
خوب قبل از شروع بگم قبول دارم زیاد شبیه به لایت ناول نیست اما همیشه از یک جایی باید شروع کنیم دیگه با احترام دوستان گلم 🙏🙏🙏🙏🪶🪶🪶🐺🐺🐺🐺🖤🖤🖤🖤💚💚💚💚💚💚🧒🧒🧒😂😂😂😂👻👻👻🐆🐆🐆🐅🐅🐅🦊🦊🦊😎😎😎

فصل دوم: قانون بازی و بهای یک جان صبح روز بعد، بوی نان تست و هوای خنک از پنجره باز، خانه را پر کرده بود. رابین و ریرا، با کولهپشتیهایی که به طرز نامتناسبی روی شانههایشان سنگینی میکرد—یکی سیاه و ساده برای رابین، دیگری صورتی و پر از زرق و برق برای ریرا—آماده رفتن بودند. خانم مارلین، با لبخندی که چشمانش را تنگ کرده بود، یک اسکناس آبیرنگ و چند سکه درخشان را در دستانشان گذاشت. «زیاد خرجش نکنید، باشه؟» ریرا با خوشحالی سر تکان داد، اما رابین با کنجکاوی به آن کاغذ عجیب و غریب نگاه کرد. هیچ ایدهای نداشت که چیست. برای او، این فقط یک شیء جدید بود و تنها راهی که برای شناختن اشیاء جدید بلد بود، آزمودنشان بود. اسکناس را به دهانش نزدیک کرد و با دندانهایش، گازی محکم به آن زد. خانم مارلین با وحشت فریاد زد: «هی! رابین! اون خوردنی نیست!» جلو آمد و اسکناس جویده شده را از دستش بیرون کشید. «عزیزم، با این چیزای خوردنی میخرن.»

رابین، بدون اینکه حس شرمندگی یا تعجب در چهرهاش نمایان شود، فقط سرش را کج کرد و با آن چشمان سبز و جدیاش به خانم مارلین خیره شد. «نگاه کن،» خانم مارلین با حوصله توضیح داد. «این رو به یک نفر میدی و در ازاش، یک چیزی که میخوای رو میگیری.» اما قبل از اینکه توضیحاتش تمام شود، صدای ریرا بلند شد: «مامان! نگاه کن! رابین رفته بالای درخت!» نگاه هر دو به سمت درخت بلوط کهنسالی چرخید که در نزدیکی مدرسه قد علم کرده بود. و آنجا، روی یکی از شاخههای کلفتش، رابین با چنان سرعتی چهاردست و پا حرکت میکرد که انگار تمام عمرش را روی درختان زندگی کرده بود. هدفش، چند پرتقال بود که در ارتفاعی دور از دسترس میدرخشیدند.

«تو... تو چجوری رفتی اون بالا؟» خانم مارلین با حیرت فریاد زد، اما صدای او به گوش رابین نمیرسید. پسرک به راهش ادامه داد و دو پرتقال را با مهارتی عجیب از شاخه جدا کرد. اما درست در همان لحظه، پایش روی خزه لغزندهای لیز خورد. برای یک آن، تنها چیزی که دیده میشد، پیکر کوچکی بود که در هوا معلق بود. خانم مارلین بدون لحظهای درنگ، تغییر شکل داد. در یک چشم به هم زدن، زن مهربان ناپدید شد و گرگی قهوهای و قدرتمند جایش را گرفت. با یک جهش، خود را به زیر بدن در حال سقوط رابین رساند و با دندانهایش، یقه تیشرت او را درست چند سانتیمتر قبل از برخورد با زمین گرفت. صدایش، در حالی که دندانهایش روی هم فشرده بود، به سختی شنیده میشد: «تو... عجب بچهای هستی رابین... هوف... ولی شانس آوردی.»

رابین که در هوا آویزان بود، گیج به نظر میرسید. «شانس؟... چیه؟ خوردنیه؟» چشمان گرگ از شدت تعجب درشت شد. برای لحظهای سکوت کرد و بعد گفت: «مهم نیست. بعداً توضیح میدم.» او را آرام روی زمین گذاشت. «خوب دیگه، برید مدرسه. الان کلاستون دیر میشه.» رابین یکی از پرتقالها را با انگشتانش پوست کند. وقتی به رنگ نارنجی روشن آن نگاه کرد، اخمهایش در هم رفت. به نظرش این رنگ "اشتباه" بود. آن را دور انداخت و سراغ دومی رفت. وقتی پوست آن را کند و با رنگ سرخ و خونین آن مواجه شد، با رضایت سر تکان داد و با این باور که رنگ اصلیاش همین است، شروع به خوردن کرد. در همین هنگام، آدرین و آناهیتا از راه رسیدند. آدرین، از روی خجالت، فوراً به یک گرگ خاکستری کوچک تبدیل شد تا صورت سرخش را پنهان کند. با لکنت گفت: «او...م... سلام... ریرا... اوم... رابین...»

اما آناهیتا سرشار از انرژی بود. دستش را با صدای بلند به سمت رابین دراز کرد. «سلام رابین!» رابین نمیدانست این حرکت چیست. فقط نگاه کرد. آناهیتا دست سرد او را گرفت و در دست خودش قرار داد و محکم تکان داد. «اینجوری انجامش میدن!» در کلاس، نگاههای کنجکاو بچهگرگینهها مدام به سمت رابین و سه خط زخم تازهای که روی چشم چپش خشک شده بود، کشیده میشد. معلم، همان گرگ ماده صورتی، در حال درس دادن بود. «خب، کی میدونه روند تولد و مرگ چجوری طی میشه؟... رابین استرنج، تو بگو.» رابین از دنیای خودش بیرون آمد. «مرگ... یعنی چی؟» سکوت. و بعد، صدای خنده تمسخرآمیز بچهها کلاس را پر کرد. آنها او را یک نادان فرض کردند، غافل از اینکه این پسر واقعاً هیچ چیز از زندگی و مفاهیمش به یاد نمیآورد. زنگ تفریح که خورد، رابین ناپدید شد. ریرا با نگرانی به آناهیتا و آدرین که دوباره به شکل انسان درآمده بود، گفت: «نمیتونم رابین رو پیدا کنم. نگرانم گم شده باشه.»

آدرین با خجالت پرسید: «اون... اخلاقش چجوریه؟ چی دوست داره؟» ریرا فکر کرد. «بذار ببینم... کمی شکموعه و...» ناگهان چشمانش برقی زد. «درسته! تو نابغهای آدرین!» آدرین از خجالت سرخ شد و دوباره به گرگ تبدیل شد. آنها به سمت رستوران مدرسه دویدند. سالن غذاخوری با سرامیکهای سفید و دیوارهای خاکستری، شلوغ بود. پس از کمی گشتن، او را پیدا کردند. رابین مثل یک مجسمه، بیحرکت، پشت یک ویترین شیشهای ایستاده بود و به یک استیک گوشت نیمپز شده زل زده بود. ریرا با خیال راحت نفسش را بیرون داد. «خداروشکر.» به سمت صندوق رفت و استیک را برای رابین خرید. رابین، بدون هیچ حرفی، چاقو و چنگال را برداشت و با وجود اینکه هیچ چیز از آداب اجتماعی نمیدانست، با مهارتی ذاتی و حرکاتی شبیه به یک جنتلمن، شروع به خوردن استیک کرد. آدرین زیر لب گفت: «این دیگه آخر عجیب و غریب بودنه.»

بعد از پنج زنگ کلاس، آنها به خانه برگشتند؛ یک کلبه چوبی بزرگ دو طبقه با یک اتاق زیر شیروانی که حالا اتاق رابین بود. سر میز ناهار، آقای میگر گفت: «من امروز باید برم سر کار. نگهبان بانک. قانونشون اینه که باید تو شکل گرگ باشم.» بعد از خداحافظی، آدرین، با اصرار والدینش برای کمتر خجالتی بودن، با اضطراب در خانه خانواده میگر را زد. ریرا در را باز کرد. «میای... با هم بازی کنیم؟» «شرمنده آدرین، به آناهیتا قول دادم. چطوره با رابین پلیاستیشن بازی کنید؟» رابین و آدرین به خانه آنها رفتند. رابین دسته پلیاستیشن پنج را مثل یک شیء ناشناخته در دست گرفت، تکانش داد و حتی خواست آن را گاز بگیرد که آدرین مانع شد. «اون خوردنی نیست! ببین، اینجوری...» با اضطراب و کمی عصبانیت شروع به توضیح دادن کرد. «باورم نمیشه با یک احمق افتادم توی یک جا... فهمیدی؟»

رابین کمی با مکانیزم دسته آشنا شده بود که ناگهان گوشهای گرگمانند آدرین تیز شد. «صدای شلیک... از صد متری اومد.» درست در همان لحظه، ریرا و آناهیتا با وحشت وارد شدند. ریرا گریه میکرد و آناهیتا گفت «آقای میگر... بهش تیراندازی شد... اون... مرد.» رابین گیج شد، اما احساسی عجیب و ناآشنا در سینهاش پیچید. چیزی که نمیدانست چیست، اما سنگین بود. از پنجره، آسمان را دید که تاریک میشد. خورشیدگرفتگی. زمان به عقب برگشت. او دوباره در اتاق آدرین بود. «...باورم نمیشه با یک احمق افتادم توی یک جا.»

این بار، رابین منتظر نماند. از جا پرید و به سمت بیرون دوید. باید بانک را پیدا میکرد. اما شهر بزرگ بود. وقتی پیدایش کرد، خیلی دیر شده بود. از پشت یک کوچه، با چشمان خودش دید که آقای میگر، در شکل گرگ، غرق در خون روی زمین افتاد و کلاه آبیاش کنارش غلتید. زمان دوباره به عقب برگشت. «...با یک احمق افتادم...» رابین سریعتر دوید. این بار میدانست کجاست. آدرین، با فکر اینکه رابین از دستش ناراحت شده، دنبالش دوید. وقتی رسیدند، دزدی در جریان بود. رابین خواست جلو برود اما در هرج و مرج، به آدرین تنه زد و او را در مسیر گلولهای قرار داد. آدرین کشته شد. رابین هیچ حسی نداشت. خالی بود. وقتی گرگی که به آدرین شلیک کرده بود به چشمانش نگاه کرد، از شدت ترس یخ زد. انگار داشت به خود مرگ نگاه میکرد. رابین چاقوی کوچکی را که در جیبش پیدا کرده بود، بیرون کشید و آن را در گلوی آن گرگ فرو کرد. خون روی صورت بیاحساسش پاشید.

زمان برای بار چهارم به عقب برگشت، اما این بار با دردی طاقتفرسا. ماهگرفتگی روی سینهاش چنان میسوخت که نمیتوانست حرکت کند. در مکانی دیگر، الهه زمان پنجهاش را بالا آورده بود و نفسنفس میزد. «این چه کاریه؟» الهه مکان غرید. «اون فقط یک بچهست! چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟» «معذرت میخوام...» صدای الهه زمان از پشیمانی میلرزید. «از عمد نبود... اون نباید کسی رو بکشه.» «...با یک احمق افتادم توی یک جا.» این بار، وقتی آدرین قانون بازی را توضیح میداد، کلمهای در ذهن رابین جرقه زد. «قانون». او نباید سر خود عمل میکرد. نباید میکشت. او به همراه آدرین به سمت بانک دوید. این بار، یک نقشه داشت. یکی از خاطرات فراموششدهاش، مبارزه، در ذهنش جان گرفته بود. پلیسهای گرگ آنجا بودند، اما رابین سریعتر بود. او با حرکاتی ترکیبی از پارکور و مبارزه نزدیک، حملات دزدها را پیشبینی و دفع میکرد. او نمیجنگید، فقط آنها را خلع سلاح میکرد. یکی از دزدها برای حواسپرتی، شاتگانش را به سمت آدرین گرفت. رابین خودش را سپر او کرد. ضربه شلیک، او را مثل یک عروسک پارچهای به عقب پرت کرد. خون از سینهاش فواره زد. پلیسها فرصت پیدا کردند تا دزدها را دستگیر کنند. آدرین بالای سر رابین زانو زد، صورتش از اشک خیس بود. «تو احمق نیستی... من احمقم! خواهش میکنم چشمات رو باز کن... تو... تو مثل یک دوست واقعی هستی.» آقای میگر، در شکل گرگش، سرش را روی قفسه سینه رابین گذاشت. «خداروشکر... زنده است.» رابین آرام چشمانش را باز کرد. نگاهش به سینهاش افتاد. گلوله به قفل نقرهای کوچک گردنبندش خورده بود و فقط یک خراش کوچک رویش انداخته بود. وقتی بلند شد، آدرین او را محکم در آغوش گرفت. «ممنون... جونم رو نجات دادی... رفیق.» این اولین دوستی واقعی او بود. رابین برای لحظهای تعجب کرد، اما بعد، به آرامی با دستانش آدرین را در آغوش گرفت. چشمانش به خون خودش که روی زمین ریخته بود، افتاد. با دست چپش به آن دست زد و در حالی که مشتش را که از آن خون میچکید، گره کرده بود، به دزدهای دستگیر شده نگاه کرد. «من پیروز شدم. نه شما عوضیها.»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تقصیر شماهاست که ما اینجا نیستیم (بررسی)
کاشت ناخن ایده ی که بود؟ (بررسی)
بررسی استایل بلک پینک در مت گالای ۲۰۲۵ (بررسی)
....
💌میشه بررسیش کنید💌؟
فررصتتت اولین کامنت و اولین لایکک