پارت 14:) ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد یا شخصی نشه پلیزز تنک فقط یه داستانه امیدوارم همیشه لبخند بزنی مهربونم>>>>
دراکو : زود بیدار شدی ماریا : نباید دیر بیدار بشم دراکو : پشت میز روی صندلی نشستم و کمی صبحانه خوردم ماریا : میخوام برم مامان بزرگم و ببینم دراکو : دکتر گفت وقتی بیمارستان شلوغه نمیتونی ببینیش ماریا : هوف رو مبل نشستم پس کی میتونم ببینمش؟ دراکو : نزدیک شب اون موقع شلوغ نیست ماریا : باید در مورد تئودور بهش بگم یا نه؟ ممکن بود عصبی بشه پس چیزی نگفتم دراکو : یکم قهوه واسم بیار ماریا : چشم از رو مبل بلند شدم و وارد آشپزخونه شدم و یه لیوان قهوه ریختم و واسش بردم بفرما دراکو : ممنون قهوه رو برداشتم و از رو صندلی بلند شدم و رو مبل نشستم و قهوه رو کنارم گذاشتم و گوشیو برداشتم و شماره مامانم و گرفتم بعد از چند بوق برداشت(الو سلام عزیزم خوبی؟ دراکو : سلام مامان بد نیستم شما خوبین؟ بابا خوبه؟ نارسیسا : آره دراکو : کی بر می گردید؟ نارسیسا : پسرم...کار ما اینجا خیلی طول میکشه فعلا معلوم نیست اما زود نه از ماریا چه خبر؟ دراکو : مامان بزرگش رفته تو کما حالش خیلی خوب نیست نارسیسا : مراقبش باش! دراکو : من؟ نارسیسا : آره تو خب پدرت منو صدا میکنه فعلا عزیزم خدافظ دراکو : خدافظ ) گوشیو رو مبل گذاشتم آخه من؟ ماریا : ظرف های روی میز و برداشتم و وارد آشپزخونه شدم و ظرف ها رو شستم و از آشپزخونه رفتم بیرون
دراکو : بشین زیاد خودتو خسته نکن ماریا : متعجب بهش خیره شدم من خسته نیستم دراکو : بیا بشین ماریا : رفتم و روی مبل کنارش نشستم دراکو : قبول داری انتظار کشیدن خیلی سخته؟ خیلی وقتا کسی که خیلی دوسش داری منتظرت میزاره خیلی زیاد اما بر نمیگرده ماریا : چرا دارید اینا رو به من می گین؟ مامان بزرگ من خوب میشه دراکو : لبخند تلخی زدم آره...باید خوب شه فقط یاد خودم افتادم ماریا : متاسفم دراکو : دستمو روی صورتش کشیدم و تو چشماش خیره شدم مامان بزرگت میخواد تو لبخند بزنی ماریا : لبخند تلخی زدم که اشکی از گوشه چشمم سر خورد میگفت وقتی خوب شدم باهم پیتزا درست کنیم و بخوریم دلم واسش تنگ شده دراکو : درک میکنم....ماریا : تئودور زنگ زد دراکو : اخمی بین ابروهام نشست چی گفت؟ ماریا : گفت میخواد باهام حرف بزنه دراکو : میدونی؟ راستش تئودور دیروز گفت تو رو دوست داره!! ماریا : چی؟ ولی آقای مالفوی این حس اونه نه من من...دراکو : میدونم منو دیگه آقای مالفوی صدا نکن! ماریا : چی؟ دراکو : انقد نگو چی! گفتم منو آقای مالفوی صدا نکن ماریا : چ..چشم دراکو : تو چی گفتی؟ میخوای ببینیش؟ ماریا : نه! دراکو : میخوایم بری واسم مهم نیست ماریا : لبخند روی لبم محو شد
هوا کم کم روبه تاریکی میرفت لباسمو عوض کردم و از پله ها پایین رفتم دراکو من میرم دراکو : با هم میریم وایستا ماریا : نیازی نیست دراکو : سوییچ و برداشتم و وارد حیاط شدیم ماریا : سری تکون دادم و دستمو روی دستگیره گذاشتم و در و باز کردم و سوار ماشین شدم و سرمو به پنجره چسبوندم دراکو : پامو روی گاز فشردم و فرمون و چرخوندم بعد از چند دقیقه جلوی در بیمارستان وایستادم ماریا پیاده شو ماشین و پارک کنم میام ماریا : چشم...از ماشین پیاده شدم و با قدم های آروم وارد بیمارستان شدم چند نفری بودن ولی شلوغ نبود وارد آسانسور شدم و رسیدم طبقه دوم در باز شد و رفتم بیرون هیچکس نبود جز دکترش که از اتاق اومد بیرون با عجله رفتم سمتش آقای دکتر؟ حالش چطوره؟ دکتر لبخندی زد و گفت حالش بهتره هوشیاریش بالا اومده ماریا : اون لحظه بود که فهمیدم هیچ چیز جز شنیدن این حرف خوشحالم نمیکرد همون لحظه دراکو از آسانسور بیرون اومد دویدم سمتش و ب...غل..ش کردم خودمم از این کار شوکه شده بودم دراکو : با چشمای گرد شده بهش خیره شده بودم دستمو روی موهاش کشیدم چی شده ماریا؟ ماریا : حالش بهتر شده دراکو : واقعا؟ لبخندی زدم و رفتم سمت دکتر آقای دکتر ماریا میتونه فقط چند دقیقه ببینش؟
دکتر : فقط سه دقیقه ماریا : در و باز کردم و وارد اتاق شدم بهش نزدیک شدم چشماشو بسته بود رو صندلی کنارش نشستم و دستشو گرفتم سلام مامانی دلم واست شده بود یه ذره زودی خب شو که میخوای کلی چیز واست تعریف کنم مامانی دراکو مهربون تر شده خوب شو باهم پیتزا بخوریم خب؟ دکتر اشاره میکرد برم بیرون لبخند محوی زدم و دستمو روی موهاش کشیدم به خدا می سپارمت مامانی از رو صندلی بلند شدم الان باید برم ولی وقتی خوب شی کلی پیش همدیگه ایم از اتاق خارج شدم
ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد یا شخصی نشه پلیزز تنک فقط یه داستانه اگه تستام رد شه اکانتم میپره و اگه شخصی شه کسی نمیتونه داستانمو بخونه منتشر کن مهربونم امیدوارم همیشه لبخند بزنی و به همه آرزوهات برسی>>>لایک و کامنت فراموش نشه♡:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بله ادیه چون منم می خوام☺
هعییی آروم باش لاو
یواش یواش دارم به این پی میبرم که دراکو یه آدم بی احساس و یخ هست درست میگم؟
تو این داستان من شاید ولی فعلا:) البته بیب به این دقت کن این که تو داستان منه شخصیت اصلی دراکو نی و فقط شخصیتیه که من تو این داستان ساختمش فعلا بی احساسه
عالیییییییییی
پارت بعددد
مرسیییی هانی
عادیه که دلم میخواد دریکو رو خفه کنم؟ 🙂
آمم نمد😁آروم باش بیب