پارت 5:) ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد یا شخصی نشه پلیزز تنک:) فقط یه داستانه امیدوارم همیشه لبخند بزنی:))☺
دراکو : خودمو رو مبل انداختم و دستمو روی سرم گذاشتم ماریا؟ یه لیوان آب واسم بیار ماریا : چشم رفتم سمت آشپزخونه و یه لیوان آب برداشتم و واسش بردم بفرما دراکو : لیوان و ازش گرفتم و آب و سر کشیدم ماریا؟ امروز چند شنبه اس؟ ماریا : دو شنبه دراکو : آهان...ماریا : رفتم سمت دکور و ظرف ها رو دستمال کشیدم که دستم خورد به یه بشقاب و افتاد زمین و شکست!! ترسیده و حیرت زده بهش زل زده بودم که یه دست جلوی صورتم دیدم متعجب سرمو بالا گرفتم دراکو : این ظرف مورد علاقه مامانم بود حالا... اشکال نداره بلند شو جمعش کن ماریا : چشم...با تردید دستمو توی دستش گذاشتم و از رو زمین بلند شدم و یه جارو اوردم و تیکه های شکسته بشقاب و جارو کردم دراکو : صدای زنگ گوشیم اومد از کنارش رد شدم و گوشیو نگاه کردم با دیدن اسمش اخمی بین ابروهام نشست با حرص گوشیو دم گوشم گذاشتم (بله؟ چی میخوای؟ تئودور : دراکو؟ چطوری؟ دلت واسم تنگ نشده بود؟ دراکو : نه...چکار داری؟ تئودور : یه مهمونی گرفتم میای دیگه؟ فقط باید با یکی بیای آهان راستی پانسی جونت دیشب با مامانش رفت فرانسه! دراکو : به من چیزی نگفت تئودور : باور نمیکنی بهش زنگ بزن دراکو : حالا حتما باید با یکی بیام؟ تئودور : عزیزم...تنها شدی؟ دراکو : نه... واسه رو کم کردن اینم که شده باید با یکی برم
گوشیو قطع کردم و کلافه چنگی به موهام زدم حالا چکار کنم نه حس و حال مهمونی دارم نه حوصله یه همراه! کی؟..باکی؟ فکرم رفت سمت یکی ولی...نه...نه! سرمو گرفتم بالا و نگاهی به ماریا انداختم نه...نه! ولی رفتم سمتش و روبه روش وایستادم سرتو بگیر بالا! ماریا : متعجب سرمو گرفتم بالا و بهش خیره شدم دراکو : تو چشماش خیره شدم...ماریا! من مجبورم یه کاری کنم ماریا : چی؟ خب به من مربوط میشه؟ دراکو : آره! باهام باید بیای به یه مهمونی!! ماریا : چ..چی؟ ب..با شما؟؟ دراکو : گفتم که مجبورم...باید به عنوان کسی که منو دوست داره باهام بیای!! ماریا : سرمو انداختم پایین و..ولی من..نمیتونم! دراکو : ماریا! پانسی رفته فرانسه باهام بیا! تا شب حاضر شو اینو گفتم و رفتم تو اتاقم تئودور دوست بچگی و رقیب و میشه گفت یه جورایی هنوز رفیقم بود ولی خیلی با هم لج میکنیم من..چی گفتم؟ آخه...با ماریا؟ صدای در اتاق اومد بیا تو ماریا : سرمو انداختم پایین و در و باز کردم و وارد اتاق شدم پ..پس میتونم برم بیرون و یه...لباس از خونه خودم بیارم؟ دراکو : باهام بیا ولی...هرچی بخوای خودم برات میخرم به هر حال داری بهم کمک میکنی برو حاضر شو میریم بیرون انقدم سرتو پایین ننداز!
ماریا : حس کردم بغض گلومو گرفته حالم بد بود همیشه از این متنفر بودم که کسی مجبورم کنه کاری که نمیخوام و انجام بدم! از اتاقش رفتم بیرون ماریا تو امروز و یه جور دیگه زندگی میکنی تو به عنوان خدمتکار نیستی و قراره امروز و همراه دراکو مالفوی باشی! وارد اتاقم شدم و بلوز کاموایی مشکی و شلوار مشکیمو پوشیدم و رفتم بیرون دراکو : نگاهی بهش انداختم و لبخندی زدم امروز و نقش بازی کن! امروز خدمتکار من نیستی همراه و یار منی! منو چی صدا میکنی؟ ماریا : زیر لب گفتم... دراکو! دراکو : اوکیه بیا تو ماشین ماریا : نگاهی به ماشین گرون قیمتی که داشت انداختم و سوار شدم و رفتیم سمت پاساژ بزرگ لندن دراکو : پیاده شو ماریا : در و باز کردم و از ماشین رفتیم بیرون و وارد مغازه ها شدیم چشمم به یه پیرهن مشکی که با روبان نقره ای تزیین شده بود افتاد این چطوره؟ دراکو : امتحانش کن وارد مغازه شدیم و اون وارد اتاق پرو شدم و لباسو پوشیدم از آینه نگاهی به خودم انداختم و لبخندی زدم دراکو : پوشیدی؟ ماریا : بله در و باز کردم و بهش خیره شدم دراکو : نگاهی بهش انداختم خب...قشنگه عوضش کن تا بریم واسه کفش ماریا : کفش دارم! دراکو : نگاهی به کتونی های قدیمی و رنگ و رو رفته ای که پاش بود انداختم اگه منظورت ایناس بهتره چیزی نگی ماریا : نفس عمیقی کشیدم و لباسمو عوض کردم و لباسای خودمو پوشیدم و رفتم بیرون و چند مغازه اونطرف تر یه کفش پاشنه بلند مشکی دیدم و خریدیم و راه افتادیم سمت ماشین دراکو پشت فرمون نشست و بهم خیره شد و نگاهشو به بیرون دوخت
ماریا : چند ساعتی گذشت و آسمون تاریک شده بود نگاهی دوباره به آینه انداختم موهام شونه شده و مرتب و لباسی قشنگ پوشیده بودم اولین باره خودمو اینطور می بینم از اتاق رفتم بیرون و نگاهم به دراکو افتاد دراکو : من کی هستم؟ ماریا : دراکو! کسی که دوسش دارم! دراکو : آفرین همینطور پیش برو سوار ماشین شدیم و بعد از چند مین رسیدیم جلوی یه عمارت بزرگ از ماشین پیاده شدم و دراکو اومد سمتم و دستمو گرفت متعجب بهش خیره شدم و لبخندی زد نگاهمو به روبه رو دوختم و لبخند محوی زدم و وارد عمارت شدیم یه پسر اومد سمتمون تئودور : به...مالفوی که اومد...رو کرد به منو تعظیم کوچیکی کرد و دستشو اورد جلو تئودور : سلام من تئودور نات هستم و بانو؟ ماریا : بهش دست دادم ماریا هستم دراکو : بیا ماریا ماریا : کنار دراکو یه گوشه نشستم همه جا ساکت بود و فقط صدای حرف های آدما توی گوشم می پیچید....
ناظر مهربونم لطفا لطفا منتشر کن رد یا شخصی نشه پلیزز تنک:) رد یا شخصی نشه ممنونم:) اگه تستام رد شه اکانتم میپره و اگه شخصی شه کسی نمیتونه داستانمو بخونه منتشر کن مهربونم فقط یه داستانه امیدوارم به همه آرزوهات برسی؛ تنک؛) لایک و کامنت فراموش نشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بروبچ اگه کسی ناظره پارت 6 و بررسی میکنه؟ تنک
میشه به نظرسنجی ام سر بزنید لطفا ؟ برام مهمه 🤕💔
عالیییی
مرسیی قشنگم
عالی:)
ممنونم لیدی
عالیییییییییییییییی
مث تو زیبااا:)
اولین کامنتت
مرسیی بیب