سلاممم امیدوارم حالتون خوب باشه ، ببخسید اینهمه فاصله افتاد ، واقعیتا یه بار گذاشتم و رد شد-
عطر گل نرگس کل خیابونو برداشته بود همینطوری مات و مبهوت به دور و ورم نگاه میکردم ، کاملا حس غریبی بهم دست داده بود که با حس دستای گرمی که روی شونم نشسته بودن به خودم اومدم ، سوهی گفت: -اگر میخواین ، یکم دور و اطراف قدم بزنین بعدش داخل شیم... +میشه اینقدر رسمی حرف نزنی؟...اونقدر را هم تفاوت سنی نداریم.. یه پوفی کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت: -خیله خب باشه ... میخوای چی کار کنی الان؟ +بریم تو تموم شه ... (با حرص ) انگار اومدم مصاحبه کاری...
وقتی وارد عمارت شدیم بوی عطر گل گیلاس به طرز وحشتناکی به مشام میرسید ، از در که وارد شدیم با باغی روبه رو شدیم که دور تا دورش پر بود از درختای گیلاس که بیشتر برگاشون یا ریخته بود یا زرد شده بود ، یه خانم مسنی هم داشت کف باغ جارو میزد و برگ های ریخته شده رو میریخت زیر پای درختا ، یکم جلو تر رفتیم و وارد عمارت شدیم وقتی وارد عمارت میشدی راپله ای رو میدیدی که به طبقه بالا راه داشت .. هنوز در های عمارت بسته نشده بودن که یه دختر حدود بیست و خورده ای ، پا رو پله گذاشت و با لبخند اومد پایین
از سر و وضع دختره کاملا میتونستی متوجه بشی که تو همیچین عکارتی بزرگ شده ، تنها از مدل موهاشش که سشوار کشیده شده بود هم میشد این موضوع رو فهمید +عااا سوهیااا اومدی؟ وایسا بینم این دختره کیه؟ -خانم لی هستن +لی؟کدوم لی خدمتکاره؟ -خیر دختر اقا لی ، همونی که اقای لی منو دنبالشون فرستاده بودن +اهااا ‹› سلام خوشبختم +منم همنطور کوچولو ‹›… + عزیزم چقدر سر و وضعش سادس ولی در عین خال خوشگل عین مامانش میمونه ‹› بله چون قاعدتا ژن مادرم قوی تر بوده… دختر خواست جواب منو بده که با صدای یه مردی کلا ساکت شد و چیزی نگفت و در عوضش دستی به لباسش کشیدو اونا رو مرتب کرد
×سلام دخترم، اومدی عزیزکم؟ برای بغل کردن به طرز چنdشی دستاشو باز کرده بود ، منم همینطوری مات و مبهوت نگاهش میکردم ...بالاخره بعد از ۱۱ سال میدیدمش ، ولی چرا اون حس پدرانه رو ازش نمیگیرم؟ چرا حس امنیت بهم منتقل نمیکنه؟ ‹›بله .. وقتی دید در جواب باز کردن دستاش فقط ۲ قدم به عقب رفتم دستشو جلوی دهنش بردو تک سرفه ای کرد و گفت ×فکنم خواهرت خیلی خوب بهت خوشامد گویی نکرد ، از طرفش ، از فرشته ای همچون شما معذرت خواهی میکنم.. اون دختر با لحن کاملا حال بهمزن در جواب گفت: - عههه بابا خوبه من ارشدشمماا ×ارشد ، مرشد نمیدونم اونم خواهرته ‹›خ..خ..خواهر؟ × اره گنجشگکم
سوهی رو به سونگ وو گفت +با اجازتو من برم ×برو برو کارم باهات تمومه از این لحن پدرم به شدتت خجالت کشیده بودم اما سوهی طوری رفتار میکرد انگار همیچی عادیه برگشتم سمت اون دختر که دیدم کلا رفته و ترجیح دادم فقط سکوت کنم ، پدرم دستشو گذاشت روی شونم و در حین اینکه منو به سمت را پله راهنمایی میکرد گفت: +خب ، خانم خانما، یه احوال پرسی گفتن ، بزرگتر کوچکتری گفتن، نگفتن؟ کمی ازش فاصله گرفتم و در حال بالا رفته پله ها جوابشو دادم: - حالتون چطوره ؟خوبین؟ +ای بابا به زور که نمیشه اونی که از ته دل بلند میشه ، یه چیز دیگس..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعدی بدووو
چشم چشم
قربونتت
د آخه اون بابائه نمیتونست یکم گریه کنه بعد بیاد بگه بیا بغلم🤣😔
عیبابا چیبوگوم؟🤣
هیچی نگو پارت ۵ بساز فراتشم
چشم چشم
بالای مشکوک
از چ نظر؟
بابایش فاز خیلی بدی میده .... این نقشه ای داره نمیدونم چه نقشه ای ولی خوب نیست :)
پس منظورت بابای مشکوک بود نه بالای مشکوک🤣🤣
خوشحالم اینو میشنوم مرسی از نظرت🎀✨
متاسفانه کیبوردم متن رو عوض میکنه 😅
فدا سرت✓🤣
خیلی خوبهههههههه
فداتم ✨
خیلی خوب بود ادامه می دی
قربونت بشم ، چشم حتما✨
مرسیییییی