ناپدید شده p⁵

اینم از پارت ۵

[خالھ ی کایلی] ھیما بعد از خوردن نھار بھ کایلی زنگ زد و گفت کھ قرار است کھ شب بھ خانھ ی انھا برود و اماده شد و سوار ماشین شد و با مادر و پدرش بھ طرف خانھ ی کایلی راه افتاد.

[خاله ی کایلی] ھیما و کایلی با ھم بھ اتاق رفتند تا سرگرم شوند.فیلم دیدن.خوراکی خوردن.بازی کردن و.. .بعد ھیما رو کرد بھ کایلی و گفت کھ میخواد یھ چیزی رو با کایلی در جریان بزاره.

[خاله ی کایلی] کایلی ھم بلند شد و در رو بست و روی تخت نشست و از ھیما خواست کھ ماجرا رو تعریف کنھ.ھیما ھم تمام ماجرا رو سیر تا پیاز برای کایلی تعریف کرد.

[خاله ی کایلی] کایلی با دھان باز بھ ھیما گوش میداد .بعد از اینکھ حرف ھیما تموم شد کایلی چند لحظھ ای توی فکر رفت.بعد رو کرد بھ ھیما و گفت: عجیبھ.

ھیما گفت:چی عجیبھ؟ کایلی ادامھ داد:اگھ اشتباه نکن م یادمھ کھ مادربزرگم درباره ی ناپدید شدن خالھ ام یھ چیزایی می گفت.

[خاله ی کایلی] می گفت وقتی کھ خالم بچھ بوده.یھ روز کھ خالم رفتھ بوده بیرون ھیچ وقت خونھ نیومده.ھمسایھ ھا ھم گفتھ بودن کھ اخرین بار اونو اطراف جنگل سیاه دیدن.

[خاله ی کایلی] ھیما گفت:جنگل چی چی؟ کایلی گفت:عھ مگھ نمیدونی؟از اون موقعی کھ خالھ ی من و چند نفر دیگھ ناپدید شدن اسم اون جنگل رو جنگل سیاه گذاشتن و ھیچکس جرئت نداره بھ اونجا نزدیک بشھ.

[خاله ی کایلی] ھیما با بی خیالی اما با ترسی تھ دلش گفت:ام خب فک کنم من نجات پیدا کردم چون من ازاد شدم دیگھ یھ دفعھ اومدم بیرون کلبھ شاید با من کاری نداشتھ یاشن درستھ؟

[خاله ی کایلی] اما ھمان لحظھ صدایی توی گوشش گفت : پس بازی کنیم...