
سلام اومدم با پارت هشت
«وایولت - ..... بهرام + ..... جولیا &..... کاترین* ...... کیم و الکس ^......» - تو راه بودیم که ی صدایی شنیدم خیلی ترسیده بودم چون احساس میکردم یکی پشت سرمه ......... + وایولت خیلی ترسیده بود از جولیا خواستم دست وایولت رو بگیره ......... & وایولت دستاش یخ زده عین مرده ها😰 منم احساس کردم سرم داره گیج میره هرچی نزدیک تر میشدیم سرم بیشتر گیج میرفت شاید به خاطر اینه که هیچی نخوردم اه رسیدیم بچه ها کحایین نمیتونم ببینمتون که کم کم چشمام سیاهی رفت وقتی بیدار شدم .......* جولیا جولیاااااا بیدار شو 😭 من مواظب جولیا بودم راستش رو بخوای الان توی خونه ی قدیمی وایولت هستیم خب من اخساس میکنم این خونه ی جوریه
الکس : بچه ها چیزی پیدا کردید ......... پچه ها : نه ........ الکس : نمی ساعته داریم توی باغ خونه ی وایولت رو میگردیم هیچی هم پیدا نکردیم که ی چیز براق رو لابه لای بوته ها دیدم رفتم سمتش اره پیداش کردم تا بهش دست زدم دستم بردید اما روش ی چیزی نوشته شده بود : راهنما داخل انباری نکنه کل این مدت راهنما ی بعدی توی انباری بوده وقتمون هم الکی رفت -_- بچه ها باید توی انباری
الکس : بچه ها باید توی انباری رو بگردیم ، جولیا : -_- واقعا ....... الکس : اره رفتیم داخل ساختمون دیدیم وایولت و کاترین بیدار شدند دست منم خونی بود کاترین ی تیکه از دامن لباسش رو کند و دور دستم پیچید وایولت رفت سمت انباری ماهم دنبالش رفتیم وقتی در اتباری رو باز کردیم ی مشت خر و پرت ریخت رو سرمون 😂😑 کیم که زیر وسایل له شد بیچاره 😂 کمکش کردم بلند شه چراغ قوه برداشتم رفتم داخل انباری رو کشتم هیچی پیدا نکردم تا اینکه ی جعبه دیدم درش رو برداشتم ی نامه بود برای وایولت
وایولت : الکس ی نامه بهم داد از طرف مادرم بود 😰 بازش کردم توش نوشته بود .......... متن نامه : سلام وایولت دخترم امیدوارم حالت خوب باشه خواستم بگم وقتی تو پنج سالت بود و ما از پیشت رفتیم داشتیم میرفتیم سازمان شکارچیان ارواح نفرین شده مأموریت داشتیم تا سوناکو رو از بین ببریم وقتی با سوناکو ملاقات کردیم ی چیزی احساس کردم اون خیلی قوی بود پس تصمیم گرفتم برات اینو بنویسم چون میدونم سوناکو ی روزی میاد سراغ تو سرنخ بعدی توی همون جعبه ای هس که این تامه رو پیدا کردی .......... وایولت : توی جعبه سرنخ بعدی رو پیدا کردم نوشته دلم برای اون روز های خوشی که با خانواده ام داشتم تنگ شده 😭😢 کاش میشد دوباره انها رو ملاقات کنم ...... این چه معنی میده ؟ ........ جولیا : نمیدونم ....... بهرام : هیچ کدوم مون نمی دونستیم این چه معنی میده برگشتیم خونه ی وایولت همه مون اونجا خوابیدیم اما من خوابم نبرد یعنی منطور نامه چیه
فردا صبح صبحونه خوردیم از مادربزرگ تشکر کردیم و رفتیم مدرسه زنگ خورد رفتیم سر کلاس خانم گفت بچه ها ی خبر خوب مدرسه میخواد ی نمایشه اجرا گنه نمایش زندگی ی دختر که از پدر و مادرش جدا شده بیایید اینم نمایش نامه خیلی نمایشش غم انگیزه نویسنده هم اسمش هری هست ........ وایولت : هری 😰 و بعدش گفت هری...... این که پدر منه وقتی لایه نمایش نامه رو باز کردم
دیدم همون منتی که دیشن خوندیم رو اینجا هم هست خانم گفت توی سالن تئاتر اجرا میکنیم من از قبل انتخاب کردم چه کسانی این نمایش رو اجرا کنند وایولت ، بخرام ، جولیا و الکس کاترین و بهاره هم پشت صحنه چه قدر خوب فهمیدم که سرنخ بعدی توی سالن تئاتر هست وقتی زنگ خورد رفتیم برای تمرین وقتی داشتم متن رو میخوندم ی چیزی احساس کردم همون اخساسی که برای اولین بار سوناکو رو ملاقات کردم
درسته دیدم سوناکو اینجاست روی صحنه داره راه میره احساس کردم سرم داره گیج میره و کم کم چشمام سیاه شد
وقتی بیدار شدم توی تخت بودم کنارم هم بهرام بود تا منو دید سریع بغلم کرد گفت خوشحالم حالت خوبه چی شد یهو غش کردی فهمیدم اون متوجه سوناکو نشده بهش گفتم چیشده ازش راجب سر نخ بعدی پرسیدم انا گفت هیچی پیدا نکردیم 😢 بعد یهو لامپ خاموش شد احساس کردم از روی زمین بلند شدم توی هوا معلق بودم صدای خنده ی شیطانی می اومد صداش آشناست اون اون......
ببخشید بد جایی تموم کردم ی دو فته ای هست نمیام تو تستچی الان اومدم ادامه ی داستان رو بنویسم اگر دیر شد ببخشید و اگه کم بود
خداحافظ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام
داستانات عالین
ولی چرا ادامه نمیدی؟