
امیدوارم خوشتون بیاد
بچه ها خشک می شدن پاتر و گرینجر و ویزلی خیلی به تالار اسرار نزدیک بودن پیداش کردن و باسیلیسک و کشتن سال تموم شده بود و باید میرفتیم اون سال زیاد دراکو رو ندیدم وقتی رفتم تو قطار همه ی کوپه ها پر بود دراکو هم پیدا نکردم ژانیا با الکس رفت و من موندم مجبور شدم برم تو کوپه ی پاتر با اینکه میدونستم دراکو عصبانی میشه وقتی نشسته بودم پاتر همش بهم زل زده بود که یهو گفت اسمت چیه؟ تو کدوم گروهی ؟ گفتم اسمم ملودیه ، ملودی آلن گروهمم اسلیترینه گفت اوه خوشبختم و دستشو اورد که دست بده تا بهش دست دادم دراکو محکم در کوپه رو باز کرد و همانجا دستمو از دستش کشیدم بیرون گفت تو پیش پاتری؟ خوش بگذره و از کوپه رفت بیرون منم دنبالش گفتم وایسا ولی محل نداد اعصابم خورد شد چون هیچ کاری نکرده بودم وقتی رسیدیم سریع رفتم خونه و براش نامه نوشتم ولی فرداش لئو با نامه ی خودم برگشت سال سوم داشت شروع می شد و من همچنان دلتنگ دراکو بودم وقتی رفتم ایستگاه قطار پدرم بهم خیلی گفت مراقب باشم و دلیلشم نمیدونستم رفتم تو کوپه اولش یک نگاه انداختم کسی که تو کوپه بود و نشناختم ولی یکم بیش از حد خوشتیپ بود و همونجا خودمو انداختم رو صندلی بعدش یهو ژانیا و الکس اومدن و گفتن سلام دراکو سلام ملودی با شنیدن اسم دراکو برگشتم و نگاش کردم اخه چجوری نشناختمش
ژانیا گفت چیزی شده ؟ چرا تو خودتونین قهرین؟ دراکو گفت بهتره از رفیقت بپرسی گفتم خیلی معذرت می خوام باید از رفیقش بپرسه؟ برگشتم و به ژانیا گفتم اره دقیقاً همینطوره باید از من بپرسی چون بعضیا هیچی نمیدونن دراکو گفت اره نمیدونم چون با چشای خودم دیدم جفتمون روبهروی هم وایساده بودیم و بهش گفتم و اونوقت می تونم بدونم چی دیدی؟ گفت تو با پاتری!!! پوزخندی زدم و گفتم هرجور دوست داری فکر کن بعدم از کوپه رفتم بیرون وقتی رسیدیم به هاگوارتز به سرسرا نرفتم یک راست رفتم به اتاقم رو تختم نشستم و کتابمو باز کردم دراکو اومد تو اتاق منم همونجا پرده رو کشیدم از زبان دراکو : اعصابم بدجوری خورد بود البته که دودلم شایدم اشتباه می کنم ولی خب ممکنه هم حق با من باشه پرده رو کشیده بود منم گرفتم خوابیدم ملودی: صبح وقتی از خواب بیدار شدم دراکو هم پردشو کشیده بود منم حاضر شدم و رفتم سرسرا تو راه کلاس بودم که دیدم پاتر و اکیپش دارن صحبت می کنن وایسادم ببینم چی میگن فهمیدم که چرا پدرم انقدر نگران بود سیریوس بلک از ازکابان فرار کرده بود ولی به هرحال طبق گفته چه تو هاگوارتز چه بیرون ازش خ.ط.ر.ن.ا.ک.ه رفتم تو کلاس دراکو تو کلاس بود رفتم پیش ژانیا پرسید هنوز اشتی نکردین نه؟ گفتم با این وضع قرارم نیست بکنیم
کلاس های اون روز که تموم شد بچه ها رفتن به سرسرا منم دنبالشون رفتم حالم خوب نبود رو صندلی نشستم سرم درد می کرد الکس و دراکو روبهروی ما بودن ژانیا پرسید ببینم خوبی ؟ قلبم تند تند میزد سریع از جام پاشدم رفتم دستشویی احساس می کردم حالم داره به هم می خوره و ب.ا.ل.ا اوردم صورتمو شستم یکم حالم بهتر بود رفتم پیش خانم پامفری بهش گفتم و گفت بشین اینجا تا بیام رفت و برگشت گفت به نظر میاد یکی می خواسته باهات شوخی کنه از صبح چیزی خوردی ؟ گفتم فقط یک لیوان آب خوردم احتمالاً توش معجون حال ت.ه.و.ع ریختن مزه نمی داد؟ گفتم چرا ولی فکر نکردم که چیزی توش باشه خانم پامفری بهم دارو داد و گفت می تونم برم رفتم تو اتاق دوش گرفتم و لباس عوض کردم قرار بود فردا بریم هاگزمید ولی اصلا حوصله نداشتم رو تخت نشستم دراکو و ژانیا و الکس یهو اومدن تو اتاق ژانیا پرسید چی شد؟ گفتم چیز مهمی نیست گفت یعنی چی اصلا حالت خوب نبود گفتم نمیدونم فکر کنم یکی می خواسته با معجون ت.ه.و.ع شوخی کنه و به دراکو نگاه کردم ژانیا بهش گفت دراکو نگو که تو اینکارو کردی گفت معلومه که من نکردم اخه بنظرت ادم با کسی که دوسش داره همچین شوخی ای می کنه؟
ژانیا و الکس داشتن نگاش می کردن منم همینطور دراکو گفت خب به هر حال به عنوان دوستمه دیگه و از دستش عصبانی ام گفتم درسته هیچ مشکلی نیست می خوام بخوابم ژانیا و الکس رفتن دراکو با تردید گفت فک می ..کنی که کار منه؟ پردمو کشیدم و جوابشو ندادم از زبان دراکو : وقتی تو سرسرا اونجوری شده بود خیلی ترسیدم می خواستم دنبالش برم ولی نتونستم نمیدونستم که کی اینکارو کرده ولی هرکی بوده با من طرفه فردا صبح بیدار شدم ملودی پردشو داده بود کنار دستمو گذاشتم رو صورتش یکم تب داشت که اثرات معجون بود رفتم برج نجوم یهو پانسی اومد و گفت حال اون دختره چطوره هان؟؟ گفتم خوبه چجوریه که می پرسی ؟.. صب.. صبر کن تو از کجا میدونی؟ دوباره پرسید درسشو گرفت یا نه هنوز با عصبانیت گفتم ت..تو به چه حقی اونکارو کردی اومد جلو و گفت تو فقط مال منی هیچ کس دیگه نمیتونه نزدیکت بشه گفتم پانسی تو بشین و برا خودت خیال بافی کن ولی منو هیچ وقت کنار خودت نبین دارم برات
رفتم تو اتاق ملودی بیدار شده بود و لباس پوشیده بود گفتم صبح بخیر جوابمو داد ولی ناراحت بود از زبان ملودی: رفتم تو سرسرا دراکو هم پشت سرم اومد صبحانه خوردیم و رفتیم سمت هاگزمید با ژانیا بودم حقیقتش ژانیا واقعا دوست خوبی بود و همیشه هوامو داشت بهش گفتم تو برو سه دسته جارو منم الان میام رفتم سمت اون خونه ی متروکه از پشت حصار نگاه می کردم که یهو دو نفر دستمو کشیدن....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بودددددددد
مرسی خوشگلم🥰🎶✨💝
تا پارت بعد نگیریم، آرام نمیگیگیریم!
تو بررسیه
هورااا
بی نظیر مثل همیشههه
💝
عالی بوددد
✨🎶