پارت 18:) ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد یا شخصی نشه پلیزز تنک فقط یه داستانه امیدوارم همیشه لبخند بزنی مهربونم>>>
حالم خوب نبود انگار تازه شوکه بهم وارد شده بود انگار الان بود که همه چی حالیم شده بود از دراکو فاصله گرفتم و با مشت به دیوار کوبیدم دراکوو...اون رفته...دراکو...اون رفته... تنهام گذاشت...دیگه نیست...دراکو : رفتم سمتش و دستشو گرفتم ماریا آروم باش ماریا : چطور آروم باشم هاا؟ چرا انتظار داری آروم باشم؟ کم تا الان آروم بودم؟ می فهمی؟ تنها کسی که درکم میکرد رفته...صدام گرفته بود نگاه های سنگین و ترحم بار همه روی من قفل شده بود مامانی...بیدار شوو چرا چشماتو بستی شوخیه؟ مامانی تو... تو که میدونی من جنبه شوخی ندارم چرا این کارو باهام میکنی چرا پا نمیشی به اینا بگی اینطوری نگاهم نکنن؟ چرا پا نمیشی بگی من جایی نرفتم؟ دراکو : حالا این بغض لعن..تی گلوی منم گرفته بود اشکی از گوشه چشمم سر خورد این صحنه نباید انقدر واسه من آشنا باشه...بسیار دردناک آشنا بود بله حسیه که خودم تجربش کردم! دستاشو محکم گرفته بودم ماریا : خسته بودم...از همه چی...از رو زمین بلند شدم و نگاهی بهش انداختم اما نه برق نگاهش بود که همراهیم کنه و نه لبخندی که انگیزه رو توی دلم زنده کنه
پرستار : ما..ریا؟ ماریا : هوم؟ پرستار : یک لحظه همراهم بیاید ماریا : سرمو انداختم پایین و دنبالش راه افتادم پرستار : راستش اون شبی که خانم رزالین اینجا بستری شدن یه نامه واسه شما نوشتن دستمو بردم سمت کاغذ و اونو توی دست ماریا گذاشتم اگه خواستی بخونش فکر میکنم حرفایی باشه که میخواد بشنوی ماریا : اشکی روی کاغذ غلتید ________________________________ دکتر : آقای مالفوی؟ شما کار های ترخیص و انجام می دید؟ مثل اینکه ماریا خانم حال بدی دارن دراکو : چشمامو با درد روی هم گذاشتم و سرمو به نشونه مثبت آروم تکون دادم دکتر : همراهم بیاید ________________________________ ماریا : با دستای لرزون و سرد نامه رو باز کردم خط قشنگ خودش بود (ماریای عزیزم سلام امیدوارم وقتی که این نامه رو میخونی لبخند بزنی اگه واسم اتفاقی افتاد گریه نکن! میدونی که چقدر دوست دارم و نمیخوام هرگز اشکاتو ببینم حتی اگه نباشم بدون بازم کنارتم حتی اگه منو نبینی دراکو پسر خوبیه..خواستم گفته باشم از وقتی کنارت دیدمش فهمیدم دوسش داری تا وقتی که نگران اومد خونه من و کمک کرد بریم بیمارستان شاید حالم خوب نشه و وقتی این نامه رو میخونی نباشم ولی بدون نباید نا امید بشی و مامانی خیلی دوست داره به خدا می سپارمت عزیزم! )
پشت بندش اشک ها و لبخندی تلخ صورتمو در بر گرفته بود نه...نه...نه کلافه و خسته بودم خیلیا بهم خیره شده بودن نامه رو توی جیب پالتوم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم ________________________________ گل رز و روی سنگ گذاشتم مامانی خوبی؟ گل رز واست اوردم به قشنگی اسمت مامانی کلی آدم اینجا جمع شدن و دارن گریه میکنن چرا؟ از وقتی گفتی گریه نکن سعی کردم گریه نکنم مامانی اینا کی هستن؟ چرا تا وقتی بودی نیومدن؟ حالا چرا اینجان؟ چرا وقتی با یه ظرف خرما روبه روشون وایمیستم با ترحم بهم نگاه میکنن؟ دستمو روی سنگ کشیدم یعنی دیگه نمیتونم ببینمت؟ از روی زمین بلند شدم و سر پا ایستادم و لبخندی تلخ همراه بغض زدم دستی روی شونم احساس کردم با تردید برگشتم که نگاهم به تئودور خورد تئودور : به چشماش خیره شدم خیلی قرمز شده بود ماریا متاسفم! کشیدمش سمت خودم و بغ..ل..ش کردم ماریا : ازش جدا شدم و فاصله گرفتم تئودور رفت کنار و پشت سرش یه دختر با موهای مشکی کوتاه و چتری بود بهم نزدیک شد پانسی : متاسفم ماریا امیدوارم بازم شادی و پیدا کنی
لبخند تلخی زدم نگاهم به دراکو افتاد که اونطرف وایستاده بود و نظاره گر من بود که اومد سمتم دراکو : تئودور بود؟ ماریا : فکر کنم مگه مهمه؟ دراکو : نه میدونم تو این حال نباید ازش چیزی بپرسم تو چشماش خیره شدم ماریا داری خودتو داغون میکنی ماریا : لبخندی تلخ زدم من...خوبم!
ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد یا شخصی نشه پلیزز تنک فقط یه داستانه اگه تستام رد شه اکانتم میپره و اگه شخصی شه کسی نمیتونه داستانمو بخونه منتشر کن مهربونم امیدوارم همیشه لبخند بزنی و به همه آرزوهات برسی>>> لایک و کامنت فراموش نشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وری گووودد
عالی بود
دلم براش سوخت
پارت بعدددد
ممنووونمم:) منم:) بررسیه لاو
خیلی خوب بوددددد. ولی آخرش داستان به جایی که انتظارش رو میکشیدم رسید کیف کردم 😘😘😘
ممنونمم زیبا:) اهوم
عالییی
مرسییی
عالی بوددددددددددددد
تنککک یووو زیبا
خیلی قشنگ بود:) 🥲
مرسییی کیوتم