
بریم ادامه داستان

اومد سمتم و گفت میدونم بیداری م .. من متا.. متاسفم و رفت که بخوابه صبح ساعت ۶ از خواب بیدار شدم امروز تعطیل بود دیدم مالفوی نیست می خواستم برم پیاده روی از جام پاشدم و لباس پوشیدم (استایلش عکس اسلاید) موهامو دورم باز گذاشتم و رفتم سمت جنگل داشتم برای خودم راه می رفتم که یهو خوردم به یکی و افتادم زمین دراکو بود گفت اوه ببخشید و کمکم کرد بلند شم گفتم مهم نیست می خواستم برم که گفت صبر کن گفتم چیه مالفوی ؟ گفت من واقعا متاسفم که اون موقع سرت داد زدم گفتم مهم نیست می بخشمت لبخند زد و گفت داری میری پیادهروی ؟ اره حداقل شاید بتونم یکم تو تنهاییم اروم شم و منظورم و رسوندم که نمی خوام که باهام بیاد رفتم و کنار دریاچه نشستم از پشت درختا صدا می اومد و داشت نزدیک می شد که یهو دیدم هاگرید اومد بیرون گفت اوه ببخشید ترسوندمت تو این موقع صبح اینجا چیکار می کنی چیزی شده؟ گفتم ن..نه چیزی نیست هاگرید گفت اگه چیزی شده می خوای راجبش صحبت کنی این چه سوالیه که می پرسم معلومه که می خوای بیا ببینم دنبالش رفتم رسیدیم به کلبش گفت بیا تو
رفتم تو جای دنج و کوچیکی بود گفت بشین تا چایی بیارم روی یک مبل بزرگ نشستم یکم بعد هاگرید با دو تا چایی اومد و نشست و با ذوق و شوق گفت من هم صحبت خیلی خوبی هستم خب شروع کن واقعا دلم می خواست خودمو خالی کنم و گفتم کی بهتر از کسی که خودش داوطلبانه می خواد باهاش صحبت کنم گفتم بعد از مرگ مادرم دیگه مثل قبل نشدم هیچ شادی ای رو حس نکردم کسی رو برای صحبت نداشتم ولی خب یک جورایی از وقتی اومدم هاگوارتز تونستم با بچه های دیگه ارتباط برقرار کنم ولی هنوزم احساس تنهایی می کنم هاگرید گفت مطمئنم مادرت نمی خواد تو رو اینطوری ببینه تو باید بری بین جمعیت و دوست پیدا کنی و هر وقت خواستی صحبت کنی من هستم لبخند زدم و تشکر کردم و از کلبه اش اومدم بیرون الان تقریبا همه بیدار شده بودن دراکو رو دیدم که اونور حیاط که داشت پاتر و ویزلی و اذیت می کرد اهمیت ندادم و رفتم توی سرسرا و پیش روزالی نشستم گفت صبح بخیر الان بیدار شدی؟ گفتم نه خیلی وقته تو جنگل بودم شروع کردم به خوردن بعد از صبحانه روزالی گفت منو چند تا از دختر های گریفیندور داریم میریم هواخوری تو هم میای گفتم نه اصلا حوصله ندارم گفت خیله خب راستی از مالفوی و اون پسره وود چه خبر ؟ چرا از وود می پرسی من که اصلا با اون حرفم نمیزنم ولی مالفوی واقعا آدم عجیبیه یک روز مغروره یک روز مهربون و متاسف من که موندم خندید بعدش گفت که دیگه باید بره داشتم برمیگشتم سمت اتاقم که
داشتم در اتاقم و باز می کردم که یکی صدام زد برگشتم و پشت سرم و نگاه کردم یکی از پسر های اسلیترین بود گفتم چیه گفت کجا با این عجله گفتم به تو ربطی داره بعدم در اتاقم محکم تو روش بستم یکم بعد دراکو برگشت تو اتاق اومد پیشم نشست و گفت ببینم تو برای امروز برنامه ای نداری؟ نه ندارم گفت خب میای بریم بیرون؟ گفتم چی شده پانسی غالت گذاشته گفت بس کن من با پانسی هیچ ارتباطی ندارم اما متأسفانه دوست خانوادگی مونه و همیشه جلو چشممه بعدشم تو می خوای تا کی ادامه بدی گفتم تا هروقت که بخوام نفس عمیقی کشید و از واکنشش خندم گرفت وقتی دید دارم می خندم خودشم شروع کرد به خندیدن
گفت خب حالا باهام میای گفتم باشه ولی کجا ؟ یک جای باحال فقط باید حدود دو ساعت دیگه که هوا تاریک میشه بریم گفتم باشه و کتابم و باز کردم و ازم گرفت گفتم چیکار می کنی ؟ گفتم دو ساعت دیگه ولی دلیل نمیشه که الان کتاب بخونی ببینم تو چرا اصلا با بچه های اسلیترین گرم نمیگیری همش با اون گیریفیندوریه ای گفتم خب چیکار کنم اون از بقیه خیلی بهتره چیه نکنه توقع داری با پانسی دوست شم به شوخی گفت البته تو هم بخوای اون باهات دوست نمیشه کتابم و از دستش چنگ زدم و کوبیدم تو صورتش یکم بعد فهمید چی شده و افتاد دنبالم منم فرار میکردم کل قلعه رو گذاشته بودیم رو سرمون انقدر دویدم که نزدیک جنگل دیگه خسته شدم و خوردم زمین دراکو پشت سرم نبود از جام بلند شدم که برم که یهو از پشت درخت اومد بیرون جیغ زدم و خندم گرفت اونم خندش گرفته بود گفت دیگه هوا تاریک شده دنبالم بیا از پله های مارپیچ قلعه بالا می رفتیم و بالاخره رسیدیم گفت چشماتو ببند
چشمامو بستم گفت برو تو راهنماییم می کرد که کجا برم بالاخره گفت چشماتو باز کن ما تو برج نجوم بودیم هوا کاملا تاریک شده بود و ستاره ها توی آسمون می درخشیدن خیلی قشنگ بود گفتم خیلی قشنگه گفت اره ولی به قشنگیه تو نیست خندیدم و گفتم مطمئنی تو یک مالفویی خودشم خندید و گفت اره مطمئنم ولی تو با همه فرق داری خیلی متفاوتی یک ادم خاص با روحیات عجیب من ازت خو .... خوشم میاد وقتی که پیشتم انگار تازه قلبم شروع به تپیدن می کنه و دیگه نمی خواد دست از تپیدن برداره نمی دونستم چی بگم یا چیکار بکنم یک مالفوی اینقدر زیبا جلوم ابراز احساسات کرده بود که باورم نمیشد بهش گفتم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بوددددد✨
مرسی
بلاخره اومد هو راااا هوراااا
ادامه بیش تر من بیشتر می خوام
راستی هر وقت انلاین شدی بیا پیو بای
😂
وای چه عالییی داره جذاب میشه!
💖
بیصبرانه ممتظر پارت بعدممم
حتما
عالیییییییی
💖💖