کابوس عشق پارت ۴

خب بریم ادامه ی داستان امیدوارم خوشتون بیاد

بهش گفتم م .. متا.. متاسفم م...من دیگه باید برم تند تند از پله ها پایین می اومدم رفتم تو اتاق نفس نفس می زدم باورم نمیشد یعنی دراکو منو دوست داره ؟ پنجره باز کردم تا هوا بخورم ولی بازم احساس بدی داشتم پرده ی قسمت خودمو کشیدم و نشستم رو تخت دراکو اومد تو اتاق نفسم بند اومده بود دستشو گذاشت رو پرده تا بکشتش کنار ولی منصرف شد و رفت نشست رو تختش ، تو فکر بودم که دیگه خوابم برد صبح از خواب پاشدم دراکو رفته بود یک دوش گرفتم و لباس پوشیدم موهامم بستم اصلا حوصله نداشتم رفتم سر کلاس مک گونگال هنوز نیومده بود دراکو نگام کرد ولی سریع نگاهمو ازش گرفتم دیدم روزالی با یک گیریفیندوریه دیگه گرم گرفته یکم عصبانی شدم و یک جاخالی تو کلاس بود اونم پیش یک تازه وارد رفتم و همونجا نشستم اونم اسلیتیرینی بود ازم پرسید اسمت چیه گفتم ملودی آلن تو چی ؟ ژانیا واتسون خوشبختم گفتم همچنین و لبخندی به هم زدیم توی کلاس من و ژانیا کارای گروهی و با هم انجام دادیم بعد از کلاس کلی بهمون مشق داد و تصمیم گرفتیم بریم کتابخانه

توی راه دراکو رو دیدم که داشت با وود میومد سراغم به ژانیا گفتم بیا برگردیم من یک چیزی و جا گذاشتم که دراکو از پشت سرم صدام زد گفت می خوام باهات صحبت کنم قبل از اینکه برگردم نگاش کنم یهو دستم کشیده شد و بردم تو حیاط گفتم چیکار می کنی نمی تونی یک جا صحبت کنی گفت نه تو هنوز به من جواب ندادی گفتم م .. من نمیتونم گفت چیو نمیتونی؟ گفتم ابراز احساسات و در واقع بلد نی .. نیستم خب حداقل اینو بهم بگو اره یا نه بعدش دستمو گرفت نمی‌دونستم باید چیکار کنم دستاش خیلی سرد بود می دونستم دراکو از همه بهتر بود با اون خیلی خوش می‌گذشت بهش گفتم من منم ازت خوشم میاد ولی چجوری بهت اعتماد کنم ؟ اگه ول کنی و بری چی؟ گفت من اعتمادتو جلب می کنم قو .. قول میدم لبخند زد و رفت ژانیا اومد پیشم گفت چی شد؟ گفتم چیزی نیست بریم کتابخانه گفت ببین اون پسره الکس زل زده بهم و همش دنبالم میاد گفتم اون که داره با دراکو صحبت می کنه گفت قبل از صحبت شما گفتم ولش کن اهمیت نده بعد از اینکه تکالیفمونو انجام دادیم برای ناهار رفتیم

دراکو اومد پیشم نشست و به ژانیا گفت تو جدیدی نه؟ خوش اومدی بعدشم به من چشمک زد نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم صحبت با ژانیا بعد از ناهار هر کدوممون رفتیم اتاقمون بعد از چند دقیقه دیدم دارن در اتاقو تند تند می زنن ژانیا بود گفتم چی شده ؟ گفتم جام با یکی عوض شده الان با وود هم اتاقیمممم چیکار کنم گفتم خب حالا یک جوری میگی انگار هیولاست خب برو ازش بپرس چرا نگات می کرده گفت ولی .... گفتم ولی بی ولی برو دیگه بعدم درو بستم دراکو اومد تو سلام کرد و پیشم نشست گفت خب حداقل بگو چجوری اعتمادتو جلب کنم خندیدم و گفتم راهشو خودت باید پیدا کنی شرمنده گفت تو چقدر سرسختی دختر گفتم من مثل همه نیستم گفت همین منو جذب کرده و بعد چشمک زد و رفت گفتم خدایا بعد خندیدم

شب وقتی همه خواب بودن یهو رعد و برق زد و از خواب پریدم رفتم لب پنجره یهو دراکو اومد پشت سرم گفت چرا بیدار شدی از جا پریدم گفتم وای چی ..‌ چیزی نیست برو بخواب گفت خوابم نمیاد گفتم خب چیکار کنم پورخند زد و گفت واقعا تو روابط عاشقانه خوب نیستی گفتم قبلا که گفتم دستمو دوباره گرفت و کشیدم سمت خودش گفتم لطفاً نکن گفت خواهش میکنم بهم اعتماد کن بعد دستمو ول کرد و گفت اگه اعتمادتو جلب کنم عکس‌العملت قراره چی باشه گفتم بستگی به خودت داره دیگه هیچی نگفت و رفت دوباره از اتاق بیرون میخواستم ببینم چرا همش میره بیرون یا اصلا کجا میره یک سویشرت پوشیدم و دنبالش رفتم رفت به برج نجوم و نشست به نگاه کردن اسمون که حس کردم یک داره میاد برای همین رفتم پشت دیوار روزالی بود!! رفت اونجا و رفت سمت دراکو بهش گفت تو هم اینجایی بعدش گفت تو هم اسمونو دوست داری؟ دراکو گفت اره خیلی حقیقتش وقتی نیاز دارم میام اینجا گفتم اصلا چرا من با یک گیریفیندوریه دورگه حرف می زنم روزالی گفت منم تنهام و شروع کرد درد و دل کردن و بعد دراکو گفت تو که از منم بد شانس ترس و بعدش دست همو گرفتن!!!

می دونستم می دونستم نمیتونم بهش اعتماد کنم و تازه دراکو دستشم پس نزد البته که پسرا همینن شاید از یکی خوششون بیاد ولی خیلی راحت می تونن ول کنم و برن اون چرا پس انقدر دنبال اعتماد من بود خیلی عصبانی بودم و انقدر محکم پامو زمین کوبیدم که دراکو متوجه شد و برگشت سمتم گفت م... ملودی سریع از پله ها پایین رفتم و دیدم که داره دنبالم میاد