
امید وارم از این لایت ناول لذت کافی رو ببرید 🙏🙏🙏🙏😎😎😎😎😂😂😂😂🌹🌹🦊🦊🦊🐅🐅🐅🐆🐆🐆🪶🪶🪶🪶 و امیدوارم از این داستان براتون جالب باشه

فصل ششم: تالار نجواهای باستانی و چهرهی آشنا هوا در آن مکان مقدس و باستانی سنگین و مرطوب بود. سکوت عمیقی حکمفرما بود که تنها با صدای آرام چکیدن آب از شکافهای نامعلوم در دل زمین شکسته میشد. قطرات شفاف و سرد، بیوقفه بر سنگهای کهنه میافتادند و گویی با نیرویی نامرئی، مسیری رو به بالا در پیش میگرفتند. رشتههای نازک آب، معلق و درخشان، به آرامی از سطح زمین جدا شده و به سوی سقف تاریک و ناپیدا صعود میکردند، همچون روحهای سرگردانی که راهی به سوی آسمان میجستند. رادوین که هنوز از اتفاقات عمارت ویرانشده و فرارشان در لحظهی آخر به شکل آب بهتزده بود، خود را سوار بر پشت زارگ یافت. موجود مرموز، این بار به شکل یک گرگ بزرگ و تنومند با پوست سیاه مخملی و چشمان سرخرنگ آتشین درآمده بود. عضلات قویاش زیر دستهای رادوین که برای حفظ تعادل به او چنگ زده بود، حس میشد. با تردید، رادوین از پشت زارگ پایین پرید. پاهایش روی سنگهای خیس و لغزنده قرار گرفت. «یک لحظه اینجا صبر کن.» صدایش در سکوت آن مکان مقدس پژواک خفیفی انداخت. رادوین با گامهای آهسته به گوشهای از آن محوطه رفت. صدایی خفیف از او شنیده میشد، صدایی که حاکی از تقلا و آشفتگی درونی بود، صدایی که در نهایت به بالا آوردن چیزی نامشخص ختم شد. سکوت دوباره حکمفرما شد، اما این بار، سنگینتر و وهمآلودتر.

زارگ که هنوز در قامت گرگ بود، نزدیک شد و با صدایی که در عین حیوانی بودن، رگههایی از تفکر و نگرانی در آن موج میزد، گفت: «عجب... باید یک فکری به این حالت بکنیم.» رادوین با چهرهای درهم پاسخ داد: «خوب باشه...» اما ناگهان، هر دو ساکت شدند. نگاهشان به هفت پیکر عظیمالجثه خیره ماند که در انتهای محوطه، در میان سایههای باستانی، ایستاده بودند. آنها به راستی شبیه الهههای اساطیری بودند، اما با ظاهری بهمراتب وحشیتر و قدرتمندتر. ویژگیهای حیوانی در صورت و بدنشان به طرز چشمگیری بر عناصر انسانی غلبه داشت. گویی حیوانات باشکوهی ردای فاخر بر تن کرده و با قامتی بلند و شبیه به انسانها راه میرفتند. قد همگی تقریباً چهار متر بود و حضورشان هالهای از قدرت و قدمت را به فضا بخشیده بود. رادوین با دقت به هر یک از آنها نگاه کرد: گرگ مادهای با خز سفید درخشان و چشمان آبی نافذ، ردایی سپید بر تن داشت.

روباه مادهای با خز نارنجی آتشین و چشمان کهربایی، در ردایی به رنگ سرخ آتشین پیچیده شده بود. جغد نر با پرهای سیاه روغنی و چشمان کهربایی درخشان، ردایی سیاه و مرموز پوشیده بود. جگوار سیاهی با خالهای محو و چشمان بنفش اسرارآمیز، ردایی بنفش تیره به تن داشت. یوزپلنگ مادهای با خز زرد و خالهای سیاه و چشمان کهربایی تیزبین، ردایی آبی لاجوردی بر تن کرده بود. خرس نر گریزلی با هیکلی تنومند و خزی قهوهای تیره، ردایی سبز جنگلی به تن داشت. سیاهگوش نری با خز قهوهای متمایل به خاکستری و گوشهای منگولهدار، در ردایی قهوهای خاکی پیچیده شده بود. تمام آن الهههای باستانی با نگاهی خیره و آمیخته با خوشحالی، به رادوین چشم دوخته بودند. گویی مدتها در انتظار او بودند.

صدایی کهن و در عین حال شاداب در فضا طنین انداخت: «به شما خوش آمد میگوییم، میراثدار. ما الهههای دههزار ساله این سرزمین هستیم.» رادوین با دهانی نیمهباز از تعجب به آنها نگاه کرد. «ممنون که جون من براتون مهمه... اما یک سوال داشتم...» ناگهان، الههی گرگ سفید خم شد و با یک حرکت نرم، رادوین را از زمین بلند کرد و بر روی شانهی پهن و خزدارش نشاند. رادوین برای اینکه نیفتد، ناخودآگاه دستهایش را به خز نرم صورت گرگمانند او گرفت. الهه در حالی که با قدمهای بلند و آرام راه میرفت، با صدایی مهربان گفت: «خوب معلومه که از اختراعاتت خوشمان آمده. دلمان میخواهد آن را تکمیل کنی... همان سیستم هوش مصنوعی را.» رادوین با شنیدن این حرف، دچار سرگیجه شد. «وای خدا... آخرش نمیفهمم این سیستم هوش مصنوعی به چه کار میآید که انقدر همه دنبالش هستند؟» الههی جغد سیاه با چشمان نافذش پاسخ داد: «خوب معلومه. فکر کن اگر تو آن را بسازی، هم اتفاقات خوب میافتد و هم بد. اما نباید به خاطر اتفاقات بد، مأیوس بشوی.» زارگ که اکنون با صدایی شبیه به زمزمهی باد، به شکل یک پاراسارولوفوس باشکوه با تاج استخوانی صدفیرنگ درآمده بود، پرسید: «راستی، شما میدانید چطور گروه افبیآی افتادند دنبال رادوین؟» الههی گرگ سفید که هنوز رادوین بر شانهاش قرار داشت، با یک حرکت ناگهانی، شبیه به ریختن پرهای سفید در یک وزش باد، به همراه رادوین غیب شد و در مقابل زارگ ظاهر گشت. «خوب، الان نشانت میدهیم. هرچند که خود رادوین هم از جزئیات آن خبر ندارد. بهتر است برویم تو اتاق زمان.» ناگهان، بدن الههی گرگ شروع به لرزیدن کرد. او دوباره به همراه رادوین روی شانهاش، با همان جلوهی ریختن پرهای سفید، غیب شد.

الههی سیاهگوش با تبدیل شدن به گرد و غبار قهوهایرنگ در هوا محو شد، و الههی خرس گریزلی به شکل چرخیدن دستهای از برگهای سبز درختان ناپدید گشتند. زارگ که هنوز به شکل پاراسارولوفوس بود، در کنار جای خالی آنها ایستاد. الههی روباه به ستونی از دود قرمز آتشین تبدیل شد و به سمت نامعلومی رفت. سایر الههها نیز به اشکال مرموز ناپدید شدند و ناگهان، رادوین، زارگ و تمام هفت الهه در یک اتاق بزرگ و زیبا ظاهر شدند. فضا نه حس و حال باستانی داشت و نه مدرن؛ انگار در نقطهای خارج از زمان و مکان قرار داشتند. نورهای طلایی درخشان به شکل کرهای بزرگ دور خود میچرخیدند و ناگهان، تصاویری در دل آن کره پدیدار شد. گذشتهی رادوین در حال نمایش بود. پسری ده ساله با موهای ژولیده و چشمانی کنجکاو. زارگ که به آن پسر خیره شده بود، با تعجب گفت: «اون... اون موقع ده سالش بود؟» الههی روباه با صدایی زیر خندید: «آره، مربوط به هشت سال پیشه، رادوین جوان.» الههی خرس با صدایی آرام تصحیح کرد: «در واقع هفت سال پیش. تازه یازده سالش شده بود.»

تصاویر تغییر کرد و کتابخانهای قدیمی با قفسههای بلند و پر از کتاب نمایان شد. رادوین یازده ساله با یک کولهپشتی سیاه که خودش دوخته بود، وارد کتابخانه شد و شروع به تند و تند نقاشی کشیدن کرد، هرچند طرحهایش هنوز بچگانه بودند. سپس تصویری از یک پهپاد کهنه نشان داده شد که رادوین در هشت سالگی ساخته و آن را در آسمان به پرواز درآورده بود، در حالی که او طرحهایی را روی کاغذ کامل میکرد. تصاویر نشان داد که ساخت آن دستگاه دو سال طول کشید. وقتی بالاخره تمام شد، دستگاهی عجیب و غریب بود؛ شبیه به یک کپسول که پایههایش از پاهای عنکبوت و بدنه و سرش از ترکیب کپسول و اختاپوس الهام گرفته شده بود. یک محفظهی شیشهای در بالای آن قرار داشت و یک گوشی نوکیای قدیمی داخل آن گذاشته شده بود. پهپاد کهنهاش نیز کمی ارتقا یافته بود. هدف رادوین این بود که چیزی شبیه به الکترونهای مغناطیسی ابرها را تغییر دهد و با صاعقه، شکاف زمانی ایجاد کند و موبایل نوکیا را به نوعی تقویت کند. او تا حدی موفق شده بود، اما صاعقهای که ایجاد شده بود، نوری استوانهای، آبی و عظیم بود که تا صدها هزار کیلومتر قابل مشاهده بود. همین نور باعث شد رادوین به مدت دو ماه نابینا شود. پس از دو ماه، گروه افبیآی از منطقهی ۵۱ متوجه این رویداد غیرعادی شدند و تحقیقاتشان را آغاز کردند. بعد از مدتی، آن نور مرموز از بین رفت. الههها با هم زمزمه کردند: «این بچه... چنین کاری کرد؟» زارگ با حیرت پرسید: «خوب، اون پهپادی که برای دانشگاه ساختی چی بود؟» رادوین با کمی دستپاچگی پاسخ داد: «راستش... داشتم پهپاد قدیمیم رو پیشرفتهتر میکردم...» الههی گرگ سفید گفت: «خیلی خب، رادوین. الان تو و زارگ را میفرستیم یک جایی.» او رادوین را از شانهاش پایین گذاشت و بر پشت زارگ که حالا دوباره به شکل پاراسارولوفوس درآمده بود، نشاند. با یک بشکن انگشتان، هر دوی آنها غیب شدند. جایی که ظاهر شدند، شبیه به توکیو ژاپن بود؛ خیابانهای شلوغ، ساختمانهای بلند و چراغهای نئونی خیرهکننده. رادوین از پشت پاراسارولوفوس پایین پرید و زارگ در یک چشم به هم زدن به شکل همان دختر پانزده ساله با موهای سفید و چشمان قرمز تبدیل شد. اما وقتی رادوین برگشت، با دیدن چهرهی آشنایی که به آنها خیره شده بود، خشکش زد. داروین، پسرعمویش، که شبیه به پسرهای دوازده ساله لباس پوشیده بود – تیشرت قرمز آستین کوتاه، شلوار جین آبی و کفشهای سفید – و یک کلاه کابویی قهوهای روی سرش گذاشته بود و حدود ده سانتیمتر از رادوین بلندتر بود، با تعجب به رادوین و زارگ نگاه میکرد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود و لذت زیادی بردم💚 دستت درد نکنه.
خواهش میکنم 🙏🙏🙏😂😂😂😎😎😎😎
عالی بود و آفرین💚
ممنون نظر لطفته 🙏🙏🙏🙏 داستان های تو هم قشنگ هستند