بزن بریم:)
هوا سنگین بود. دراکو هنوز بیهوش بود، و گروه با اضطراب به مسیر سنگ نگاه میکردند. ناگهان، چوبدستی هری شروع به لرزیدن کرد. هرماینی با تعجب گفت: «هری… چوبدستیت… داره واکنش نشون میده!» هری آن را بالا گرفت. نور طلایی از نوکش بیرون زد و به دیوار سنگی روبهرو تابید. دیوار شروع به لرزیدن کرد، و از دل آن، دروازهای باستانی بیرون آمد. روی دروازه، با خطی جادویی نوشته شده بود: “Only the heart that knew Rose may enter.” رون با ناباوری گفت: «این… دروازهی رزِه؟!» هرماینی با صدایی لرزان گفت: «رز یه طلسم محافظ ساخته بود… فقط کسی که واقعاً قلبش با رز بوده، میتونه وارد بشه.» هری به دراکوی بیهوش نگاه کرد. «پس… فقط اون میتونه دروازه رو باز کنه.» در همین لحظه، نور سبز از آسمان فرود آمد. یه جغد سیاه با چشمان درخشان روی سنگ نشست و نامهای انداخت. نامه با مهر رز بود. هرماینی با دست لرزان نامه را باز کرد. رز نوشته بود: «اگر این نامه به دستتون رسیده، یعنی من دیگه نمیتونم کمکتون کنم. ولی دراکو میتونه. اون قلب منو میشناسه. فقط اون میتونه دروازه رو باز کنه. مراقب باشید… پشت این در، همهچیز عوض میشه.» رون با صدایی لرزان گفت: «پس باید دراکو رو بیدار کنیم… و آماده باشیم برای هرچیزی.» هری، با چشمانی پر از اشک، گفت: «رز هنوز داره ما رو راهنمایی میکنه… حتی از دور.» دروازهی رز با نور طلایی میدرخشید. و گروه میدانستند که قدم بعدی، همهچیز را تغییر خواهد داد.
دروازهی رز با نور طلایی باز شد و گروه قدم به دنیای تاریک پشت آن گذاشتند. هوا سنگین و پر از مه بود، و صدای زمزمههای جادویی از دور شنیده میشد. ناگهان، سایهای از دل مه بیرون آمد. دلفی، با چشمان درخشان و لبخند سرد، روبهروی آنها ایستاد. «فکر کردید میتونید از من فرار کنید؟ اینجا قلمرو منه.» هری چوبدستیش را بالا برد. «این بار نمیذاریم فرار کنی!» دلفی وردی تاریک خواند. شعلهای سبز از زمین فوران کرد و به سمت دراکو رفت. دست دراکو در همان لحظه شعلهور شد، و او با فریادی دردناک روی زمین افتاد. «آآآه… دستم…!» هری دوید سمتش، اما ناگهان جای زخم قدیمی روی پیشانیاش شروع به سوختن کرد. نور قرمز از زخم بیرون زد، مثل اینکه نفرین قدیمی دوباره بیدار شده باشد. هری با دندانهای فشرده گفت: «این… همون نفرین ولدمورتهست… دلفی داره ازش استفاده میکنه!» هرماینی با وحشت فریاد زد: «نه! اون داره نفرین رو دوباره فعال میکنه! هری، مقاومت کن!» رون، با چشمانی پر از اشک، دراکو را بلند کرد. «باید ازش محافظت کنیم! اگه دراکو از بین بره، دروازه بسته میشه!» دلفی با خندهای سرد گفت: «دروازهی رز فقط یک شوخی بود. شما هیچوقت به سنگ نمیرسید… چون قبل از اون، همهتون میسوزید.» هوا پر از شعلههای سبز و قرمز شد. دست دراکو میسوخت، جای زخم هری میسوخت، و گروه فهمیدند که این نبرد، جدیتر از هر چیزیست که تا حالا دیده بودند.
شعلههای سبز و قرمز اطرافشان زبانه میکشید. دست دراکو میسوخت، جای زخم هری مثل آتش میتپید، و دلفی با خندهای سرد همهچیز را تماشا میکرد. هرماینی، با چشمانی پر از اشک و خشم، چوبدستیش را بالا برد. «دیگه بسه… باید امتحان کنم… حتی اگه ممنوع باشه.» رون با وحشت گفت: «هرماینی! نه… اون ورد خطرناکه!» اما هرماینی فریاد زد: «Ignis Reversum!» نور بنفش از چوبدستیش فوران کرد. شعلههای سبز و قرمز ناگهان پیچیدند و به سمت دلفی برگشتند. دلفی با تعجب عقب کشید، اما لبخندش محو نشد. «جالب شد… وردی که حتی وزارت جادو هم ازش میترسه.» هری، با نفسنفسزنان، دستش را روی زخم گذاشت. «هرماینی… این ورد… داره کار میکنه… ولی…» ناگهان زمین لرزید. نور بنفش شروع به شکافتن دیوارها کرد، و از دل تاریکی، موجوداتی سایهگون بیرون آمدند. هرماینی با وحشت گفت: «نه… این ورد فقط شعلهها رو برنمیگردونه… دروازهی سایهها رو هم باز میکنه!» رون فریاد زد: «یعنی ما الان با دلفی و این موجودات باید بجنگیم؟!» دلفی با خندهای بلند گفت: «عالیه… حالا شما خودتون دشمن جدیدی رو آزاد کردید. من فقط تماشا میکنم.» هوا پر از نور بنفش و سایههای سیاه شد. دست دراکو هنوز میسوخت، جای زخم هری میتپید، و حالا موجودات سایهگون به سمتشان حمله میکردند.
سایهها از دروازه بیرون ریختند، موجوداتی بیچهره با چشمان سرخ که به سمت گروه حمله میکردند. هری چوبدستیش را بالا برد، اما یکی از سایهها با سرعتی غیرطبیعی به او رسید و دستش را گرفت. ناگهان، جای زخم قدیمی روی پیشانی هری شعلهور شد. نور قرمز از زخم بیرون زد و با سایه در هم آمیخت. هری با فریادی دردناک روی زمین افتاد. هرماینی با وحشت فریاد زد: «زخم هری… داره با اون موجود ارتباط برقرار میکنه!» رون، در حالی که دراکوی نیمههوش را روی دوش گرفته بود، با ترس گفت: «نه… اگه این ارتباط کامل بشه، هری ممکنه… خودش تبدیل به یکی از اونها بشه!» دلفی، با خندهای بلند، قدم جلو گذاشت. «آها… نفرین ولدمورت هنوز زندهست. و حالا، هری… تو خودت دروازهی سایهها میشی.» هری با چشمانی پر از نور قرمز، به دوستانش نگاه کرد. «من… نمیتونم کنترلش کنم…!» زمین لرزید، سایهها فریاد کشیدند، و نور زخم هری کل تالار را روشن کرد. همه فهمیدند که لحظهی بعدی میتواند همهچیز را نابود کند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پست خدا بود.🛐💝ممنون میشم پیامم رو
پین کنی فرشته.🤝🏻
(( مطمئنی دختری؟ ))
این پست رو کسی بررسی میکنه ناظری هست؟💃
عالیییییییییبیییببیییی بود
الله اکبر
خسته نباشید
عزیزمییی
💖💖💖
خیلی قشنگ بود این قسمت❤🌟
عزیزمیییی