خوب سلام بالاخره واسه ی داستانم اسم انتخاب کردم،می دونم بهش نمی یاد ولی خوب...
ا/ت چشمانش را باز کرد،همه جا نورسفید رنگ بود،با لباس ساده ای روی هیچ چیز نشسته بود! صدای جیغ کشیدن موجود عجیبی می آمد!ا/ت برای آنکه منبع صدارا پیدا کند ،ایستادو به محوطه ی نورانی نگاه کرد،اما هیچ اثری از منبع صدا پیدانکرد!دوباره همان صدا آمد!ا/ت به سمت آن صدا شروع به حرکت کرد.کم کم نورسفید تبدیل به مکانی که انگار ترکیبی از ایستگاه هاگزمید و سرسرای بزرگ بود،شد. چند متر آن طرف تر دامبلدور ایستاده بود!
ا/ت به سمت دامبلدور دوید و گفت:«سلام پروفسور دامبلدور!» پروفسور لبخند زد و گفت:«سلام ا/ت خوبی؟» ا/ت پرسید: «پروفسور من مردم!؟» دامبلدور گفت:«شاید.ا/ت احساس می کنم می خوای ازم سوال بپرسی.» ا/ت گفت:«اِ پروفسور چرا من باید می مردم؟!» دامبلدور لبخندی زدو گفت:«چون اون شب که ولدمورت ورد مرگ رو اجرا کرد روی تو،بخشی از وجودش درون تو رفت،یعنی اون بدون اینکه بخواد یه هورکراس تولید کرد،اون هم در وجود تو ا/ت!به همین خاطر هست که تو می تونی با مارها صحبت کنی،ویا به همین خاطر هست که تو و تام با اون زخم به هم مرتبط هستید!ببینم تو نستم شیر فهمت کنم؟» ا/ت با خنده گفت:«آره پروفسور...»
دوباره صدای جیغ کشیدن آن موجود آمد.ا/ت دوباره به دنبال منبع صدا گشت و از پروفسور دامبلدور پرسید:«قربان این صدای چیه؟می شه به منبع این صدا کمک کرد؟» دامبلدور گفت:«ا/ت دلت برای مرده ها نسوزه،دلت برای افراد زنده بسوزه مخصوصاً افرادی که بدون عشق زندگی می کنن!» ا/ت لبخند ژوکوندی زد،با خود گفت:«عشق،کلمه ی خانمان سوز اما شیرین...!» دامبلدور به چیزی که شبیه ساعت بود اشاره کرد و گفت:«ا/ت تو باید بری!» ا/ت گفت:«حتما باید برم؟» _خوب نه،اما اگه دلت برای دوستانت نمی سوزه! ا/ت نگاهی به پروفسور کرد و خواست سوالی پبرسد که،چیزی شبیه قطار رسید.
دوباره صدای جیغ کشیدن آن موجود آمد.ا/ت دوباره به دنبال منبع صدا گشت و از پروفسور دامبلدور پرسید:«قربان این صدای چیه؟می شه به منبع این صدا کمک کرد؟» دامبلدور گفت:«ا/ت دلت برای مرده ها نسوزه،دلت برای افراد زنده بسوزه مخصوصاً افرادی که بدون عشق زندگی می کنن!» ا/ت لبخند ژوکوندی زد،با خود گفت:«عشق،کلمه ی خانمان سوز اما شیرین...!» دامبلدور به چیزی که شبیه ساعت بود اشاره کرد و گفت:«ا/ت تو باید بری!» ا/ت گفت:«حتما باید برم؟» _خوب نه،اما اگه دلت برای دوستانت نمی سوزه! ا/ت نگاهی به پروفسور کرد و خواست سوالی پبرسد که،چیزی شبیه قطار رسید.
دامبلدور گفت:«خوب ا/ت برو سوار شو.» ا/ت بدون هیچ صحبتی سوار شد. آن وسیله صوتی کشید و انگار آماده ی رفتن شد، ا/ت با لبخند شیرینی به دامبلدور گفت:«خداحافظ پروفسور!» دامبلدور گفت:«خداحا...» آن وسیله راه افتاد و صدای دامبلدور دیگر به گوش نرسید.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فاطی خوب داستان می نویسی😎🗿
تنکس،حالا یه سوال اتفاقی می افتاد اگه اسممو نمی گفتی؟!
آره
بقیهههه