
خب اینم پارت دوم داستان امیدوارم خوشتون بیاد
کتابم و گذاشتم کنار و رفتم سمت پنجره روزالی رو دیدم برام دست تکون داد و گفت برم پیشش رفتم توی حیاط ، خیلی خلوت بود رفتم و پیش روزالی نشستم داشتیم صحبت می کردیم و هوا کم کم داشت تاریک می شد تصمیم گرفتیم برگردیم داخل قلعه رفتم سمت میزمون و نشستم و شروع کردم شام خوردن بعد از شام به خوابگاه هایمان رفتیم و تصمیم گرفتم قبل از اینکه مالفوی بیاد بخوابم حدود یک ساعت بعد دراکو اومد توی اتاق و خودشو انداخت رو تخت نمی خواستم از جام بلند شم پس چشمامو بستم و خوابیدم نصفه شب همه جا تاریک بود چشمام بسته بود ولی احساس می کردم در حال حرکتم دستم رو روی چیزی گذاشتم به پایین کشیدمش و در اتاق باز شد متوجه نمیشدم دارم چیکار می کنم از پله ها پایین می رفتم و می دونستم دارم از اتاق دور می شدم اما نه قادر به باز کردن چشمام بودم نه صحبت کردن نمی خواستم حرکت کنم ولی دست خودم نبود که یکهو یکی دستمو از پشت گرفت و کشید سمت خودش کم کم داشتم چشمامو باز می کردم مالفوی و دیدم بهم گفت معلوم هست داری کجا میری اونم این موقع شب ؟ گفتم نمیدونم چه اتفاقی افتاد و یهو همه جا تاریک شد
از زبان دراکو: یهو بی هوش شد گرفتمش و بردم رو تختش یکم تب داشت یکم پنجره رو باز کردم تا هوا بیاد و بعد رفتم تا بخوابم از زبان ملودی :صبح از خواب بیدار شدم سرم درد می کرد بلند شدم و آماده شدم و رفتم سر کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه پروفسور داشت صحبت می کرد حالم واقعا خوب نبود روزالی پرسید چی شده ؟ حالت خوبه؟ می خوای بری پیش خانم پامفری؟ گفتم نه چیزی نیست اون روزم گذروندم ولی تصمیم گرفتم برم پیش خانم پامفری خانم پامفری معاینم کرد و گفت چیز مهمی نیست یکم دارو بهم داد گفت سعی کن بیشتر بخوابی رفتم تو اتاق مالفوی اونجا بود ازم پرسید حالت بهتره؟ امروز تو هیچ کلاسی حواست نبود گفتم آره بهترم می خوام برم جنگل که یکم هوا بخورم دراکو گفت اگه بخوای منم می تونم باهات بیام گفتم باشه با هم رفتیم سمت جنگل گفت تو تو خواب راه میری؟
گفتم چی نه راستش اولین بار بود تا حالا اینطوری نشده بودم تو از کجا فهمیدی از اتاق اومدم بیرون گفت بیدار بودم داشتم نگات می کردم می خواستم ببینم چیکار می کنی که دیگه فهمیدم باید برم دنبالت گفتم ممنون لبخندی زد بعدش گفت میدونی از همون موقع که دیدمت احساس خوبی بهت داشتم نمیدونم یکم عجیبه اگه تو هم بخوای می تونیم دوست باشیم داشتم نگاهش می کردم نمی دونستم چی بگم ولی خب قبول کردم گفت میشه دیگه به من نگی مالفوی بگو دراکو راحت باش خندیدم و گفتم باشه با هم توی جنگل راه می رفتیم و صحبت می کردیم موقع برگشت پانسی پارکینسون اومد سمتمون و یکی زد تو گوشم با عصبانیت نگاش می کردم باید آرامشم و حفظ می کردم من نباید کاری می کردم نفس عمیقی کشیدم و اونو با دراکو تنها گذاشتن

خودمو توی آینه نگاه کردم اون با خودش چی فکر کرده بود صورتم قرمز شده بود و احساس کردم که می خوام گریه کنم ولی نه به مادرم قول دادم هیچ وقت و هرگز برای هیچی و افراد بی اهمیت گریه نکنم و اشک بریزم تصمیم گرفتم برم پیش روزالی گفت چی شده چرا صورتت قرمز شده گفتم چیز مهمی نیست گفت نکنه دعوا کردی گفتم البته که نه اگه کرده بودم که صورت من قرمز نبود حقیقتش با دراکو توی جنگل بودم وقتی داشتیم بر می گشتیم پانسی زد توی گوشم اما دلیلشم نمیدونستم روزالی خندید و گفت ولش کن اون پانسی از اول مالفوی و دوست داشته ولی مالفوی بهش اهمیت نمیده برای همین وقتی دراکو رو پیش یک دختر میبینه زود خودش دست به کار میشه و الانم مالفوی داره میاد سمتت من دیگه میرم فعلا
دراکو کنارم نشست و گفت من واقعا متاسفم نمیدونم چرا پانسی اینطوریه دستشو روی گونم گذاشت احساس عجیبی پیدا کردم و خودمو کنار کشیدم گفت حالت خوبه؟ گفتم اره و بلند شدم تا برم داشت دنبالم میومد تا یک جایی رفتم ولی ولکن نبود برگشتم و گفتم چرا داری دنبالم میایییی دراکو فریاد زد چون نگرانتم اون از دیشبت و اینم از الانت بایدم نگرانت باشم نمی دونستم چیکار کنم جلوی کل هاگوارتز سرم داد زد همه داشتن نگاه میکردن دستام مشت شد و با سرعت به سمت اتاق رفتم و گرفتم خوابیدم بعد از مدتی صدای در اومد که دراکو اومد تو آ روم اومد سمتم و
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تروخدا ادامه
فوق العاده مثل همیشه
🤍💖💖مرسییی
ادامه بدههههههههه
حتما
عالییییی
مرسیییی
عالییی بود عزیزمممم حتما ادامه بدههه خیلی رمانتو دوست دارممم🥺🥺💚💚💚
مرسی عزیزم 💗
عالی دختر ادامه بده👍🏻🦋
مرسییی 💗