10 اسلاید چند گزینه ای توسط: 🤪Unknown انتشار: 4 سال پیش 126 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام به همگی خب بعد از تراژدی مرگ النا به نظرتون قربانی بعدیم کیه ؟ 😎 شوخی کردم فعلا تکرار میکنم فعلا نمی خوام کسی رو بکشم اما اگر خدا بخواهد شاید یه نفر دیگه هم کشتم 😂
چهار سال و چند ماه بعد ساعت ۲ شب ، باغ نیمه شب :
الان ساعت تقریبا دو شبه و من توی باغ نیمه شب کنار حوض نشستم و دارم به چهار سال پیش روز مرگ النا فکر میکنم ، اون موقع بعد از اینکه بهوش اومدم دیدم توی اتاقم توی قصر روی تختم هستم و اما کنارم نشسته ، بعد از اینکه چند تا سوال ازش پرسیدم متوجه شدم که مراسم خاکسپاری النا برگزار شده . اما و جاناتان هم اون موقع اونجا نزدیکی انبار بودن چون داشتن لورد هانتنس رو تعقیب میکردن . لورد هانتنس دستگیر شد و مجبورش کردم که به بیگناهی خانواده ثاربن شهادت بده چون به النا قول داده بودم اما مجرم اصلی فرار کرد ، اون فرد غریبه که مسبب مرگ النا شد هنوز تحت تعقیبه و بعد از گذشت چهار سال هنوز خبری ازش نیست . توی همین فکر ها بودم که یه دفعه یه نفر وارد محوطه ی باغ نیمه شب شد ، اما بود ، موهاش رو از پشت بافته بود و یه لباس خواب بنفش کمرنگ بلند تنش بود و یه رویه ی صورتی با طرح های سفید روی شونه اش ، اومد طرفم و رویه ی لباسش رو از روی شونه هاش برداشت و انداخت روی شونه هام و کنارم نشست . بعد از چند دقیقه که سکوت بود بینمون گفت : باز هم کابوس دیدی ؟ در حالی که نوک بینیم قرمز شده بود با لحنی به سردی هوای اطرافمون گفتم : نه جدیدا دیگه هر وقت چشم هام رو هم میبندم صورت بی جون النا میاد جلوی چشم . اما در حالی که با هر نفسش بخار سفید میومد بیرون گفت : الک میدونم که مرگش برات خیلی سخت بود اما الان چهار سال گذشته ، دیگه وقتشه که کم کم فراموش کنی اون اتفاق رو ، شاید بتونی جلوی بقیه نقش بازی کنی که حالت خوبه و شاد و خندونی اما جلوی من نه ، میدونی که بهتر از هر کسی حتی خودت میشناسمت . با بی احساسی گفتم : چون میدونی که نمیتونم بهت دروغ بگم . اما سعی کرد فضا رو شاد تر کنه که گفت : بهتر نیست فردا به یتیم خونه سر بزنی ؟ چهارساله که ربکا یه ریز داره سراغت رو ازم میگیره . با بی حوصلگی گفتم : اصلا فکرش هم نکن که همچین کاری بکنم ، هر چقدر از کسایی که دوستشون دارم دور تر باشم احتمال اینکه بیشتر زندگی کنن بیشتره . اما اخم کرد و گفت : نگو که الان داری درباره ی مرگ کیتی هم احساس گناه میکنی ، خودت میدونی که مرگش تقصیر تو نبود .
( کیتی خواهرشون بوده که مرده ) سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم : اشتباه میکنی اما ، مرگ هر دوتاشون تقصیر من بود ، هم النا و هم کیتی . اما بیشتر عصبانی شد و دستش رو روی شونه هام گذاشت و منو به طرف خودش چرخوند و گفت : الک ، مرگ هیچکدومشون تقصیر تو نیست ، کیتی مرد چون اون روز که داشت باهات بازی میکرد به طور اتفاقی پاش سر خورد و افتاد تو حوض ، چون بچه بودی ، نمیدوندوستی باید چیکار کنی ، اون یه اتفاق بود که مقصرش تو نبودی ( اینو بگم که این بخش واقعیت داره و دخترعمو پدرم زمانی که بچه بوده ، داشته با برادرش بازی میکرده و اینجوری فوت کرده . 😢 ) درباره ی النا هم تو نکشتیش که اینجوری عذاب وجدان گرفتی . عصبانی شدم و دستاش رو زدم کنار و درحالی که برای اولین بار بعد از چهارسال اجازه ی روانه شدن به اشک هام رو می دادم گفتم : پس چرا هر دوتاشون الان مردن ، چرا هر دفعه که به لحظه های شادی که باهاشون داشتم فکر میکنم قلبم میخواد از جاش کنده بشه مقصر مرگشون من بودم . بعد آروم سرم رو آوردم پایین و گفتم : مقصر مرگشون من بودم ، من یه قاتلم . همون موقع اما بغلم کرد سرم رو آروم نوازش کرد و گفت : اشکال نداره اگه دلت براشون تنگ بشه ، اشکال نداره که با یاد آوری خاطره های خوبتون قلبت بشکنه ، اما این به این معنا نیست که حق نداری خاطرات جدید با افراد دیگه بسازی ، فردا برو به بچه های یتیم خونه سر بزن ، خوشحال میشن ببیننت .
سرم رو آوردم بالا و به چشم های سبز زمردی اش نگاه کردم و با بغض گفتم : اما نمیتونم قول بدم اما سعی ام رو میکنم . اما لبخند زد و گفت : آفرین داداش گلم ، حالا هم برو بگیر بخواب که فردا قراره بازگشت شاهزاده فراری رو بعد از چهار سال ببینیم . لبخندی از روی اجبار زدم و رویه ی اما رو بهش برگردوندم و گفتم : تو برو من هم چند دقیقه دیگه میرم . اما گونه ام رو بوسید و گفت : باشه پس شب بخیر . بعد هم راه افتاد به طرف اتاقش ، من هم بعد از چند دقیقه از جام بلند شدم و داشتم به طرف اتاقم میرفتم که سرمای چیزی رو روی دستم احساس کردم سرم رو آوردم بالا و به آسمون نگاه کردم و زیر لب گفتم : برف ؟! دونه های برف کم کم بر روی زمین آروم میگرفتن ، لبخند غمگینی زدم و به سمت اتاقم رفتم .
فردا صبح :
وقتی که چشم هام رو باز کردم ، احساس کردم اتاقم سرد تر شده ، از جام پاشدم به طرف پنجره رفتم و پرده و کنار زدم و پنجره رو باز کردم و سرم رو بردم بیرون که دیدم زمین قصر از برف سفیدی که چشم آدم رو میزنه پوشیده شده ، یه نفس عمیق کشیدم و هوای تازه رو وارد ریه هام کردم بعد هم سریع دوش گرفتم و لباس هام رو عوض کردم و لباس های رسمی پوشیدم و راهی سالن غذاخوری فرعی شدم ، معمولا زودتر از بقیه بیدار میشم که موقع صبحانه با کسی رو به رو نشم ، بعد از اینکه تنهایی صبحونه رو خوردم رفتم اتاقم و لباس های معمولی پوشیدم و شال النا رو برای ناشناس موندنم دور صورتم پیچیدم ، از وقتی که النا مرده هر وقت شالش رو میبینم از ناراحتی قلبم درد میگیره . بعد راهی کلیسا شدم ، الان شاید با خودتون فکر کنید که بعد از چهار سال چه آدم با ایمانی شدم اما متاسفانه باید بگم که ازین خبرا نیست ، توی این چهار سال معمولا به کلیسای مرکزی سر میزنم تا شاید ردی از نیکولاس یا چندتا از همدست هاش پیدا کنم .
وارد سالن اصلی شدم معمولا این وقت صبح خلوته و زمان خیلی خوبی برای آفتابی شدن یه خلافکاره ، سریع پشت یکی از نیمکت ها نشستم و به مناره ی خالی خیره شدم ، بعد از چند ثانیه یه بانوی نوجوون با شکل و شمایلی که نشون میداد یه آدم متشخصه با خدمتکارش وارد کلیسا شدن و پشت سرم نشستن ، درحالی که حواسم به پشت و در ورودی بود ، زمزمه های دختره رو شنیدم ، دختره دستش رو به علامت دعا کردن در هم گره کرده بود و چشم هاش رو بسته بود و داشت زیر لب میگفت : خدایا خواهش میکنم که منو به نیمه گمشده ام ، شاهزاده الکساندر برسون ، خودت دیدی که دیروز توی مراسم چقدر با وقار رفتار میکرد . در حالی که به زور داشتم جلوی خنده ام رو میگرفتم یاد مراسم دیروز افتادم .
دیروز مراسم معرفی ولیعهد برگزار شد البته یه مراسم سوری که فعلا فقط نجیب زاده ها و لورد ها و کنت ها جاناتان رو تایید کردن و انگار مراسم اصلی چند هفته دیگه قراره با حضور نماینده ای از کشور های همسایه برگزار بشه ، من و اما هم توی مراسم حضور داشتیم ، مراسم با وجود کنت ها و و لورد ها و نجیب زاده ها و وزرا و خانواده هاشون شروع و تموم شد . احتمال دادم که این دختره از دخترای یه کنتی یا یه نجیب زاده ای هست . در حالی که دیگه نمیتونستم خنده ام رو کنترل کنم ، شال النا رو برداشتم و دور صورتم پیچیدم و از کلیسا خارج شدم . وقتی که اومدم بیرون قاه قاه زدم زیر خنده اولین باری بود که توی این چند سال واقعا از ته دل خندیدم . این اتفاق رو به فال نیک گرفتم و راهی یتیم خونه شدم .
تو راه یتیم خونه بودم که یه دفعه دیدم یه پسر ده ، یازده ساله داره میدوه ، توی یه لحظه باهاش چشم تو چشم شدم ، بعد ازم رد شد ، سریع برگشتم و بلند داد زدم : هی ، جی !!! یه دفعه پسره به طرفم برگشت و اومد نزدیک تر و گفت : تو کی هستی ؟ زیر لب گفتم : یعنی چهار سال ندیدن انقدر تاثیر داره ؟ بعد شال رو کشیدم پایین و گفتم : الکم ، چی شده اینجوری میدویی ؟ چشم هاش پر اشک شد و گفت : الک ، واقعا خودتی ؟ خواهش میکنم کمک کن ، به یتیم خونه حمله کردن .
خب دیگه این پارت هم تموم شد ببخشید کم بود . امییدوارم که بخونید و لذت ببرید ، لطفا نظر بدید . و اما عکس این پارت به نظرتون کیه 😎 ؟
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
چرا الک نمیتونه زندگی راحتی داشته باشه؟!😐
همش یا حمله میکنن یا ی بلایی سرش میاد😆
این چه زندگی اخه🤣🤣
راستی داستانت عالیه🤩
کاش زودتر پیداش میکردم.🌈
چون من نویسنده این داستانم 😂
مرسی نظر لطفته 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
😂
🌸
والا ، این کاراکتر ها اگه وجود داشتن ، منو به خاطر این حجم از دشمنی نابود میکردن 😐😂✌
هی...
چهار سال گذشت
به یتیم خونه حمله شده یا ابالفضل
آره دیگه چهار سال گذشت 😥 مرسی که خوندی 🌸
سلامی دوباره کامنتمو نوشتم یادم رفت اینو بگم عکس هاتو از کجا میگیری خودت ادیت میکنی یا از جای خاصی دانلود میکنی ممنون میشم بگی چون برای داستان جدیدم به عکس هایی شبیه عکس های مجازاتگران نیاز دارم
سلام مجدد همشون رو از پینترست پیدا میکنم اما بعضی وقت ها خودم هم یه دستی توی عکس ها میبرم مثل عکس پارت قبل رو اون جای دست خونی و چشم هاش رو خودم طراحی کردم ( عکس اصلی چشم هاش آبی بود )
سلام عالی بود فقط یه سوال الک توی این چهارسال تاحالا از اتاقش بیرون نرفته؟ اخه هیچکس ندیده اش همه براشون عجیب وقتی الک میاد راستش داستانت خیلی قشنگ هرچی میگذره بهتر میشه مثلا این قسمت فقط یه صفحه اضافی داشت ولی قسمت های دیگه از سوال ۶ و ۷ دیگه تموم میشد منم دارم روی داستانم کار میکنم میراکلس نه ها اون یکی ☺️ یه شباهت های کوچیکی از نظر اتفاقات شبیه داستان تو توش داره خودم که عاشقشم امیدوارم وقتی منتشر شد بقیه هم خوششون بیاد🌹🌹🌹
سلام ، ممنونم که خوندی 🌸 خب ببین از اتاقش بیرون که رفته اما منزوی تر شده جوری که همه ی تلاشش رو میکرده که توی قصر زیاد با کسی رو به رو نشه . مرسی 🌸 بیصبرانه منتظر داستان جدیدتم و مطمئنم که مثل همیشه فوق العاده میشه 🌸
عالی بود عالی🥺🍓✨
دوس داشتی داستان منم بخون:)❤️
متشکر
منتظر پارت بعدیم...
مرسی که خوندی 🌸 بله داستانت هم خوندم خیلی عالی بود 🌸
و یه سوال الیور کجاست؟
سوال بسیار بسیار قشنگی پرسیدی ، بعدا معلوم میشه 😆
عالی بود
آخی خدا بیامرزتشون
و اینک الک پس از ۴ سال به اوج باز میگردد
مرسی که خوندی 🌸 ممنون خدا همه ی رفتگان شما رو هم بیامرزه .
عالییی بوددد😍😍
مرسی که خوندی 🌸
اولین نفر خوندم عالیییییییییی بود😍😭💖💖
لطفا دیگه کسی مثل النا رو نکش یکی مثل لورد هانتس رو بکش😠😞
مرسی که خوندی 🌸🌸