
در این رمان کارکتر های mbti نقش دارند، الهام گرفته شده از {رمان اسرار جزیره گمشده} ---> «گاهی جواب پیچیده ترین مسائل در ساده ترین موارد خلاصه شده است»
زمان گذشته[۲۰ سال قبل، زندگی intp {زبان راوی}]: برادر intp مکس از زیر میز بیرون آمد و با چشمانی لرزان به مادرش نگاه کرد. از نحوهای که intp ترسیده بود خشمگین و غمگین شده بود. مادرشان تیکه شیشه را محکم تر در دست خود فشرد و حتی قسمتی از گردن intp را خراشید! مکس میخواست که به سمت مادرش بدود و خواهرش را از چنگال او آزاد کند حتی اگر معنیاش این باشد که زخمی بشود برای خواهرش هر کاری میکند! او تنها کسی بود که در هر شرایطی همیشه کنارش بود و همیشه از او دفاع میکرد. همین که مکس میخواست به سمت مادرش بدود و او را آزاد کند دستی بی سر و صدا بر شانهاش فرود آمد، مکس برگشت و چهره مردی را دید که سالیان سال بود در کنار پدر و مادرش کار میکرد. مرد به مکس اشاره کرد تا صدایی از حنجرهاش خارج نشود و بعد او را پشت سر گذاشت، به سمت مادر آن دو رفت و به سرعت دو شانه مادرشان را به سمت عقب کشید اما متاسفانه این امر آنقدر دیر رخ داد که آن تکه شیشه باعث شد گردن intp ببرد و حجم قابل توجهی خو*ن بر زمین بریزد. مادرش که برگشت گلو*له ای در سرش خالی شد و بر زمین افتاد، intp درحالی که خو*ن از گردنش بیرون میریخت روی زمین افتاد که برادرش مکس به سمت او شتافت. کنارش زانو زد و با دستش سعی داشت جلوی خو*نریزی را بگیرد...زمزمه میکرد:«حالت خوب میشه... مطمئن خوب میشی خواهر کوچولو...» مرد رو به پدرشان کرد و گفت: اگر الان اینجا نبودم اوضاع بدتر از این صحنه میشد، مواظب باش...دوست قدیمی! Intp همینطور خو*ن از دست داد تا جایی که در بغل برادرش مکس از و هوش رفت! جنا*زه مادرشان در گوشه اتاق افتاده بود. با چشمانی باز و پر از اشک نگاهش مر*دهاش را به سمت بچه ها دوخت، پدرشان سمت مادرشان رفت و به آرامی دستی بر صورتش کشید و چشمانش را بست، سپس زمزمه کرد: در آرامش بخواب... لحظه ای بعد آمبولانس و نیروهای امدادی رسیدند و مرد در سیاهی شب ناپدید شد...! زمان حال [شروع بازی های مرحله اول] : در حین صحبت های مرد بالای هر راهروی تاریک یک عدد نمایش داده شد. مرد ادامه داد: به ترتیب گروه تان وارد راهرو ها شوید! اما مراقب باشید، خطر همیشه در کمین است...! صدای نفس های بازیکنان تنها صدایی بود که آن لحظه وجود داشت، گروه ها وارد راهرو های تاریک شدند...
گروه intp وارد راهروی چهارم شد ( از زبان intp ): همه ترسیده بودند اما نمیشد که وارد بازی ها نشد، این انتخابی بود که همه ما کرده بودیم. قرارداد بسته بودیم با این حال من هیچکدام از اینها را انجام نداده بودم و اینجا حضور داشتم، همراه entp و istp و estp وارد راهروی چهارم شدیم... مسیر طولانی ای بنظر میرسید، همانگونه مانند سالن ارتفاع آن به ۳ متر هم میرسید. تنها نوری که باعث روشنایی راهرو میشد نور ورودی سال بود، در راهروی تاریک قدم برداشتیم. نور باعث میشد هاله ای روشن بر دیوار ها بیوفتد و نگاهمان را به آنها بسپاریم، تابلو های با قاب های جواهر نشان مردانی با لباس های خاص و همینطور چهره ها و نگاه های خاص! هر کدام ژست قدرتمندی گرفته بودند و خودشان را بزرگ نشان میدادند که... دیدن چهرهاش باعث شد بکل راه رفتن را فراموش کنم، کسی که تمام این مدت این بلا هارا بر سر من و برادرم ریخته بود! کسی که بعد از مادرم میخواست مثل مادر برایمان باشد اما از مادر اصلی ما هم بدتر و بدتر شد! (متن داخل پرانتز صحنه هایی از خاطرات intp است) هیچوقت نتوانست زندگیم را بهتر کند...حتی به بدتر شدنش هم کمک کرد: «دستی که دستکش در دست دارد موهایم را از پشت صندلی میکشد، دندان هایم را بهم میفشارم تا جایی که از بین آنها کمی خو*ن بچکد. چشمانم ترسیده و میلرزد، نمیتوانم دستانم را تکان بدهم. از چشمانم اشک میریزد و مقاومت میکنم! مبارزه میکنم! موهایم بیشتر کشیده میشود که در همان لحظه صورت او را میبینم...سرنگ پر را در دستش گرفته و کمی از مادهاش را خالی میکند و زمزمه میکند: سریع تموم میشه، عزیزم» هر کدام از خاطراتم از او دردناک تر از دیگری است، خاله...! لحظهای بعد با صدای Entp از فکر و خیال بیرون آمدم: خانم دادستان؟ -الان میام... سپس به سمت آنها رفتم... حواسمان رو جمع کرده بودیم البته فقط اینطور به نظر میرسید! در واقع آن سه نفر در تمام مدت سربه سر هم می گذاشتند یا بهتر است بگویم estp درحال انجام این کار بود... Estp:روح خبیثی که اینجا رو تصاحب کرده داره نگاهمون میکنه و در کمین ماست! یوهاهاهاها سپس istp از پشت estp را ترساند: اینم از روح خبیث من که جلوتر از آنها راه میرفتم به دیوار برخوردم و گفتم: یه لحظه اون دهن رو ببندید ببینم اینجا چیه! همه آنها لحظهای ساکت شدند، نور سالن دگر در دید راس نبود، دیگر تابلوهای جواهرنشان و خاص را نمیدیدم که برایم یادآور خاطراتم شود. دستم را جلو بردم و آن دیوار را لمس کردم...دیوار شیار های عمیقی داشت و انگار طرح خاصی بر روی آن حکاکی شده بود، دستم را پایینتر بردم که به جسمی فلزی برخوردم! یک حلقه...این دیوار نیست این یک دره!!! -این یه دره، بکشید! سپس همگی حلقه در را گرفتیم و عقب کشیدم تا اینکه در باز شد و به سمت عقب پرتاب شدیم. روی زمین افتاده بودیم، همین که چشمانم به آن طرف در خورد محوش شدم... Entp: واووو... Estp: چقدر... Istp:خوشگله...! شاید بتوانم یکی از عجیب ترین حس های دنیا رو وقتی که توی یه مکان آشنا ولی غریب هستی توصیف کنم، کلمه ای یادم میاید... فکر کنم اسمش دژاوو بود، تا جایی که به خاطر دارم به معنای دیدن یه صحنه ی آشنا که تا به حال اتفاق نیوفتاده بود اما دکترا میگفتند: «خطای مغزیه» ولی من همیشه به این معتقد بودم که آنها فقط یه مشت دروغ بی خاصیت هستند، من اینجا رو قبلاً دیدم.
مکانی متفاوت در این زندان، غیرقابل تصور است که همچین جایی وجود داشته باشد! مسیر روبرو پرآب بود، کنار این مسیر رود مانند آب سکوهای سنگی وجود داشت، ستون هایی این سکو را در فاصله هایی زیاد از هم جدا میکرد. بر روی ستون ها گیاهان رشد کرده بودند و درختانی تنه هایشان را با ستون ها تعویض کرده بودند. بر روی این مسیر پر آب گل های زیبای نیلوفر و پرگ های پر پر شده از گیاهان ریخته شده بود! پس از اینکه سه ستون میگذشت سکوی بلندی این راه را میبست. این سکو تقریبا ارتفاعی از سطح آب بالاتر بود و به شکل گردی به دیوار انتها وصل شده بود، بر روی این سکو هم حتی گیاهانی رشد کرده بودند و آن را مانند طبیعتی زیبا کرده بودند! دیواری که سکوی گردالی به آن وصل شده بود حکاکی هایی رویش رسم شده بود که باعث زیبایی بخشیدن به آن میشد ولی... ولی یادم نمیاد کجاست؟ احساس میکنم که یکی یه کلید برداشته و جوری مغزم رو قفل کرده که یادم نیاد که اصلا چی به چیه؟ اما شاید نشونه ای بتونم پیدا کنم که یادم بیاد اینجا کجاست یا من کجام؟ دو تا راه حل بیشتر ندارم- یکی اینکه بشینم فکر کنم اینجا کجاست که شاید یادم بیاد شاید هم نیاد و فقط توی ریسک زمان برم و هدر بشه! یا اینکه برم داخل و ببینم چه خبره!؟ احساس میکنم گزینه ی اول درسته ولی گزینه ی دوم آنقدر هم اشتباه به نظر نمیاد، " مبهمی " شاید این کلمه ی خوبی برای توصیف وضعیتی باشه که نمیدونی چخبره؟ اما یه چیزی رو مطمئن هستم، چیزی به اسم ۱۰۰ و ۰ وجود نداره، نه صد در صد درست نه صددرصد غلط، نه صددرصد مبهم نه صددرصد معلوم و نه صفر درصد نا ممکن... میدونم که این مبهمی صددرصد نیست، اگر تنها چیزی باشه که میدونم پس بهتره که ازش استفاده کنم و ببینم چخبره، مکان عجیبیست بهش میخوره که بالای چند هزار سال داشته باشد، معماری عجیب... تا حالا همچین چیزی رو ندیدم ولی میدونم که شبیه بهش وجود داره مانند معماری های یونان باستان! از رو به رو جوری به نظر میاد که روی یه مکان ثابت و معلق هست اما این چطوری ممکنه؟ جلبک ها معمولا زمانی تشکیل میشوند که آب خیلی قدیمی باشد یا آنقدر هم تمیز نبا ولی این آب هم تمیزه هم جدید...نیلوفر قرمز و نارنجی همه دور تا دور جلبک هارا محاصره کردند، فقط میتونم بگم خیلی قشنگه اما چرا حس میکنم این نیلوفر، نیلوفر همیشگی نیست؟ درخت و گیاهای بلند، حداقل سه برابر قد من رو دارند. گیاه ها آنقدر بلند و قوی هستند که زمین نتونسته تحمل کند و آنها را بیرون پرت کرده و ریشه های آنها دور تا دور ستون هارا پوشاندن...! رشته افکارم با صدای entp از هم گسست: اهممم خانم دادستان این مرحله جدیده!؟ -احتمالا همینطوره... بعد از این حرفم کفش هایم را بیرون آوردم، estp گفت: داری چیکار میکنی؟ -عمق آب مهمه...باید رد بشیم و بریم اونجا Estp: خب از کنار سکو های اطراف میریم -تو میتونی از اونجا بری ولی من از آب میروم سپس کنار دیوار را گرفتم و پایم را در آب گذاشتم...هنوز پایم به انتهای عمق واقعی آن نرسیده بود که istp گفت: اگر چیزی توی آب باشه...خطرناکه intp!
-بلاخره یه نفر باید امتحان کنه، کدومتون حاضره وارد آب بشه؟ پایم را تا جایی که میشد پایین بردم ولی نرسید، گفتم: باید برم پایین تر، اگر دیدید زیادی پایین رفتم بکشیدم بیرون یا کلید رو بگیرین و برین همشان با اکراه سر تکان دادند، دیوار را رها کردم و این دفعه وارد آب شدم. آرام آرام پایین رفتم و بلاخره تا جایی که آب تقریباً به گردنم رسیده بود انتهای عمق آب را پیدا کردم...علامتی بهشون نشون دادم: میتونید بیاید! غرق نمیشید... Istp: مطمئنی باید از آب رد بشیم؟ - میتونم احتمال بدم ولی صددرصد نیست! میتونین از سکو ها برین ولی من آب رو ترجیح میدم. Estp: بهرحال اون لیدره...باید ازش پیروی کنیم! هر کدوم دونه دونه وارد آب شدند و شروع به شنا کردن کردند. به سمت سکوی گردالی شنا کردیم: برین بالا... هر کدامشان بالا رفتند، entp برگشت و دستش را دراز کرد: کمک میخوای؟ -یدفعه گولم زدی برای هفت پشتم بسته! بعد کنار سنگ را گرفتم و خودم را بالا کشیدم... Estp: حالا چی!؟ -دندون رو جیگر بزار... سمت دیوار رفتم، با انگشتانم شکل های روی دیوار را دنبال کردم. نوشته ها و اشکالی روی آنها نقش بسته است، گوشم را کمی تیز کردم: صدا حشرات و آواز پرندگان انگار از راه دوری به گوش میرسد اما اینجا هیچ موجودی جز ما و این گیاهان نیست! از بالاترین نوشته شروع کردم و سعی کردم با چیز هایی که در ذهنم دارم آن را بخوانم، به زبان لاتین است: « تاریکترین مکان ها روشن ترین جواب هارا در پی دارد، جواب همه چیز در یک جسم خلاصه شده است پس مواظب باشید، تمامی آنچه با چشم می بینید تنها یک توهم است...» این یعنی... -این یه تلهست! ناگهان سکوت شد، صدای پرندههای مصنوعی و حشرات که از دوردست ها به گوش میرسید از بین رفت. صدایی مهیب باعث شد که همه ما دستانمان را روی گوش هایمان بزاریم مبادا که پرده های گوش هایمان پاره شود! جعبه بزرگ مربعی شکل به اندازه ۲ متر وسط آب فرود آمد، گیاه ها به سمت جعبه خم شدند و شروع کردند به تکان دادن خودشان مانند موقعی که طوفانی مهیب از راه میرسد. صدای کوبیده شدن با صدای مهیب تعویض میشود، تق! تق! تق! جسمی درخشان بر روی دری که به آن کوبیده میشود وجود و آنقدر نور را بازتاب میکند که انگار مستقیم نور به چشمانم میتابد! لحظهای بعد در جعبه گشوده میشود و در آب میافتد، آب به این طرف و آن طرف پرتاب میشود که از داخل این جعبه مجسمه هایی از جنس مرمر و چوب همراه با لبخندانی زیبا و فریبنده بر لب دارند بیرون میآیند. این ها، که انگار از سنگ مرمر یا چوب تراشیده شدهاند، اول انقدر بامزه به نظر میرسند که انگار هر لحظه آمادهاند تا قصهای خندهدار تعریف کنند و مارا از این حال و اوضاع جدی در بیاورند. - گول نخورید! اونا ادم های خوبی نیستن... Istp: اونا اصلا آدم نیستن - درسته... ناگهان، این لبخندهای زیبا و فریبنده، به شکلی عجیب و غریب به گریه تبدیل میشود. انگار بغضی در وجودشان میترکد و این مرمرهای سرد، شروع به خو*ن گریه کردن میکنند، قطراتی سرخ و داغ که بر صورتهای سنگیشان جاری میشود و تصویری تراژیک از شادیهای واهی را به نمایش میگذارد. - کاشکی میشد ازشون عکس بگیریم. Entp: دیوونهای؟ - شاید
آن چشمهای بیروح که تا لحظهای پیش برق فریبندگی داشتند، حالا گودالهایی عمیق و خالی از هر نوری شدهاند. اشکهای خو*نینشان نه از غم، بلکه از دردی باستانی که در رگهای سنگیشان جریان دارد، به بیرون میزند. تکتک قطرات، داغی خورشیدی خاموش را با خود حمل میکنند و بر سرما و سختیِ وجودشان خط میکشانند. حرکت ظریف دستانشان که پیشتر نمادی از زیبایی بود، حالا به لرزش تبدیل شده، انگار در حال مبارزه با نیرویی نامرئی هستند. هوا سنگین میشود، بوی فلز گداخته با عطر گلهای پژمرده در هم میآمیزد و فضایی مهآلود و نامطبوع خلق میکند. سکوت پرهیاهوی این صحنه، فریادی خاموش است. تماشای این دگرگونی ناگهانی، همزمان ترسناک و وحشتناک است؛ شاهد تولد تراژدی در دل کمدیای هستیم که هرگز به پایان نرسید. به پایان نمیرسد، نمیخواهد برسد. سردرد عجیبی بر سرم حکمفرما شد، جوری که مرا به زانو انداخت. وزنم را روی دستم انداختم، از شدت درهم ریختن ذهنم و درد عجیبم میخواستم هر طور شده این سر را همین الان از جایش جدا کنم. با دستم فشار محکمی به سرم وارد کردم و محکم نگهش داشتم، محکم و محکم تر... فقط باید این درد متوقف شود، به زور لب هایم را گشودم: باید از اینجا بریم بیرون... Istp: پس باید معما رو حل کنیم. Estp: الان همه چیز معماست، چشم نداری ببینی؟ Istp پس گردنیای به Estp زد و گفت: دیوونه جلوت یه دیوار حکاکیه! حتما اون موضوع معماست. - دارن نزدیک میشن... Istp: باید مبارزه کنیم. Entp شمشیرش را بالا گرفت: بزن بریم داداش سپس Estp همراه با Entp به سمت آن مجسمه ها شتافتند، دستی بر شانهام فشار آورد: مطمئنی خوبی؟ - آره مطمئنم، معما با من سپس فشاری که روی شانهام بود برداشته شد و Istp به آن دو نفر پیوست. سردرد شدیدتر میشود، entp درست میگفت اینجا پر از معماست ولی...سردرد مانع افکارم شد. محکم تر سرم رو نگه داشتم، نمیشه همینطور آدم بی دلیل سردرد بگیرد...هیچ دلیل منطقی برای این سردرد نیست. تنها چیزی که میتونم بهش فکر کنم مجسمه ها هستند، یعنی امکانش هست بخاطر وجود آنها در این مکان باشد؟ میتوانند دلیل سردرد وحشتناک من باشند؟ نه! منطقی نیست! نمیشه همچین چیزی وجود داشته باشه...میشه؟ برای همین میگم دلیل منطقی وجود ندارد. خب حالا معما...تمرکز! تمرکز کن! تمرکز... سرم را محکم تر از همیشه نگه داشتم، با دو دستانم! وارد ذهنت شو! «دیوارهای سنگیِ شکسته و ستونهای نیمهفروریخته، حکایت از عظمت گذشته دارند. جملهای مرموز حک شده است: "تاریکترین مکانها روشنترین جوابها را در پی دارد. جوابِ همه چیز در یک جسم خلاصه شده است. پس مواظب باشید، تمامی آنچه با چشم میبینید تنها یک توهم است..." آن "جسم" چیست که در تاریکترین مکان پنهان شده و چطور میتوان از آن برای کشف حقیقت و شکستن توهم استفاده کرد؟» سرم را محکم تر گرفتم! درد میکنه!
«تاریکترین مکان؟ به فضای سایهدار و پنهان در خرابه توجه کن، جسم؟ چه چیزی میتواند در آن تاریکی باشد و با جمله "تمامی آنچه با چشم میبینید تنها یک توهم است" ارتباط داشته باشد؟ چیزی که ذاتاً بازتابدهنده یا شکلدهنده است. روشنترین جوابها؟ میتوان از آن جسم برای روشن کردن چیزی استفاده کرد؟ مثلاً بازتاب نور یا نمایان کردن چیزی که دیده نمیشود. حکاکیهای دیوار؟ به شکل حکاکیهای روی دیوار دقت کن. شبیه چیزی خاص هستند که با "جسم" یا نحوهی استفاده از آن ارتباط برقرار کند؟» با احتیاط به سمت دیوار رفتم، در سرم هیاهویی وجود دارد که از راه رفتن یا حرکت کردن مرا وا میدارد. باعث میشود هیچ چیزی را احساس نکنم، اینکه دارم خودم را میکشم تا راه بروم یا راست راه میروم؟ به سمت دیوار میروم یا جلوی سکو؟ بچهها... آنان چه کار میکنند؟ درگیر شدند؟ حالشان...خوبه؟ بلاخره دستم را به دیوار رساندم، دوباره با انگشتانم جمله را دنبال کردم که از شدت سردرد دوباره بر روی زانو هایم برگشتم و سرم را زمین گذاشتم. محکم نگهش داشتم و کف یکی از دستانم را روی دیوار گذاشتم که نقش و نگاری زیر دستم احساس کردم... چشمانم که از شدت آن هیاهوی ذهنم بسته و فشرده شده بود را کمی گشودم. نگاهم را به سمت آن معطوف کردم، شکل یک ستاره است که درون آن ستاره های تو در توی دیگری وجود دارد...حالا معما را کمی درک میکنم. اول یافتن جسم! "جسم" در "تاریکترین مکان" خرابه، یک آینه یا تکه فلز بسیار صیقلی و صاف است که به شکلی پنهان شده تا ابتدا دیده نشود. در جعبهای که داخل آب افتاد، بر روی آن قسمت تکهای نورانی بود که نور را به سمت چشم من بازتاب میکرد، این آینه خودِ "توهمی" است که حقیقت را بازتاب میکند. دوم استفاده از نور و صدا! توی نقطهای از خرابه، نوری شبیه به خورشید که معلوم نیست از کجا پدیدار شده به شکلی خاص میتابد که در بالای آن جعبه مسیر نور میگذرد. سوم شکستن توهم! باید با استفاده از آینهای که پیدا خواهم کرد، نور را از نقطهی اولیه به حکاکی ستاره های تو در تو بر روی دیوار هدایت کرد. نکتهی کلیدی در اینجا، علاوه بر بازتاب نور، ایجاد یک پژواک (صدا) در لحظهی تاباندن نور به حکاکی خاصی است. شاید با صدا زدن یا ایجاد صدایی در آن نقطه، همزمان نور را منعکس کنی...صدای پرندگان در دوردست! با ورود این مجسمه ها صدا قطع شد پس باید آنها از بین بروند که پژواک تولید شود. چهارم باز شدن در! باید از اینجا خارج شویم و برای خارج شدن نیاز به یک در و حل معما داریم پس از لحاظ منطقی دری باید وجود داشته باشد. وقتی نور با زاویهی صحیح به حکاکیِ مرتبط با پژواک برخورد میکند، مکانیزم در فعال میشود. پژواکِ صدا و نورِ بازتاب شده، که خودشان توهم بصری و شنیداری هستند، باعث میشود در به آرامی به عقب سر بخورد و راه را به سوی آن طرف بگشاید. "روشنترین جوابها" در اینجا، آشکار شدن مسیر درست از طریق نور و صدا است. اما تمام اینها یک فرضیه است! تازه هیچکدام را نمیتوانم با این سردرد وحشتناک انجام دهم اما... سرم را برمیگردانم و چشمم به بقیه میافتد، با جون و دل میجنگند. شبیه جنگجو ها شدن، پوزخندی بر لب هایم نشست. خب منم وظیفهای دارم برای این گروه... چنگی به دیوار زدم و خودم را بالا کشیدم، وقتشه منم یه کاری انجام دهم.
به دیوار چنگ زدم و خودم را بالا کشیدم، برگشتم و به دیوار تکیه دادم. پایم را لنگ لنگان روی زمین کشیدم، درد سرم طاقت فرساست اما من هم وظیفهای دارم مثل دادستانی که داخل دادگاه حضور دارد. اگر دادستان وظیفهاش را انجام ندهد، حقوق برخی آدم ها پایمال میشود برای همین باید کارم را درست و کامل انجام دهم. Istp نزدیکای یکی از ستون ها مستقر شده و با تک تیر*اندازی حرفهای اش به مجسمه ها شلیک میکند. یا چوب آنها سوراخ می شود یا سنگ مرمر را خرد میکند. شمشیر Entp و پنجه های estp کار را جمع میکند اما نوری قرمز رنگ در جعبه هنوز دیده میشود. نکنه... سرم تیر میکشد و در لبه سکو روی زمین میافتم. انعکاس خودم را در آب...نمیبینم! چطور ممکنه...!؟ اینطوری قوانین علوم زیر سوال میرود، اصلا در این مکان به کل قوانین علم در اینجا بی معنی است اما نمیدانم چرا... ممکنه قانون نور هم اینجا کار نکند!؟ ممکنه نور نتابد؟ اما آن موقع نور بازتابی از جعبه به چشمم تابید... صدای کوبیده شدن Estp رو به دیوار شنیدم و سپس صدای زمزمه اش را: intp زود باش! Estp به سمت مجسمه های دگر هجوم برد، خب نفس رو حبس کن! 1 2 3 داخل آب پریدم!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا شخصیش کردن پست رو...😔✨
حمایت بشه!؟ 😔✨
پارت بعد کی میاد؟ 😢
دارم مینویسمش:)✨
وایییی خیلی خوب بوددد پارت بعدو زودتر بزار😭😭
عالیه🤌 اصلا حرف نداره
عررر اومدددد
خیلی خوب بود عالییی بود منتظر پارت شیشم میمونممم
خیلی خوب بوددددد. واقعا عالی بود افریننن.
عررررر بلخره اومددددد.
بلخرهههههههه
هورااااااااا
خدایا مرسیییییی
هنوز نخوندم ولی مطمعنم عالیه 🥲