در موزهی شهر، تابلویی وجود داشت که همه از آن فاصله میگرفتند. تابلو یک خانوادهی اشرافی را نشان میداد، اما هر روز، چهرهها عوض میشدند؛ گاهی پیرتر، گاهی غمگینتر، و گاهی یکی از اعضا بهطور کامل ناپدید میشد. کارآگاه رویا مرادی وارد سالن شد.نگاهش سرد و دقیق بود.
او دفترچهی یادداشتش را باز کرد و نوشت: «سرنخ اول: تغییر چهرهها. باید بررسی شود که آیا این تغییر ناشی از نور، رنگ یا دستکاری انسانی است.» کارآگاه نگاهی به تابلو کرد. چهره ها طبیعی نبودند. او به نگهبان گفت: «چه کسی آخرین بار به این تابلو نزدیک شد؟» نگهبان با صدایی لرزان جواب داد: «همان کسی که ناپدید شد… آقای کاظمی. شب گذشته، درست قبل از اینکه چهرهی مادر خانواده در نقاشی محو شود.»
رویا به دقت اطراف تابلو را بررسی کرد. پشت قاب، کاغذی کوچک گیر کرده بود. روی آن نوشته شده بود: «هر که چشم در چشم ما بدوزد، بخشی از ما خواهد شد.» رویا کاغذ را با دقت تا کرد و در جیب گذاشت. نگاهش دوباره به تابلو افتاد؛ چهرهها انگار در سکوتی سنگین او را میپاییدند. او زیر لب گفت: «این جمله بیشتر شبیه هشدار است تا نفرین. باید بفهمم چه کسی آن را اینجا گذاشته.» به سمت دفتر نگهبانی رفت. پروندهی حضور و غیاب کارکنان را بررسی کرد. آخرین امضای آقای کاظمی ساعت ۱۱ شب بود، درست پیش از ناپدید شدنش. بعد از آن هیچکس وارد سالن نشده بود.
رویا یادداشت کرد: «سرنخ دوم: زمان دقیق حادثه. برق سالن در همان ساعت برای چند دقیقه قطع شده.» او به اتاق کنترل رفت و فیلم دوربینها را بازبینی کرد. تصویر نشان میداد که آقای کاظمی به تابلو نزدیک میشود، دستش را روی قاب میگذارد… و درست در همان لحظه، تصویر تاریک میشود. وقتی برق دوباره وصل میشود، نگهبان دیگر در قاب نیست. فقط تابلوست، بدون چهره مادر خانواده.
رویا نفس عمیقی کشید و گفت: «این تغییرات تصادفی نیستند. کسی این نقاشی را دستکاری کرده.» کارآگاه چراغقوهاش را روشن کرد و قاب را با دقت لمس کرد. ترکهای چوب قدیمی طبیعی به نظر میرسیدند، اما جای پیچها تازه بود. او زیر لب گفت: «کسی اخیراً این قاب را باز کرده… احتمالاً همان زمان قطع برق.» به آرامی قاب را کمی کنار کشید. پشت آن فضای باریکی وجود داشت. درون آن، دفترچهای چرمی پنهان شده بود.
رویا آن را بیرون آورد. جلد دفترچه با گرد و غبار پوشیده بود، اما رویش با خطی محو نوشته شده بود: «خانوادهی اشرافی – دفترچهی حقیقت.» او صفحهی اول را باز کرد. نوشتهای کوتاه دیده میشد: «هر بار که چهرهای در نقاشی محو شود، روحی در قاب زندانی خواهد شد.» رویا لحظهای مکث کرد. یادداشت کرد: «سرنخ سوم: دفترچهی چرمی. ارتباط مستقیم بین ناپدید شدن افراد و تغییر چهرهها.» صدای قدمهایی از راهرو شنید. سریع دفترچه را بست و چراغقوه را خاموش کرد. اما وقتی برگشت، هیچکس نبود. فقط سایهی قاب روی دیوار کشیده شده بود… و در آن سایه، چهرهی مادر خانواده دوباره ظاهر شده بود، این بار با چشمانی باز و خیره به رویا.
رویا نفسش را کنترل کرد و گفت: «اگر این یک نفرین نیست، پس کسی دارد از باور به نفرین سوءاستفاده میکند. باید بفهمم چه کسی پشت این نقاشی است.» رویا دفترچهی چرمی را دوباره ورق زد. بین یادداشتهای قدیمی، چند صفحه با خطی تازه دیده میشد. او زیر لب گفت: «این خط… شبیه امضای کاظمی در دفتر حضور و غیاب است.» اما نمیتوانست این را علنی کند. اگر به نگهبانها میگفت، همه باور میکردند نفرین واقعی است و ترس بیشتر میشد. پس تصمیم گرفت سکوت کند و سرنخها را آهسته دنبال کند.
در فیلم دوربین، درست قبل از قطع برق، سایهای پشت کاظمی دیده میشد. سایهای که به نظر میرسید کسی سیمها را دستکاری میکند. رویا یادداشت کرد: «کاظمی ناپدید نشده. او خودش بخشی از نقشه است.» رویا دفترچه را بست و در جیب گذاشت. حالا مطمئن بود که کاظمی فقط یک قربانی نیست؛ او بخشی از نقشه است. اما هنوز یک سؤال باقی مانده بود: همدستش چه کسی است؟ او به بخش مرمت موزه رفت. در آنجا، قفسهای پر از ابزار نقاشی و رنگ بود. روی یکی از قلمموها، رنگی تازه دیده میشد؛ همان رنگی که روی چهرهی مادر خانواده در تابلو استفاده شده بود.
رویا یادداشت کرد: «سرنخ چهارم: بخش مرمت. کسی از اینجا برای تغییر چهرهها استفاده کرده.» در گوشهی اتاق، برگهای نیمهسوخته پیدا کرد. روی آن نوشته شده بود: «خاموشی بعدی – ساعت ۱۰ شب. آماده باش.» رویا برگه را برداشت و زیر لب گفت: «پس قرار است دوباره نقشه اجرا شود.» او تصمیم گرفت در همان شب، ساعت ده، در سالن اصلی حاضر باشد. وقتی چراغها خاموش شدند، صدای قدمهایی آرام به گوش رسید. رویا چراغقوهاش را روشن کرد و سایهای را دید که به سمت تابلو خم شده بود. صدایی از تاریکی آمد: «فکر کردی میتوانی حقیقت را پیدا کنی، رویا؟»
چهرهی کاظمی در نور ظاهر شد، با لبخندی سرد. رویا دفترچه را بیرون آورد و گفت: «این خط توست، کاظمی. تو نفرین را جعل کردهای.» کاظمی خندید: «شاید… یا شاید خودت هم بزودی بخشی از نقاشی شوی.» کارآگاه مرادی چراغقوهاش را روی چهرهی کاظمی ثابت نگه داشت. او گفت: «تمام این تغییرات، دستکاری انسانی است. دفترچه، قطع برق، رنگ تازه روی تابلو… همهاش سرنخهایی هستند که به تو ختم میشوند.» کاظمی لحظهای سکوت کرد، اما بعد خندید: «میخواستم همه باور کنند نفرین وجود دارد. وقتی مردم میترسند، هیچکس دنبال حقیقت نمیرود.»
رویا قدمی جلو رفت: «اما تو تنها نبودی. کسی باید در بخش مرمت به تو کمک کرده باشد. رنگ تازه روی چهرهها، ابزارهای نقاشی… این کار یک نفر دیگر هم هست.» کاظمی نگاهش را به زمین انداخت. سایهای پشت ستون تکان خورد. رویا چراغقوه را چرخاند و مردی از کارکنان مرمت آشکار شد؛ دستش هنوز رنگی بود. رویا دفترچه را بالا گرفت: «این دفترچه، نقشهی شماست. شما با هم نقاشی را تغییر دادید، برق را قطع کردید و ناپدید شدنها را جعل کردید.» کاظمی با صدایی آرام گفت: «میخواستم ثابت کنم نفرین واقعی است… اما حالا میدانم تو همهچیز را دیدهای.»
رویا دفترچه را بست و گفت: «پروندهی نقاشی نفرینشده بسته شد. حقیقت همیشه پشت نقاب ترس پنهان میشود، اما منطق آن را آشکار میکند.» رویا مرادی در اتاق بازجویی نشست. چراغ بالای سر کاظمی نور سردی روی صورتش انداخته بود. او دفترچهی چرمی را روی میز گذاشت و گفت: «این خط توست، کاظمی. چرا این نقشه را کشیدی؟» کاظمی لحظهای سکوت کرد، سپس آهسته گفت: «مردم همیشه از نفرین میترسند. من فقط از این ترس استفاده کردم.» رویا نگاهش را تیز کرد: «اما چرا؟ چه چیزی به دست میآوردی؟»
کاظمی لبخند زد: «پول… و قدرت. همدستم در بخش مرمت به من کمک میکرد. ما چهرهها را تغییر میدادیم، برق را قطع میکردیم، و همه باور میکردند نفرین واقعی است. هر بار که کسی ناپدید میشد، موزه بیشتر در هالهی ترس فرو میرفت. و ما میتوانستیم آثار را قاچاق کنیم، بیآنکه کسی جرأت کند نزدیک شود.» رویا یادداشت کرد: «انگیزه: قاچاق آثار هنری، پوشیده در نقاب نفرین.» سپس به همدست کاظمی نگاه کرد؛ مردی از بخش مرمت که دستهایش هنوز رنگی بود.
او گفت: «تو چهرهها را تغییر میدادی. چرا وارد این بازی شدی؟» مرد با صدایی لرزان جواب داد: «کاظمی گفت اگر همکاری کنم، سهمی از فروش آثار میگیرم. من فقط رنگ زدم… نفرین واقعی نبود.» رویا دفترچه را بست و گفت: «پرونده روشن شد. نفرینی در کار نبود، فقط نقشهای برای سوءاستفاده از ترس مردم.» بازجویی به پایان رسید. کاظمی و همدستش اعتراف کرده بودند: همهچیز نقشهای برای قاچاق آثار هنری بود، پوشیده در نقاب نفرین.
پرونده از نظر منطقی بسته شده بود. مدارک، دفترچه، فیلم دوربینها و ابزار مرمت، همه حقیقت را آشکار کرده بودند. اما وقتی رویا از اتاق بازجویی خارج شد، دوباره به سالن اصلی موزه رفت. تابلو همانجا بود، در سکوتی سنگین. چهرهی مادر خانواده بازگشته بود، با همان نگاه خیره و سرد. رویا لحظهای ایستاد. در دفترچهی یادداشتش نوشت: «پرونده بسته شد. انگیزه انسانی روشن است. اما… هنوز چیزی در این نقاشی هست که توضیحی ندارد.»
نور چراغها روی قاب افتاد. برای یک لحظه، رویا تصور کرد که چهرهی خودش در میان خانوادهی اشرافی ظاهر شده است. او پلک زد، و تصویر محو شد. رویا نفس عمیقی کشید و آرام گفت: «منطق حقیقت را آشکار میکند… اما شاید همیشه همهی حقیقت را نه.»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مندیگرمننیست؛ (بررسی)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یهDivaمنتشرشکنه
فرستتت🎀✨
چقدددد قشنگگگ و جاللللب😭🎀
پس شبیه همیم
من یه ایده ی خوب واسه داستان دارم که یکم دارکه
ولی چون تخیلی بود گفتم مسخرم می کنن
به نظرت بزارم؟
سلام نویسنده
تو هم نوشتنو دوس
سلام گلم
آره خیلی نویسندگی رو دوست دارم
همون طور که تو فضا رو دوست داری