
🌟🦋🌟
با این نامه لینورا مگی فقط بیشتر نگران شده بود و دیگه حتی دلداری های منم کمکی نمیکرد یه مدتی گذشته بود و تقریبا دو هفته مونده بود به شروع سال جدید و پایان تابستون . مگی تو این مدت وضعیتش بهتر شده بود ولی یه شب بدون کابوس نخوابیده بود اما در کنارش به تفریحات تابستونه و خوشگذرونی ها هم میپرداختیم تا این که بالاخره یه نامه از طرف لینورا دریافت کردیم : سلام مگی و هلن عزیز امیدوارم تو این مدت حال مگی بهتر شده باشه و من نامه ای نفرستادم که حال مگی بدتر نشه اما حس کردم بهتره یه نامه بنویسم و از وضعیت پدر و مادر مگی بگم . خب راستش حالشون خوب نیست و ولدمورت هر روز روشون شک.ن.جه های سختی انجام میده اما هنوز مرگخوار نشدن . من شنیدم که وقتی ولدمورت با ناجینی حرف میزد و میگفت قراره فعلا اونارو پیش خودش به عنوان دستیار هاش نگه داره اما فعلا به طور رسمی مرگخوار نکنه . با این حرفها بعید میدونم پدر و مادر مگی به این زودی ها پیشش برگردن و مگی باید مدتها پیش شما بمونه حتی و متاسفم که اینجور میگم ولی فک کنم بهتر باشه مجبور به فراموش کردنشون بشه البته منظورم فراموشی به طور کامل نیست فقط دیگه منتظر بازگشت اونا نباشه چون این وضعیت با م.ر.گ پدر و مادرش برابره . واقعا متاسفم چون کاری از دست من برنمیاد ولی دوست دارم کمکتون کنم . امیدوارم با این نامه یه کمکی بهتون کرده باشم و اینکه مکی هم باید قول بده زیاد نگران نباشه چون من مطمئنم هر چه قدر هم که طول بکشه بالاخره برمیگردن . امضا لینورا .... متاسفانه پس از خوندن نامه مگی کمی حالش بد میشه و میافته زمین ، سریع میرم یه لیوان اب قند براش میارم تا حالش بهتر شه .
بعد از گذشت چند دقیقه حال مگی بالاخره بهتر میشه . شروع میکنم حرف زدن باهاش برای اینکه بهش بگم لازم نیست نگران باشه و بهتره دیگه بهشون فکر نکنه وگرنه فقط باعث اسیب روحی به خودش میشه و اگه مامان باباش اینجا بودن دوست نداشتن حالش اینجوری باشه . بعد از یکی دوساعت حرف زدن با مگی کاملا راضی میشه که زیاد فکرشو درگیر نکنه و جواب داد ... بعد از گذشت چند روز حال مگی دیگه کاملا بهتر شده و اماده رفتن به مدرسه است . معلوم شد بیشتر این حال بد مگی فقط نگرانی و فکر و خیال الکیه ... «روز قبل از مدرسه» صبح با انرژی کامل از خواب بیدار شدم و کاملا ذوق داشتم البته مدرسه فردا باز میشه ولی ما امروز باید بریم ایستگاه قطار که برسیم هاگوارتز پس خیلی خوشحال رفتم مگی رو بیدار کردم و گفتم : مگی مگی مگی مگی مگی بیداااارررر شووووو امروز باید بریم مدرسههههههه . انقدر ذوق داستم که نمیتونستم اینارو وقتی که تو حام وایستادم بگم و همش از این طرف به اونطرف اتاق میپریدم . بالاخره اونهمه بالا و پایین پریدن من جواب داد و مگی بیدار شد و خیلی خوابالود گفت : هلن چته ؟ چرا انقدر ذوق داری ؟ من : مگی یادت رفته ؟ امروز داریم برمیگردیم هاگوارتز پیش دوستااااامووووووننننن یوهوووو . مگی : هلن مگه فردا نبود ؟ من: مگی ؟ تاریخارو قاطی کردیا امروز باید بریم و مدرسه از فردا شروع میشه
مگی خیلی سریع از جاش بلند شد و اونم خوشحال شد. داشتیم خوشحالی میکردیم که اصن متوجه نشدیم مامان هم بیدار شده و میز صبحونه رو اماده کرده که شنیدیم مامان از پایین صدامون کرد : بچه هااا بیااایییید صبحووونههه . با صدای مامان به خودمون اومدیم و سریع رفتیم دست و صورتمون رو شستیم و رفتیم برا صبحونه بعدش هم ساک و چمدون هامون رو بستیم وسایلمون رو برداشتیم و با ماشین بابا رفتیم سمت ایستگاه ، از تو سکو رد شدیم و هرکس با والدین خودش خدافظی میکرد اما مگی دلتنگ پدر و مادر خودش شده بود اونجا انتونی و لینورا رو دیدیم اما وقت نبود چون قطار داشت راه می افتاد وارد قطار شدیم ......... ما چهارتا داشتیم دنبال کوپه میگشتیم که دیدیم تو یه کوپه متیو و رز نشستن... و اغاز دوران تحصیل پر ماجرای ماااا....
پایان قسمت تابستانه 🌟🦋ببخشید این پارت یکم زیادی کمه چون ادامه پارت تابستانه است ولی ماجراهای داخل مدرسه از پارت بعد شروع میشه و الان اونو شروع میکنم به نوشتن به خاطر اینکه تو ایام امتحانات بودیم پارت ها رو دیر به دیر گذاشتم ولی ازین به بعد فعالیتم رو پر شور ادامه میدم مخصوصا اگر بفهمم از داستانم خوشتون اومده 😊
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییی بوددددددددددد
عالی بووودددد زود بعدی رو بزار و مرسی از همکارت😉
مرسی چشم حتما اگه بتونم زود میزارم 😊
😘😘
فرصت