
هی دوستان امیدوارم حالتون خوبه خوب باشه. این داستانی که امروز نوشتم هر کلمه اش رو از اعماق قلبم حس کردم و نوشتم ، از اون داستانهایی بود که شاید قبلا دلم نمیخواست هیچکس بخونه ولی اینبار به اشتراک میزارمش و امیدوارم خوشتون بیاد
من دیگر آن منِ سابق نبودم دیگر آن کودکی نبودم که با صدای فریاد های او قدرت تکلم و تحرک خود را از دست دهم، قدم یک سر و گردن بلند تر شده بود و حال میتوانستم رو به رویش بایستم. بازوانم آنقدری توان داشت که بتوانم هلش دهم، با همان دست هایی که شب ها دورش حلقه میکردم تا بتواند روی پای خودش بایستد. اما بعضی چیز ها هنوز هم تغییر نکرده بود، هنوز هم صدایم از فشار بغض روی گلویم میلرزید اما اینبار فرق میکرد اینبار میتوانستم فریاد بزنم و با همان صدای لرزان خودم را خالی کنم اینبار دیگر آن کودک خردسالی نبودم که با تمام توانم درحالی که هق هق امانم را بریده بود خود را به دری که تنها فاصله ی میان من و او بود فشار دهم. حال این من کنونی هم از دردی که او میداد عذاب میکشیدم و هم از درون خودم.
به راستی او هم بیرحم تر شده بود. میگویند انسان که پیر میشود دل نازک تر میشود اما او انگار دلی نداشت که نازک شود، حال آن شئ تیز را بین دستان لرزانش میفشرد و میکشید، روی دستانی که شبانگاه بر روی پیشانی اش میغلتد تا کمی هم که شده از درد هایش بکاهد. نگاهم بر روی دستش که آن تیزی کوچک را نگه داشته بود سر خورد، شکستم. آن دست ها میلرزید ضعیف تر شده بود، اما این قدرت نمیدانم از چه نشأت میگرفت که رو به رویم ایستاده بود و زخم بر روی تنم جای میگذاشت. انقدر از من متنفر بود؟ حال آن مایع قرمز رنگ گرم بود که از روی ساعدم سرازیر شده و دستانم را به آغوش کشیده بود. خندیدم، دردناک بود واقعیت آنی که تنها گرمایی که وجودم حس میکرد از آن سرخی بود که میتواست جانم را بگیرد.
نگاهم به موهای سپیدش گره خورد. پیر شده بود .. چه بسیار، اما هنوز هم دلش انگار از۴ سنگ بود. نگاهم پایین تر کشیده شد، چشم هایش سرخ بود اما رنگ سرخ خشم و نفرت بود که در نگاهش میخواندم، مگر من چه کرده بودم که حقم این نگاه ها باشد که مثل خنجری هربار در قلبم فرو میرفت، قلبی که دیگر چیزی از آن باقی نمانده بود جز تکه های شکسته و دردمندش. اگر در وجودم هنوز کودک آن روز ها بودم شاید آن نفرت و خشمم میتوانست کارساز باشد اما شاید او بتواند بیرحم باشد ولی من که خمیده شدندش را، شکستنش را در همه ی این مدت به چشم دیده بودم چگونه رو به روی می ایستادم و از زور بازویم در برابرش استفاده میکردم؟ دلم میخواست یک بار هم که شده رو به روی هم نه برای جنگیدن با یکدیگر بلکه برای به آغوش کشیدن هم بایستیم. دلم میخواست در آن لحظه ناپدید شوم و بر فراز صخره ای خود را پیدا کنم جایی که بتوانم با صدای بلند دردم را فریاد بزنم و گریه و اعتراض کنم همان کاری که هیچوقت جرأت انجام دادنش را نداشتم دلم میخواست از این دنیا به دور باشم، جایی که هم خون انسان با او چنین میکند چه انتظاری از دیگران باید داشت؟
درد میکرد، بند بند وجودم که در سایه اش رشد کرده بود، سایه ای که به مراتب سوزناک تر از اشعه های خورشید بود. قلبم میسوخت و تیر میکشید؛ گویی با دیدن کسی که به تپش درش آورده دیگر میلی به ادامه ی کارش نداشت. بدون اینکه سخنی بگوید دور شد قدم هایش از اتاق بیرون رفت و حال منی مانده بودم با آواری که بر رویم سنگینی میکرد ، منی مانده بودم که تکیه بر دیوار داده و سقوط کردم چنان که گویی روی فلزی داغ فرود امده باشم سوختم و خاکستر شدم؛ من به زندگی ادامه خواهم داد همانگونه که تا به حال ادامه داده ام، این زخم ها هم خوب میشوند و در نهایت ردی بر روی پوستم باقی میگذارند. اما زخمی که بر روح و قلبم خورد، آه! قلب بیچاره ام چگونه میخواهد ادامه دهد، با این زخمی که تا ابد میسوزاندش.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)