
بریم ادامه ی داستان امیدوارم خوشتون بیاد
با تمام سرعتم می دویدم منی که مدت ها گریه نکردم دیگه توانشو نداشتم می خواستم بزنم زیر گریه به طرف جنگل ممنوع می دویدم دراکو هم دنبالم میومد توی جنگل به یک محوطه ی خالی رسیدم که جلوش یک دیوار اجری بود بارون میومد همونجا افتادم زمین دراکو بهم رسید دیگه کاری نمی تونستم بکنم بغضم ترکید باورم نمیشد بعد از مدت ها و فقط بخاطر یک نفر گریه کردم این مثل یک کابوسه کابوسی که از عسل هم برای من شیرین تر بود و از سنگ هم سخت تر کابوس عشق!! دراکو اروم اسمم و صدا کرد ولی توجهی نکردم از جام بلند شدم همه ی بدنم درد می کرد اما باید برمیگشتم بی اهمیت از کنارش گذشتم که یهو گفت اصلا دلت میخواد فرصت توضیح بدی؟
یا نه می خوای قضاوت کنی و بری فکرت مسخره بود اخه من با یک گریفیندوری ؟ بعدشم یک پوزخند زد و از اون محوطه خارج شد اشکامو پاک کردم گفتم نه نمیشه م..من گریه نمی کنم بعدش منم از اونجا خارج شدم وقتی وارد قلعه شدم پروفسور دامبلدور جلوم سبز شد گفت تو این وقت شب بیرون چیکار می کنی ؟ گفتم هی.. هیچی الان میرم پروفسور داشتم از پله ها بالا می رفتم که پروفسور گفت مشکلی پیش اومده خانم آلن که بخواین راجبش صحبت کنین؟ گفتم نه و سریع از پله ها بالا رفتم در اتاق و اروم باز کردم دراکو اونجا نبود رو تختم نشستم و کتابمو باز کردم دو ساعت منتظر موندم اما نیومد کم کم چشمام گرم شد و خوابیدم صبح زود از خواب بیدار شدم دراکو بازم تو اتاق نبود دوش گرفتم و لباس پوشیدم و موهامو دم اسبی کردم و از اتاق خارج شدم رفتم تو سرسرا دراکو اونجا هم نبود کم کم داشت اعصابم خورد میشد
رفتم سر کلاس مک گونگال اونجا بود کنار پارکینسون رفتم پیش ژانیا پرسید خوبی ؟ چیزی شده؟ گفتم نه چیزی نیست گفت می خوام یک چیزی بهت بگم گفتم خب بگو گفت یادته همش وود دنبالم بود؟؟ و از هم اتاقی بودن باهاش چقدر نگران بودم ؟ الکس از من خوشش میاد با خنده ادامه داد یعنی خب منم ازش خوشم میاد و بهم ابراز احساسات کرد لبخندی زدم گفتم اووو چه خوب پروفسور اومد تو کلاس و درس و شروع کرد تو طول درس تمام حواسم به دراکو بود اما اون تو یک دنیای دیگه سید میکرد بعد از کلاس داشتم تو راهرو های قلعه قدم میزدم که چند تا از قلدر های مدرسه اومدن سمتم می خواستم رد بشم که نزاشتن گفتم اصلا حوصلتونو ندارم کنار!! گفتن اوووووو این جوجه کوچولو حوصله نداره چنان عصبی بودم که یهو
زدم تو صورتش از گوشه ی لبش داشت خون میومد منم گفتم او او و پا گذاشتم به فرارو دنبالم میومدن رفتم تو حیاط اونا داشتن پشت سرم میومدن منم که داشتم جیغ می زدم و فرار می کردم بچه های مدرسه نگاه می کردن صدای دراکو رو شنیدم که گفت مواظب باش!!!اما متوجه منظورش نشدم که یهو پام گیر کرد و محکم خوردم زمین دراکو دوید سمتم و بلندم کرد کمرم درد می کرد چشمام تار می دید یک جوری بودم که بی هوش شدم وقتی چشمامو باز کردم تو درمانگاه بودم و خانم پامفری رو ندیدم می خواستم از جام بلند شم که دیدم نمیتونم کمرم خیلی درد می کرد گفتم لعنتی من مگه اون خپلا رو نبینم دمار از روزگارشون در میارم صدای در اومد خانم پامفری بود گفت بالاخره به هوش اومدی و گفت از جات بلند نشو و به سرمم چیزی زد آقای مالفوی تا چند دقیقه ی پیش تا حالا اینجا بودن از پیشت نمی رفت فک کنم یکم دیگه برگرده
تو هم بگیر بخواب خانم پامفری که رفت دراکو اومد تو بهم خیره شده بود گفت تو به هوش اومدی یعنی چیزه حالت خوبه؟ گفتم اره من خوبم ممنون بهش گفتم م...من معذرت میخوام حق با تو بود نباید قضاوت می کردم باید بهت فرصت توضیح می دادم و خب این بزرگترین مشکل مته ساده اعتماد نمی کنم واقعا متاسفم دراکو که داشت نگام می کرد اومد سمتم و دستمو گرفت و لبخند زد و گفت مهم نیست الان مهم اینه که تو خوبی بعدشم بغلم کرد نمی خواستم چیزی بگم اما مجبور بودم آیییییییییییییییییییی از جاش پرید و گفت وای حواسم نبود ببخشید با یک صدای گرفته گفتم اشکال نداره دراکو گفت ببینم هنوز فکر نکردی ؟ گفتم چرا بیشتر از اون چیزی که باید فکر کردم و بهم ثابت شد می خوام اعتماد کنم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عاشقتم مارال بلاخره اومد انقدر دیر گذاشتی که وقتی پارت جدید اومد یادم نبود داستان چیه از اول خوندم راستی منو میشناسی دیگه؟
سعی می کنم زودتر بزارم اما خیلی حمایت نمیشه شاید دیگه ننویسم😔
اره عزیزم می شناسمت😉💗
مرسی که حمایت می کنی💗
عالییییی
مرسی💗
فرست