داستان یکروز عادی من! (فان)

خب سلاممم. نگاه کنین، از الان به بعد نصف پستام فان هست. چرا؟ نمیدونم. (سیغما سیغما گرل سیغما گرل سیغما گرل)

میدونم ارتم خیلی مسخرست 👀

نکته : ان لبخندی که در زیر تخت میبینید هیولا زیر تخت هست. (همونی که هممون میترسیدیم شب بیاد پامونو بخوره)

نکته : ان شخصی که در تصویر میبینید همون هیولا زیر تخت است. ما در اونجا : کفتر کاکل به سر ووای ووای بی خبر از این گذر ووای ووای من : راستی پول داری؟ اون : عقل کل من پول از کجام میخوام بیارم؟ من : خب منم ندارم.. اون : پس چیکار کنیم؟ من : الفرار؟ اون : الفرار.

و اینکه من اینجا باگ خوردم و باید از چپ به راست بخونید.

*درحال نگاه به صورت زیبایت*

نکته : اینجا مغز به دلیل فشار زیاد نمیتونه تحمل کنه و دست میره و در رو باز میکنه. (از اونجا که میدونم اصصصلااا خوب بلد نیستم داستان درست کنم همیشه خودم یه توضیح کوچیک میدم.)

اااصصصللللااااااا ما از انیمه اتک توی بعضی از جاها استفاده نکردی_ (هه هه فکر کردی بازم نکته داریم؟ نه فقط میخواستم بگم که توی اسلاید ۵ هم عکس اخر شبیه میکاسا توی فصل ۴ هست.)

خب مرسی که تا اینجا با من همراه بوده اید، و.. بازم نکته علی : ان چیز سبز دمپایی است.