
دوستان گرامی سلام🖋️ امیدوارم که ایام نوروز🎉 بهتون خوش گذشته باشه ☺️اینم پارت دوم داستان 📕
#من بعد از اتفاق های امروز خیلی خوشحال بودم و خلاصه مثل آهو توی چمن 😂در 🚪تالار قصر 🏰باز شد و رفتم داخل، پادشاه و ملکه نگران سره سفره نشسته بودند پادشاه :پرنس شما بعد از اتفاق امروز کجا رفته بودید من و ملکه نگران شما بودیم #سرورم من بعد از شمشیر زنی برای استراحت رفتم به باغ قصر 🌄ملکه :پرنس از این به بعد هر وقت که خواستید جایی بروید باید دو خدمه باخودتون ببرید #اما.. اما من که... پادشاه :اما نداره ملکه راست می گویند در ضمن هفت روز بعد مسابقه شمشیر زنی داریم وتو باید آماده باشی و ما را سر افراز کنی #بله پدر (قیافه من 😣😫😨😱) رفتم اتاق شخصیم خیلی ناراحت و عصبی بودم رفتم پیش پلگ، پلگ : سروصورتت چرا این ریخته انگار حرف زدن با والدینت بهت نساخته😎 #من با این که 16 سالمه اجازه ندارم تنهایی برم بیرون آخه چرا مثل بچه ها با من رفتار می کنند شیطونه میگه برم و بگم که من سینیور گربه هستم پلگ :نه نه نه😱 اونا نباید بدونن وگرنه 😵عمرا بزارن بری بیرون. و...
و.. یادت رفته که نباید کسی از هویتت خبر دار بشه هرچند،😌برای من اینطوری 🧀🧀🧀خوبه #حق با توئه پس بزن بریم پلگ 🐾پنجه ها بیرون 🐾چند دقیقه بعد.... وای *تیکی در اعلامیه نوشته بعد هفت روز دیگه مسابقه شمشیر زنی داریم و تمامی زنان و مردان شمشیر باز باید شرکت کنند و کل پایتخت میان دیدن مبارزه تیکی: تو که میری مگه 😕نه؟ ها؟! *خب پس کی🙁 مراقب روم باشه و ملکه پروانه های سیاه... تیکی :ماریانا من به تو اعتماد دارم تو میتونی بری به مسابقه تازه خیلی هم مونده پس میتونی *تو خیلی خوبی سارینا (مادر ماریانا) :(ماریانا من و پدرت کتاب مینویسیم نمی خوای بخونی) *وای چیکار کنم😩نه مادر🙄 باید لباس های خودم را مرتب کنم 👗سارینا :باشه دختر عزیزم *🐞تیکی خال ها پدیدار🐞 تا میدان 🏟️شهر رفتم ببینم چه خبر که سینیور گربه داشت با یک ابر شرور می جنگید داشتم نگاشون😒 می کردم که یهویی شروره پرتش کرد اینور *سلام سینیور گربه🙃😜 انگار بهت نساخته #سلام بانوی من ممنون از دلداری 😌تون... *این چطوری شرور شده است #نمیدونم🤔 اما داشت به خانه فرمانده 🏠حمله می کرد که جلوش رو گرفتم و بعدش هم معلومه...
پس بیا تا با هم حمله کنیم همکار ⚔️#هرچی شما بگویید بانوی من *من با شمشیر به پاش ضربه زدم و متوقف شد گردونه خوششانسی 🌀یک روبان🎀 خب... فهمیدم تا برگشتم میخواست که گوشوارهها را برداره که سینیور گربه رسید و دستش را گرفت من*کمربندت گربه #البته حتما خب روبان🎀 را پیچیدم دستش و سر بعدی روبان را به کمر گره زدم از دیوار آویزونش کردم که تکون نخوره *گربه اکوما توی شمشیره 🗡️نابودش کن #پنجه برنده 🐾*پروانه 🦋رو گرفتم 🐞کفشدوزک معجزه آسا 🐞بعد باهم رفتیم پشت بوم...
*رفتیم نشستیم ماه کامل بود 🌕و نسیم خنکی می آمد داشتیم ستاره ها را تماشای می کردیم چون آسمون روم خیلی ستاره داشت 💫که یک ستاره دنباله دار دیدم 🌠چشمام رو بستم و یک آرزو کردم دیدم گربه هم آرزو می کنه #بانوی من میدونی چه آرزویی کردم *خب چی؟ #اینکه یک روز بتونیم هویت های همدیگه رو بدونیم *😶با این که یک همکار بی عیب و نقص هستی بازم انتظار این حرف رو نداشتم 😐به هر حال من جوابی قانع کننده ای ندارم #ولی شاید توی زندگی واقعی همدیگر را ملاقات کنیم 🙄*لبخندی زدم😊 و گفتم خیلی کنجکاوی🤐 باید برم دیر وقته.....
#وایسا مادمازل ما یعنی من و شما میتونیم یک روز که کار نداشته باشید همدیگر رو ببینیم *خب فکر خوبیه تا بهتر آشنا بشیم اما به یک شرط #خب چی حالا... *من میگم چه روزی و چه موقع #هر جور میل دارین اما ممنون که قبول کردین *خداحافظ پیشی #تا به حال اینطوری حرف نزده بود کمی🤭 خجالت کشیدم 😳 رفتم قصر و بدون سرو صدا رفتم اتاقم..
#از قبل اسبم را پشت دیوار داخل جنگل بستم چون خیلی خلوت بود و از دیوار به پنجره پریدم 🐾پلگ پنجه ها داخل 🐾#خیلی خستم تا پادشاه و ملکه🤴👸 سرشون گرمه مملکت 🏰هست بریم استراحت کنییم تو چی پلگ، پلگ :خب آره دیگه به پیش خدمت بگو کهن ترین🧀 پنیرو برام بیارن #😵چیییی؟! بابا یکم به منم 🤪فکر کن آخه باشه خدمتکاران نمیگن 🙄من این همه پنیر رو میخوام 🤔چیکار پلگ :هههه 😏راستی کممبر نباشه نمی خوام😂 #باشه چه گیری کردیم چه عجیب هستین شما ها آخه بین این همه غذا پنیر 🧀؟ پلگ :یه چیزی بهت میگم ها 😡#باشه داد نزن😉 😄😅😀
چند لحظه بعد.... *تیکی 🐞خال ها خاموش🐞 انگار خیلی بهت سخت گذشت ببخشید که خیلی طول کشید تیکی :میدونم ماریانا اما چرا؟🤨؟؟ *خب میدونی با سینیور گربه کمی حرف زدیم و.... تیکی :نکنه تو ازش خوشت میاد 😧*نه نه اینطور که فکر می کنی😌 نیست اون فقط پیشنهاد کرد که یک روز بریم بیرون همين تیکی :خوبه ولی مواظب حرف زدنت باش *چرا؟؟؟؟ تیکی :تو باید از هویتت محافظت کنی چون اگه شما ها هویت همدیگر را بفهمید دیگه خبری از قهرمان بودن نیست به شرطی که ملکه پروانه های سیاه را شکست بدید متوجه شدی *بله😔اما تا وقتی که 🙂تورا دارم هیچ وقت سعی نمی کنم که کسی متوجه بشه 🌹 تیکی :خوبه پس حالا میشه برام شیرینی بیاری 🍪.... *البته ببخشید(نکته :ببخشید که خیلی رسمی نوشتم) و بعدش....
تیکی :ماریانا سعی کن که چیزی ازم مخفی نکنی وصادقانه بگی باشه *البته من هم به تو اعتماد دارم باشه پس اینم باید بدونی که با این که تا به حال بجز یک بار پرنس رو بیشتر ندیدم اما ازش خوشم میاد تیکی :وای ماریانا تو زده به سرت *میدونم ولی از وقتی که سینیور گربه اومده توی زندگیم احساس می کنم موندم... که یهو......
دوستان😽 ادامه سریال تا وقتی که تستچی جان قبولش🙏🙏🙏 کنه امیدوارم💝 که داستان رو دوست داشته باشید و براتون هیجان انگیز باشه سعی می کنم که زود زود پارت هارو بزارم و بهتر بسازمش🌹🌹 با تشکرفراوان از شماو تستچی 🌹🌹
👋👋👋خدا به همراهتون سال نو خوش باشید موفق باشید ❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️ و چالش: اگر کفشدوزک بهت معجزه گر میداد دوست داشتی کدوم؟! باشه 🐺🐀🦅🐬🦂🦔🐹🐎🐒🦊🐩🐧🐆🐕و.......................... و حتی میتونی یکی جدید بگی 💐
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود آفرین 👏👏👏
ممنونم 🐾 🐾 🐾 🐾
خواهش میکنم
عالی ولی کی میرن مدرسه ؟
توی پارت های 7و8
بازم ممنون از شما 😁 😘
عالییییییی😍
ممنون 💐
عالیی
مرسی عزیزم 😘