
این اولین داستانیه که مینویسم لطفا حمایت کنید مرسی 💗 امیدوارم خوشتون بیاد

از وقتی مادرم و از دست دادم دیگه هیچی برام مهم نیست و دیگه هیچکس و ندارم که باهاش صحبت کنم پدرم همیشه سرکاره و وقت کمی برای من میزاره فردا تولدمه و مطمئنم که پدرم مثل همیشه یادش نیست رفتم سمت تختم و خوابیدم صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدم که پدرم داره صدام میکنه لباس پوشیدم و به طبقه پایین رفتم باورم نمیشد پدرم تولدم رو یادش بود پدرم گفت امسال با سال های قبل فرق داره امروز تولد یازده سالگیته تو قراره به هاگوارتز بری گفتم اما من که هنوز نامه ای نگرفتم پدرم پاکتی را بالا گرفت و گفت مطمئنی؟باورم نمیشد یعنی بالاخره وقتش رسیده بود؟ پدرم گفت برو آماده شو باید به کوچه دیاگون بریم ، سریع رفتم طبقه بالا و یک تی شرت مشکی و شلوار بگ ذغالی پوشیدم و موهامو دورم باز گذاشتم و برگشتم طبقه پایین. وقتی رسیدیم تمام وسایلمو خریدم و همینطور یک جغد مشکی به اسم لئو به خانه که رسیدیم سریع رفتم تا بخوابم صبح وقتی از خواب بیدار شدم مسواک زدم و صبحانه خوردم بعدش رفتم تا آماده شم(استایلش عکس اسلاید) وسایلم را جمع کردم و به طبقه ی پایین رفتم پدرم هم آماده بود،به سمت ایستگاه قطار حرکت کردیم وقتی رسیدیم پدرم گفت پشت سرم بیا و دیدم که از بین دو تا سکو رد شد به پدرم اعتماد داشتم پس دنبالش رفتم رد که شدم با قطار سریعالسیر هاگوارتز روبهرو شدم
پدرم گفت عزیزم یادت نره که تو یه اسلیترینی اصیلی پس سربلندم کن لبخند زدم و سوار قطار شدم بالاخره یک کوپه ی خالی پیدا کردم و نشستم یکم بعد در کوپه باز شد و یک دختر گفت می تونم اینجا بشینم؟ گفتم البته بفرما پرسید تو هم سال اولی هستی گفتم اره خب حالا اسمت چیه ؟ نگاهش کردم و گفتم ملودی ، ملودی آلن گفت منم روزالیم ، روزالی اندرسون لبخند زدم نمیدونم چرا ولی احساس خیلی خوبی بهش داشتم بالاخره به هاگوارتز رسیدیم و مرد گنده ای که اسمش هاگرید بود به ما کمک کرد سوار قایق ها شویم وقتی داشتیم از پله های قلعه بالا می رفتیم پای روزالی به ردام گیر کرد و خوردم به نفر جلوییم و مانع از افتادنم شد برگشت سمتم یک پسر با موهای بور و چشمای خاکستری بود میخواست چیزی بگه ولی تا برگشت سمتم حرفشو خورد و چیزی نگفت ناگهان پروفسور مک گونگال وارد شد و ما را برای گروهبندی برد اولین نفر الکس وود کلاه گفت همممم اره اره خودشه اسلیترین ، اسلیترینی ها دست زدند ، نفر دوم دراکو مالفوی دیدم همون پسر که دیدم رفت تا گروهبندی بشه کلاه بدون مکث گفت اسلیترین!! پسره پوزخندی زد و رفت نفر بعدی روزالی اندرسون کلاه گفت تو آره خوبه گریفیندور!! روزالی هم رفت سمت میزش و بعد از اون هم هری پاتر و رونالد ویزلی و هرماینی گرینجر رفتن و گروهبندی شدن و افتادن گریفیندور نفر بعدی من بودم رفتم و روی صندلی نشستم
کلاه گفت همممم وایییی هووومم باهوش و سرسختی و سر هیچ چیز بنظر میاد که شوخی نداری اوه اره تو خاصی خیلی خاص هوم اسلیترین!!! خیلی خوشحال بودم که اسلیترینی شدم حداقل خیالم از پدرم راحت شد به سمت میز رفتم و پروفسور دامبلدور برامون سخنرانی کرد و قوانین مدرسه رو توضیح داد بعد از شام باید با ارشد هامون به سمت خوابگاه هایمان می رفتیم آنجا باید دو به دو به اتاق ها می رفتیم و ارشد ها از قبل گروهبندیمان کرده بودن الکس وود و پانسی پارکینسون ، دراکو مالفوی و ملودی آلن ، رنه لوشز و ... اوه عالی شد با اون پسره هم اتاقیم به سمت اتاق هایمان رفتیم مالفوی اصلا حرف نمی زد و تو فکر بود می خواستم بخوابم بهش گفتم متاسفم که اون بهت خوردم و رفتم تا بخوابم
صبح وقتی بیدار شدم مالفوی هنوز خواب بود دوش گرفتم و لباس عوض کردم و موهامو دم اسبی کردم و لیپ گلاسم و زدم و رفتم تا صبحانه بخورم نشستم پشت میز و یک لیوان آب پرتقال و یک برش کیک برداشتم و شروع کردم به خوردن کتابم را باز کردم و مشغول شدم دیدم مالفوی هم اومد توی سرسرا ولی توجه نکردم اومد کنارم نشست و شروع کرد به خوردن و با الکس وود صحبت می کرد بعد از چند دقیقه ازم پرسید چی می خونی؟ گفتم رویای شبانه گفت اها خوندمش قشنگه زنگ و زدن و به سمت کلاس راه افتادیم با گریفیندور کلاس معجون سازی داشتیم وارد کلاس شدم و کنار روزالی نشستم پروفسور استیون واقعا ادم خشتی بود همه استرس داشتن اما مالفوی عین خیالم نبود
در تمام مدت کلاس ها نگاه خیره ای و روی خودم احساس می کردم اما بی اهمیت به سمت خوابگاه برگشتم لباس هامو با یک هودی شلوار مشکی عوض کردم رو تخت نشستم و شروع کردم به خوندن ادامه ی کتابم یکم بعد مالفوی اومد تو سلام کرد و رفت تا لباسش را عوض کند وقتی برگشت گفت خب یکم راجب خودت بگو نگاش کردم و پوزخندی زدم و گفتم ببینم مطمئنی تمام چیزی که می خوای بدونی نژادم نیست؟ پوزخندی زد و گفت خوبه باهوشی حالا جوابیم براش داری؟ گفتم نگران نباش اصیل زادم D: یک اصیل زاده از خاندان آلن خوبه خب بگو ببینم مالفوی تو خودت حرفی نداری؟ گفت فکر کنم خودت جوابا رو بدونی لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود ادامه اش بده
💗💗حتما
عالیهههههه زود بزاررر🤩🤩
مرسی💖
😘
عالی بود!
به نوشتن ادامه بده چون استعدادش رو داری :)
امیدوارم بدرخشی ✨
مرسی عزیزم💗💗💗
:)))
منتظرممممبرای پارت بعد
حتما زود🤍
⭐👍🏻
عالییی بودددددد
مرسییی💗🤍
💫
ناظر به تو هم گفت دسته رو عوضکنی ؟😶
اره اول زدم سایر بعد گیر دادن زدم داستان
😟من پارت دو داستانم رو زدم تو هری پاتر چون هری پاتریه ولی گفت باید بزنی داستان
اره تازگیا زیادی گیر میدن خب هری پاتر موضوع تازه داستان نیست رمانه یک جورایی نه؟
آره
عالیی
🤍