
😢😢فصل اول تموم شد. امیدوارم لذت ببرین 🥰🥰
از زبان راوی: صبح سردی است...هیلدا،هلیا،رجینا و لیلیاندل به همراه ارتش انرژی روشن سوار بر اسب به سمت قرار گاه جنگ حرکت میکنند.همه دلشوره عجیبی دارند... نمی دانند کار درستی انجام میدهند یا نه؟ کم کم سرعت حرکت اسب ها بیشتر می شود. درست از زیر سم های اسب هیلدا روی زمین گل های فراوانی رشد میکنند، از همان مسیری که هلیا عبور میکند، گیاهان فراوانی می رویند.رجینا با آمدنش هوای دلنشین پاییز را می آورد. لیلیاندل باعث می شود هوا کمی سردتر شود. شاید دلیل سردی صبح هم همین است. کسی چه میداند؟ الان همه فقط و فقط از یک چیز مطمین هستند.... آنها روبروی سپاه انبوه دشمن هستند... . ........................................ به نظر می رسد رنگ پریده ی سرسخت از همیشه خوشحال تر است. چرا که نه؟ می تواند بعد از جنگ از شر پسر هایش خلاص شود و مالکیت مطلق زمین را به دست آورد😔. الکساندر به صورت غمگین برادرهایش نگاه میکند و نفسش را صدادار بیرون می دهد. که ناگهان دست سردی را روی شانه اش حس میکند. برایدن لبخند گرمی به الکساندر می زند و می گوید:«تو تنها نیستی☺️» الکساندر در جواب فقط سر تکان می دهد. اکنون به قرارگاه رسیده بودند....
هیچکس توان و جرأت نگاه کردن به چشم های دیگری را ندارد. در این میان فقط رنگ پریده سرسخت است که با لذت به این منظره نگاه میکند و فرمان حمله را صادر میکند. سرباز های انرژی تاریک به سمت دشمن یورش می برند. که ناگهان لیلیاندل فریاد می زند:«حالا!» ۳ جین سرباز از انرژی روشن گلوله هایی را به سمت دشمن پرتاب میکنند. این گلوله ها که به نظر نوعی گیاه می آمدند، با برخورد به زمین خیلی سریع رشد میکنند و سرباز ها را زندانی میکنند. برایدن که میبیند اینچنین است، با حرکت دستش تمام آن گیاه ها یخ می زنند و بعد پودر میشوند. ویکتور به الکساندر علامت می دهد و الکساندر پایش را به زمین میزند. درست زیر پای برخی از سرباز ها ی روشن خالی می شود و به زیر زمین میروند.
هیلدا که اینچنین می بیند، خیلی سریع به سمت گودال پرواز میکند تا سرباز هارا نجات دهد. رجینا در حال جنگ تن به تن با ۵ نفر از دشمن بود که ناگهان توپ های زیادی به اطرافش پرتاب می شوند.بلافاصله پس از برخورد به زمین دود زیادی از آنها خارج میشود و باعث میشود رجینا به سرفه بیفتد. که ناگهان تند باد شدیدی از دستان رجینا خارج می شود که باعث از بین رفتن دود ها میشود. از زیر پاهای برایدن زمین تا جای دشمن یخ می زند. همه بجز برایدن تعادلشان را از دست می دهند. هلیا که روی زمین افتاده بود با حرکت دستش باعث می شود یخ ذوب شود.
دود و آتش،جسد،جسد و باز هم جسد سربازان بی گناهی که قربانی زیاده خواهی یک نفر شدند. چند روز می شود؟ ۲ روز؟ نه بیشتر خیلی بیشتر...۵ روز؟ نه؛ باز هم بیشتر.... ۷ روز.... ۷ روز از این جنگ بی پایان می گذرد . خیلی ها مردند... . خیلی ها... . الکساندر با عصبانیت و غم و اندوه فراوان به سمت مادرش می رود. -«دیگر کافیست!! تا کی؟ تا کیییییی؟؟! خیلی ها مردند...! تو تنها کسی هستی که از این مناظر لذت می بری! من.... دیگر نمی جنگم!» شمشیرش را گوشه ای پرت میکند. شمشیر خونین جلوی پای رنگ پریده سرسخت به زمین می خورد.
رنگ پریده سرسخت با خشم میگوید:«راه دیگری نیست که با مادرت صحبت کنی؟؟»الکساندر پوزخندی میزند و میگوید:«مادر؟😏»رنگ پریده سرسخت زیر لب میگوید:«خودت خواستی»بعد دستش را مشت میکند. همزمان با جمع شدن دست رنگ پریده سرسخت، الکساندر فریادی از درد میکشد و در خودش جمع میشود. زانو هایش دیگر توان ندارند و سست می شوند. برایدن که در نزدیکی برادرش بود، با شنیدن صدا دست از جنگیدن بر میدارد و به سمت برادرش می رود. با دیدن آن صحنه خشکش می زند! مایع سیاهرنگی دور تا دور الکساندر را گرفته بود! همه دست از جنگ برداشته بودند و شاهد آن ماجرا بودند.جمعیت کنار میرود و ۶ فرمانروای دیگر یعنی فرزندان دایانا و رنگ پریده سرسخت جلو می آیند. برایدن برادرش را در آغوش می کشد و اتفاق نادری رخ می دهد،! برایدن....گریه می کند!....
قطرات اشک روی زمین می چکند... هلیا با گیاهان جلوی دید سرباز هارا میگیرد و اتاقک کوچکی درست می شود. لیلیاندل، دستش را روی دهانش میگذارد و هینی میکشد. هیلدا نگران به سمت برایدن و الکساندر می رود.برایدن می گوید:«داری چه کار میکنی؟»هیلدا سر الکساندر را در دستانش میگیرد و متوجه چیزی می شود! موهای الکساندر را کنار میزند و پشت گردن الکساندر متوجه زخم عجیبی می شود. به نظر جای سوختگی می رسد. می پرسد:« برایدن، تو هم این زخم را داری؟ و بقیه؟»همه این زخم را داشتند به جز خواهران.
رنگ پریده سرسخت که تابحال ساکت بود با قهقهه گفت:«پس تازه فهمیدید ابله ها!شما با این زخم تحت کنترل من هستید!» ویکتور میگوید:«چطور تونستی؟ چطور جرأت گردی؟»میخواست به طرف مادرش حرکت گند اما نمیتوانست تکان بخورد! او باز هم تحت کنترل بود! رنگ پریده سرسخت خنده کثیفی می کند! رجینا ناگهان فکری به سرش می زند!-« هنوز راهی هست! تو شاید بتوانی آنها را کنترل کنی اما مارا نه!» رنگ پریده سرسخت تعجب کرد!بعد رجینا دست راستش را بالا می آورد، الساندرو زیر لب میگوید:«تبعید...»خواهر ها منظور رجینا را فهمیدند. آنها هم همین کار را کردند. هیلدا آغاز کرد:« بنده بانوی بهار....» هلیا ادامه داد:«فرمانروا ی تابستان....» رجینا از سر گرفت:«دخت پاییز....» لیلیاندل گفت:« و من ملکه زمستان....»(همزمان میگن)-[ای تویی که لیاقت فرمانروا بودن را نداری، باوجود خون ها و قتل های زیاد که کرده ای، ما تو را به پایین ترین طبقه دنیا ی زیرین تبعید میکنیم. باشد که آسوده بخوابی...]
و بعد نور کورکننده ای از دست هرکدام پیدا شد آن نور آن قدر زیاد بود که همگی چشم هایشان را بستند. و وقتی آن را باز کردند رنگ پریده سرسخت دیگر آنجا نبود. و البته اتفاق دیگری افتاده بود...
گیاه های هلیا از بین رفته بود، جنگ پایان یافته بود و تمامی مجروحین شفا پیدا کرده بودند. الکساندر حالش بهتر شده بود و آن زخم دیگر روی بدن هیچ یک از پسر ها نبود......
برش زمانی:۲ ماه از جنگ می گذرد. هلیا و برایدن روی شاخه درخت کهنسالی نشسته بودند و به مردمی که با صلح کنار هم زندگی میکردند، نگاه می کردند. هلیا با لبخند به برایدن نگاه کرد و گفت:«به نظرت عالی نیست؟ همه با صلح کنار همن!» -«به نظر نشدنی می اومد.» -«اوهوم😇»که ناگهان رجینا از پایین درخت گفت:«هلیا این پایین نیازت دارند.» هلیا گفت:«امدم خواهر.....» حالا همه یک به یک و کنار همدیگر برای محافظت از دیگری گام برمیدارند. برای ساختن دنیایی زیبا تر....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بود خیلی خیلی خیلی قشنگه 🥰 😍✨🌈😍✨🌈😍✨🌈😍✨🌈😍✨🌈😍✨🌈😍✨🌈😍✨🌈😍✨🌈😍✨🌈😍🌈
ممنونممم💖💖💖💖💖
خیلی قشنگ بود 🌺 🥰🌈✨😍👌🌸
🌺🥰🥰🥰
عالی بود خیلی زیبا بود 💖🤩👌
لطف داری💖💖🥰
فصل یک تموم شد 😞
ولی فصل ۲ داره دیگه ؟؟؟؟؟؟؟؟
البته!😊💖💖
عالیبود
ممنونم💖
عالیعزیزم
😘😘
خیلی عالی بود 👌👌خسته نباشی 🌸
😃😃ممنوووووون😘😘
راستی ببخشید فضولی نباشه....شما پسری یا دختر؟ البته لازم نیست جواب بدی
نه بابا این چه حرفیه خب از اونجایی که آدم اذیت کنی هستم اول حدس بزن بعدش میگم 😆🌸
پسری؟
نه ، نه ، نه ، نه .... متاسفانه یا خوشبختانه دخترم 😆
واییییییییییی عالی بود خیلی خوب بود ، فصل دو داره دیگه نه ؟؟؟؟؟؟ واییی خدا خیلی هیجان انگیزه 😍😍😍😍😍😍خیلی قشنگ بود عالی بود ، واقعا دوست دارم زود تر داستان بعدیت بیاد 😆😆😆😆
باعث افتخارمه اینو می خونم 😘😘😘