ادموندز...نام مقدسی برای خاندان مقدسیست، خود را ادموندز نام نهادم تا شکوه خاندانم را بر دوش و غرور اجدادم را به نمایش بگذارم... حال...حماسه خاکستر و عشق را، از زیر دود اجدادم بیرون میکشم تا جهانیان بدانند، چه بر ما گذشت... :)
شامگاهِ پیش از اعلان، قصر در روشناییِ هزار شمع میدرخشید. عطر شراب و بوی ادویه در هوا پیچیده بود و موسیقی آرام از تالار بلند میشد. امپراتور بر صدر نشسته بود، چهرهاش آرام اما نگاهش سنگین و سنجیده. در کنار او، رزالی، در جامهای به رنگ شب، آرام برجا نشسته بود و گاه نگاهش بر مردی میافتاد که در انتهای تالار ایستاده بود — کای، جوانی با چشمانی نافذ و قامتی راست همانند نیزهای صیقلی. از زمانی که در نبرد کوههای شمالی جانِ ولیعهد را نجات داده بود، دربار با احترام و هراس از او سخن میگفت.
امپراتور جام را بالا برد. صدای بربط خاموش شد. همهمه فرو نشست. «مردم من، جنگ در شرق آتش گرفته و من مردی میخواهم که نه از طمع، که از ایمان شمشیر بکشد. سالهاست که او جانب ما جنگیده، امروز میخواهم تاج افتخار دیگری بر شانههایش بگذارم.»
همه نگران نگاهش کردند. وقتی گفت: «ژنرال کای، از امروز تو فرماندهی گارد سلطنتی و پاسدار خاندان ما خواهی بود»، زمزمهای همچون موج بهپا خاست. کای جلو آمد، زانو زد و شمشیرش را بر سنگ کف تالار نهاد. امپراتور دستی بر شانهاش گذاشت و با صدایی که فقط او شنید، گفت: «و شاید از این پس، چیزی فراتر از یک فرمانده برای من باشی.»
رزالی نفسش را در سینه حبس کرد. در نگاه پدرش معنا روشن بود — آیندهای که شاید سرنوشت در دلش نوشته بود. حتی پیش از آنکه سخنی گفته شود، دلش لرزید. «این جوان، بازوی راست من است، ژنرال ارشد و داماد آیندهی این تخت.» همهمهی جمع بالا گرفت. و رزالی، دختر امپراتور، با چشمانی که از شرم و شوق لرزیده بود، فقط لبخند زد. در همان ضیافت، نگاههایشان به هم گفتند هرچه کلمات نمیتوانستند بگویند
روز بعد، باغ سلطنتی پر از شکوفه بود. در سایهٔ درختان نارنچ، کای و رزالی کنار فواره نشستند، بیهیاهو و بیحجاب از احساس. کای گفت: «گاهی نگاهت مثل آرامش پیش از طوفانه. فکر میکنم برای اولین بار از جنگ میترسم؛ چون دلی برای جا گذاشتن دارم.» رزالی لبخند زد و گفت: «من میمانم تا هر روز برایت واژهای ذخیره کنم. شاید روزی که برگردی، همه را با یک بوسه خرج کنم.» دستهایشان لرزید، اما از هم جدا نشد.
چند هفته بعد، امپراتوری به خون کشیده شد. لشکریان بهصف شدند و صدای طبل بر دره طنین انداخت. کای با زرهی نقرهای بر اسب نشست. رزالی با نگاهی خالی از نور و امید میان خلق ایستاده بود. فقط یک لحظه نگاه کردند؛ نه وداع بود و نه وعده — سکوتی از هزار سخن ژرفتر. او رفت، و رزالی با دلی که زیر وزن شوق و هراس میتپید، باقی ماند.
ماهها گذشت و پیکهای اندوه بازمیگشتند. در کاخ، رزالی هر شب در دفتر خاطراتش برای کودکی که در شکمش پرورش مییافت، مینوشت. «امشب پدرت در جایی میان باران و خاک میجنگد، اما من صدای تپش قلبش را هنوز میشنوم.» شکمش برآمده بود و نگاهش گاه به پایین میلغزید و لبخند میزد. اما هر لبخند، دنبالهای از لرز ترس داشت.
در دشت شمال، پس از نبردی خونین، سپاه شکست خورد. کای تا زانو در گِل و خون فرو رفته بود. در میان دود و فریاد، تیری سینهاش را شکافت. تا خود شب بر زمین ماند. دشمنان وقتی زره سلطنتی و نشان دامادی را دیدند، نکشتندش. او را زنده به دژ خود بردند.
بوی نم و آهن در بند پیچیده بود. وقتی به هوش آمد، صدایی نرم شنید. «آرام باش، آب روی لبهایت میگذارم.» دختری جوان با لباس ساده کنارش زانو زده بود. دستانش از کار پینه بسته بود، اما نوازشگرانه میجنبید. روزها، هفتهها، او باز میگشت. زخمهایش را میبست، نغمههای محلی میخواند، بیآنکه حتی نامش را بگوید. «چشمهایت را نبند، ژنرال. مرگ از این در نمیگذرد.» و در تنهاییهای آن سلول، میان درد و تب، کای بارها فکر کرد به اینکه شاید انسان برای زنده ماندن، به نگاهِ مهربان نیازمندتر است تا دارو.
اما دل آن دختر شکوفهای بود که در سایه لالهای بیامید بالید. یک شب، وقتی تبِ کای بالا زد، او خم شد و زمزمه کرد: «در این جهان همه از تو میترسند، اما من فقط دلم برایت میسوزد.» و پیش از آن که عقل هشدار دهد، لبانش بر لبان کور و لرزان او نشست. کای چشمانش را گشود — جهان میان تاریکی و خاطره میلرزید. رزالی را دید، یا خیال رزالی را، و نامش را تکرار کرد. دختر اشک ریخت. از آن لحظه، دیگر نخواست خود را از او پنهان کند.
اما صبحِ فرار که دربند گشوده شد و صدای فریادها پیچید، حقیقت آشکار گشت. صدای فریادها و شمشیرها در هوا پیچید. دختر میان دود و خون جلو آمد و گفت: «من هم تو را بوسیدم، مگر نه؟ نگو نمیخواستم، نگو دروغ بود...» کای به او نگریست — در چشمانش نه عشق، که خطایی میدید که یاد همسرش را آلوده میکرد. شرم و خشم در قلبش آتش گرفت. لبهایش لرزید، و پیش از آنکه سخنی درآید، با ضربهای برقآسا گردنش را چرخاند. دختر با یک قطره اشک فرو ریخت. و سکوتِ بند، تا ابد به نام او تمام شد.
کای از دژ گریخت، زخمخورده، جا مانده از زمان. راه دراز بود، برف تا زانو، و تب، چون سایه دنبالش میدوید. وقتی به برجهای شهر رسید، سپیده رنگ خون داشت. زنده مانده بود، اما همراه با چیزی از درونش شکسته. وقتی پس از هفتهها خود را به مرز رساند، زخمی، تبدار و تنها بود. از اسب افتاد؛ شمشیرش را در خاک فرو کرد و زانو زد. باد موهایش را میتکاند، و اشکی لرزان بر گونهاش لغزید. نگهبانان او را شناختند؛ فریاد زدند، اما صدایشان شبیه رویا میآمد. .......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قشنگگگگگگ🎀
ممنونم♡ اگر دوست داشتید به دوستانتون هم معرفی کنید
لایک ها زیاد بشه بخش بعدی رو هم میذارم
واااااای😭🛐
اگر دوست داشتید به دوستانتون هم معرفی کنید
لایک ها زیاد بشه بخش بعدی رو هم میذارم