
بازگشت دوباره او... فصل اول/ بخش نهم *توجه کنید بچه ها دوبار این رمان رد شده یبارم شخصی پس بابت تاخیر متاسفم*
لیلی: نزدیک دفتر شدم، جلد چرمی و سیاهی داشت و کلمه Snape روش حکاکی شده بود. _حتما این دفتر شخصی شه که اسمشم روشه، به من چه؟ چرا باید بهش دست بزنم. تصمیم داشتم برگردم که با دیدن برگه کوچیک پوستیی که از توش زده بود احساس کردم بیرون دنیا دور چرخید!
رفتم پشت و میز و دوباره به متنی که توی برگه بود چشم دوختم. چشمام اشتباه نمیدید! واقعا روی اون برگه نوشته بود "با عشق لیلی ایوانز یا همون لیلیوم کوچولو"... لیلی ایوانز؟ لیلی ایوانز من بود پس... پس اگه من لیلیم این کیه؟ ناخواسته روی صندلی نشستم و به اون تکه کاغذ کوچیک چشم دوختم که صدایی از بیرون نظرمو جلب کرد...
_حتما اسنیپه! خدایا کارم در اومده! از اتاق اومدم بیرون ولی جای اینکه با سوروس مواجه بشم خانم قد بلند و زیبایی جلوی من ایستاده بود و به من لبخند میزد. این همسر اسنیپه؟ نه امکان نداره، سوروس ازدواج نکرده بود. برای اینکه دخترش باشه زیادی بزرگه و برای اینکه مادرش باشه زیادی کوچیک، مطمئنا خواهرشم نیست چون این چهره گرم و مهربون هیچ شباهتی به اون یخبندانی که از کل وجود اسنیپ میگیرم نداره.
لبخند زن باز تر شد: بیا اینجا عزیزم. و آغوششو باز کرد، نمیدونم تحت طلسم بودم یا چی ولی به سمتش قدم برداشتم، انگار خیبی وقت بود که میشناختمش. محکم در آغوش گرفتمشو ناخواسته احساس دلتنگی عجیبی نسبت بهش پیدا کردم که نتیجهش اشک هایی بود که روی گونم میغلتید. اون منو برد کنار معلم روی مبل نشست، سرمو روی پاهاش گذاشت و موهای بُلندمو نوازش کرد، تا به خودم بیام چشمام سنگین شده بود و چیزی جز سیاهی مطلق معلوم نبود...
سوروس: گوشهای از اتاق مخروبه نشستم و نگاهی به اتاق کردم. تخت کوچیک کودک رنگ و رفته بود و کل اتاقو خاک گرفته بود، شیشه ها شکسته بودن، منظره عجیب و ترسناکی بود ولی من اصلا به اون فکر نمیکردم. ذهن من درگیر ترسناک ترین چیزی بود که الان تو اتوق نیست. کالبد رنگ پریده و بی جون لیلی عزیزم. نمیخواستم بهش فکر کنم ولی نمیشد... با مرور خاطرات چیزی روی قلبم سنگینی میکرد. _لیلی، حق با آلبوس بود من نباید مسئولیت اون دخترو قبول میکردم، ناخواسته با دیدنش حس نفرت عجیبی دلمو پر کرد...
کمی که با معشوقم حرف زدم بلند شدمو به سمت عمارت برگشتم. وارد که شدم متوجه لیلی شدم که رو مبل خوابیده. چقدر خسته کننده! بدون توجه بهش وارد اتاقم شدم، چشمی چرخوندم بنظر چیزی عوض نشده بود. ردامو درآوردم و توی کمدم گذاشتم، خیلی خسته بودم و سردرد داشتم و همچنین نیاز شدید به خواب، ولی خوابای من خواب نیست کابوسه! کابوس تکراری لعنتیی که ولم نمیکنه. بی توجه به سردردم پشت میز نشستم و دفترمو باز کردم، نامه دلگرم کننده لیلی رو دوباره خوندم و آروم شدم. نامهای قلب و روحمو داخل خودش جا کرده بود... تا پاسی از شب بیدار موندم ولی بهتر بود بخوابم، صبح باید با لیلی میرفتیم برای خرید...
امیدوارم لذت برده باشید. من سه بار نوشتم این پارتو ولی دوبار رد شد یبارم شخصی شد بخاطر تاخیر متاسفم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد پلیززززززز😐💔
چ ش م😐
خیلیزیباستپلیزپارتبعدیوزودبزارررر
حتما(:
سلام رمان حرف نداشتت
فرند؟
ممنون.
فقط منم منتظر پارت دهمم؟؟؟🙂
نوشته بودم رد شد.
خدا ازشون نگذرهههه😭💔
تو بازم بزار نا امید نشو🙂
حیف از ناظری برکنارم کردن😐💔
عه چرا؟
نمیدونم😐
ولی تو بزار امیدوارم منتشر بشه
الآن هستین؟؟؟
بلی شاعر زمان هست🙃
الآن هستین ؟
عالییی بود لطفا سریع پارت بعدو بزااااار🤌🩷
مچکرم. حتما، درحال نوشتنم
سلام عالی بود ❤️
پارت بعدی رو کی میزاری
سلام. ممنونم.
امروز
عالی بوددد
ممنونم
وای عالی بود در انتظار پارت بعد
مچکرم.
منم منتظر پارت بعد داستان شماام.
😊