
♡ ماریبل من... ⊙احمق! کارلوس بهت شانس زندگی داد بهت کمک کرد بعد تویه احمق داری خودت رو سرزنش میکنی؟ برادرت بخاطر تو مرد پس ناامیدش نکن. با عصبانیت شمشیرش رو برداشت و از اونجا دور شد. سرم رو به شونه های ایزانا تکیه دادم.♤میدونی من چشمام آبی نیست ! ♡پس چه رنگیه؟ ♤قرمز... با جادو اینطوریش کردم...می دونی بلونا من همیشه می خواستم از آدمهایی که عاشقشونم محافظت کنم ولی شکست خوردم. میدونی تو باید انتقام خون اونا رو بگیری و من اینجام کمکت کنم. ♡ ایزانا... ♤پس مطمئن باش تو می تونی ! ♡ممنونم ♤ و اینم میدونی که ایزانا جادوش نوره؟ ♡بله ♤پس اینجا رو ببین . دستش جرقه زد و چند تا پروانه طلایی درست کرد . ♡ اینا خیلی خوشگل... ♤ می دونم. نویسنده: تمام شب با صدا های خنده ی آن دو پر شده بود و امیدوار بودند که این خنده ها باقی بمانند ولی فراموش کرده بودند ، سرنوشت همانطوری لبخند رو به کسی هدیه نمیده!
(فردا صبح) بلونا:♡همه توجه کنند ! ما باید آخرین روز ماه ، اولیویا رو به جنگ دعوت کنیم،و برای همیشه این جنگ رو تموم کنیم. از ابن تصمیم ترسی نداشتم. به افراد رو به روم نگاه کردم. من اون تاج رو پس میگیرم. ماریبل: دیشب به اندازه کافی گریه کرده بودم، موهام رو با شمشیر زدم. کارلوس اگه منو میبینی بدون که من همه کار برای انتقام می کنم! آرینا: به برادرم نگاه کردم. من حالم از همشون بهم میخورد ! بلونا و ماریبل اونا همه کار می کردند ولی من فقط از اونا تنفر داشتم ، من انگیزه ای برای انتقام نداشتم ولی اگه باعث بشه بلونا لبخند بزنه ، من همه کار میکنم! ایزانا : نمیدونم از کی ولی من و بلونا یک پیوند داشتیم . من میخواستم ازش محافظت کنم شاید بخاطر حس خواهرم بود. به هرحال من برای کشتن آفریده شدم.ماشین کشتار بلونا میشم چون به این حس اعتماد کامل رو دارم. کامرون: ولونا! همسر عزیزم تا آخر عمرش به بلونا وفادار بود و الان تصمیم من فقط بخاطر کاملیاست!
کاول: نگاهی به اولیویا انداختم. ●تو هیچ ایده ای نداری؟ ¤خواهر توئه! به من چه ● اولیویا ¤باشه باشه ...ققنوس ■بله؟ ¤ تو نامه نوشته آخرین روز ماه ؟ ■ درسته ¤ باهوشه ! میدونه آخرین روز ماه ، روز کسب و تجدید انرژی هست. ■ به هرحال اولیویا باهوش تر از این حرف هاست ! ● قبول دارم حرفت رو ! آلیسا:(هلپا بلونا) به بوک نگاه کردم. ○زندگی مسخره است! □ باشه هزار بار گفتی ! ○ میدونی من و تو که آینده رو می دونیم پس برگردیم به سرزمین ارواح □ تا ازدواج کنیم؟ ○نه! □ هنوزم مثل قدیم هایی اسنو! ○من الان آلیسام! از کنار قبر فلورا بلند شدیم. میدونستم الان فلورا و کایدن دارن ، بلونا رو تماشا می کنند.بلونا:♤خب چیکارم داشتی؟ ♡تو تنها کسی هستی که بلده جادو رو روی روح افراد کنترل کنه!پس بهم آموزش بده! ♤مطمئنی؟ ♡من کاملا مطمئنم ♤پس وقتشه مهارت های پرنسس مغرور رو بسنجیم!
بلونا:دستم انگار شکسته بود. قدرت های ایزانا خیلی زیاد بود .به سمت زیرزمین رفتم.نور شمع رو ، روی یخ انداختم. داخل اون یخ بزرگ یکی گرفتار بود! مادرم! من مجبورم این یخ رو از بین ببرم برای همیشه! ولی قبل مرگ مادرم میخوام خاطراتش رو ببینم! میروم رو روی سرش متمرکز کردم و چشمام رو بستم: نویسنده:روینا ، از نسل آلفی رایسان و البته یک دختر روماتی ولی بخاطر پدر و مادرش مجبور شد که به عنوان خدمتکار به قصر امپراطور بره . وقتی خیلی کوچک بود زندانی شد و بعد ها به عنوان خدمتکار نامزد ولیعهد و در نهایت امپراطریس دراومد . بعد از اینکه امپراطور عاشقش شد اونا با هم ازدواج کردند و در نهایت متولد شدن بلونا و یخ زدنش ! اما یک قسمت از خاطرات خیلی بی قرار بود و بالاخره روشن شد، روینا قبل از خدمتکار شدنش یک دوست داشت و اسم او مورینا بود (مورینا :مادر ولونا ) اون یک فلاوردای زیبا بود و خیلی بی پروا ولی اون معتقد بود تاریخ اشتباه نوشته شده است! و سعی در تغییرش داشت ! و بالاخره اون از یک پادشاه بچه دار شد تصمیم گرفت به کمک اون پادشاه تاریخ واقعی رو آشکار کنه ولی مرد ! با تولد بچه اش اون هم مرد و حتی خیلی زودتر از دوستش روینا! (اشاره به پارت 27 ) ، خاطرات در هم شکست ! ♡متاسفم مادر ولی وقتی برایت نمونده ! و همانطور که صورتش خیس میشد به زندگی مادر یخ زده اش هم پایان داد!
بعد اون شب بلونا فقط به تمرین جادو پرداخت و ایزانا همراهیش می کرد. ماریبل فنون رزمیش رو به آرینا انتقال داد. و از آن طرف اولیویا جادوی سیاه رو به راحتی استفاده میکرد.ولی چیزی که همه می دانستند این بود که برای نابود کردن 4 حلقه باید لوح بشکنه و شکستن لوح هنیشه به قربانی نیاز دارد ولی کسی این را به روی خودش نمی آورد و بالاخره آخرین روز ماه نزدیکتر شدند. بلونا اینقدر جادوشو پخش کرده بود که دیگر انرژی خاصی براش نمونده بود. بلونا: روی صخره به ماه نگاه می کردم. ♤فردا روزشه؟ ♡درسته ! ♤میدونی میخوام یک رازی بهت بگم چشمای من قرمزه ولی آبی نشانشان میدم. ♡ واقعا ؟ به چشم های قرمزش نگاه کردم. ♡چشم قرمز قشنگتره!... میدونی من با دستای خودم مادرم رو کشتم و با چشمان مرگ عزیزانم رو دیدم اونم چون که پرنسس برگزیده ام ! به همین علت من نمیخواهم پرنسس باشم! میخواهم یک آدم عادی باشم! بدون هیچ دغدغه ای! ♤اگه فردا میروز بشی آرزوت به حقیقت میپیونده! ♡امیدوارم...
تا پارت بعد خداحافظ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
احساس میکنم تنها کسی که عر نزد من بودم
چونننن وقتی یه فیلم میبینم یا کتاب میخونم دوست دارم کراشم بمیره و درضمن همیشه داستانام سد انده
من میخوام سد اند ولی خب اگه سد اند بشه پایان زندگیم هم سد اند میشه
من حواسم هست مطمئننن میشم خیلی سد اند نشه پایان زندگیت
مرسی که هوامو داری ولی مخلوطی میزنم
چاکریم
من مخلوط نمیزنم
همیشه کاراکتر اصلیم میمیره و از اون دنیا نظاره میکنه
احساس میکنم دارم نبرد امپراطوری رو اسپویل میکنم
اسپویلر
اگه اینطوریه ایزانا هم باید بکشی اصنننن
ای بابا ایزانا چرا؟ یگی دیگه جای ایزانا میمیره
نوموخواممممم
ایزانا باید بمیرههه
ببین عمرا بکشم
خیلی نامردیییی
هه هه
تست آخرم رو بلید لایک کنید😕
راستی بک میدم
پین؟
بک میدم