بازگشت دوباره او... فصل اول/ پارت پنجم
سوروس: به سمت در رفتم و درو باز کردم، کسی جلو در نبود جز مینروا. _اوه سلام سوروس، چه خوب خونهای. حدس میزدم الان درحال خرید باشی. بی تفاوت سرمو تکون دادم: و خب چی باعث شده پروفسور مک گوناگال هوای سر زدن به من به سرشون بخوره؟ اخمی کرد: سوروس مسخره بازی در نیار، مگه نامه هاای آلبدس نرسیده دستت؟ _چرا رسیده ولی من بهش اهمیتی ندادم. از عصبانیت مثل لبو قرمز شده بود: تو نمیفهمی سوروس، آلبوس صلاح همرو میخواد. _از اینکه همش به فرمایشات آقا که تمومی نداره گوش بدم خسته شدم. چه ایرادی داره خودم این دخترو بیارم هاگوارتز؟ _با مدرسه لج نکن، وقتی آلبوس میگه نه یعنی نه. اون حتما یچیزی میدونه دیگه. *پوفی کردم: پس چرا از اول منو انتخاب کرد؟ یه نکنه میترسه بچههرو بخورم؟
لیلی: با بالا رفتن صدا از پشت میز بلند شدم و به سمت دیوار رفتم و از پشتش اسنیپو نگاه کردم که داشت با یه خانم مسن با پیرهن سبز قشنگی بحث میکرد. مثل اینکه بحث درمورد من بود. اون خانمه میخواست کس دیگه ای رو انتخاب کنه تا منو تا هاگوارتز همراهی کنه، ولی من میخواستم با اسنیپ برم. تا خانمه چشمش به من افتاد انگار خشکش زد، چیزی گفت که خیلی آروم بودو من نشنیدم، ولی اسنیپ به سمت من برگشت نگاه بدی بهم انداخت و دوباره به اون خانم نگاه کرد،سرشو تکون انگار منظورش "آره" بود. اسنیپ یکم دیگه با اون خانم حرف زد تا بالاخره راضی شدو رفت. اسنیپ به سمت آشپزخونه برگشت و به من نگاه کرد و جملاتی رو خیلی آروم زمزمه کرد: چیه؟ مگه دمنتور دیدی؟ هرچند صداش آروم بود ولی کاملا فهمیدم چی گفت، این دقیقا جملهای بود که تو خوابم شنیدم. بدون توجه به من و بدون خوردن ادامه صبحونهش به اتاقش رفت و منو تنها گذاشت.
خب... اسنیپ رفته بود و من مجبور بودم خودم تمام وسیله های صبحونه رو جمع کنم و ظرفارم بشورم. وقتی که میزو جمع کردم به سمت شیر آب عجیبی که اونجا بود رفتم. اولش باز کردن شیر آب برام مشکل بود ولی یاد گرفتم و شروع کردم به شستن ظرف، مثل همیشه آهنگ موردعلاقمو زیر لب زمزمه میکردم که متوجه چیزی پشت سرم شدم... اولش ترسیدمو فکر کردم شاید اسنیپ باشه ولی وقتی برگشتم چیز عجیبی دیدم که باعث شد ناخواسته جیغ بلندی بکشم...
سوروس: هنوز ده دقیقه از اینکه اومدم اتاق نگذشته بود که صدای جیغ لیلی بلتد شد، با عجله خودمو رسوندم پایین و صحنه ای که باهاش مواجه شدم عجیب بود. دستاشو گذاشته بود رو گوشش کنار از آشپزخونه نشسته بود و گریه میکرد. سریع سمتش رفتمو تکونش دادم، مثل اینکه تازه متوجه من شده بود. وحشت زده بود و نمیتونست حرف بزنه، یکم بعد که حالش جا اومد اشکاشو پاک کرد و با نگرانی و ترسربه من چشم دوخت. _چی شد که اینجوری ترسیدی؟ با شک و ترس جواب داد:...
اینم از این پارت ببخشید دیر شد امیدوارم دوست داشته باشیدش نظرتونو بهم بگین...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
راستی همه ی تستاتو لایک کردم🖤💙
مچکرم
تورو خدا بنویس مردم😢😐
نوشتم توو صف بررسیه(:
عالی بود💚💗
ممنون
هستین مادام؛؟
عالیی...
تشکر
وای بالاخره همین الان دیدم 🥲
:>
خیلی قشنگه داستانتتت:))
🌿🌿🌿
من باید چند روز دیگه واسه جواب لیلی صبر کنمممم؟؟؟
پارت بعدی رو زود بزار
++
ولی خودت هم دیر به دیر مینویسی
( خودم یه ماهه ننوشتم )
میدونم که دیر به دیر میذارم یکم هیجان داستان و بیشتر کردم
نه زود میزارم😂
ناظرش بودم .،،
عالی مثل همیشه
تشکرررر
عالیییییییی
بیوت غول نابودگر نهایی عه
😢👍
تشکررررر