
بالخره بعد از یه هفته تنبلی رو گذاشتم کنار و پارت هشت رو نوشتم انچه گذشت : من و مگی به کمک متیو و انتونی در تلاش برای درست کردن لیوان شکسته بودیم که خود رز اومد و متوجه شدیم که اون لیوان از قبل شکسته بوده و مجبور نیستیم درستش کنیم در مسیر رفتن به سرسرا برای خوردن شام با دراکو برخورد داشتیم و طبق معمول تیکه انداخت اما ایندفعه من گریم اومد و هرمبون که دو روز پیش تو کتابخونه باهاش اشنا شده بودم اومد و دلداریم داد و من به سمت سرسرا و بچه ها رفتم
داشتم برای متیو و انتونی مکی و رز داستان رو تعریف مبکردم که هرمیون کیه و از کجا باهاش اشنا شدم که متیو گفت : خب هلن بسه دیگه خوابم میاد بهتره بریم بخوابیم منم سریع شامو تموم کردم و همراه بچه ها از سرسرا اومدم بیرون و رفتم سمت خوابگاه ها داشتیم تو خوابگاه من و مگی رز خرف میزدیم که متوجه شدم داره بارون نیاد اولین بارونی که تو هاگوارتز تحربه میکنم پس بارونیم رو پوشیدم و بدون اطلاع به بچه ها رفتم بیرون داشتم با ذفمار های خودم قدم میزدم که متوجه شدم به دختره زیر یه درخت در حالی که کتاب دستشه نشسته رفتم نزدیک تر و دیدم کراواتش سبز رنگه متوجه شدم اونم یه اسلایترینیه و پس سعی کردم تنهاش بزارم که دیدم یه صدای نازکی گفت : سلام تو هم مث من عاشق بارونی ؟ من با خودم گفتم وایی افتادم تو دردسر اصن خوصله حرف زدن با یه اسلایترینی رو ندارم پس به دختره گفتم: اره منم عاشق بارونم میخوام برم ادامه قدم زدن . گفت نه وایسا منم بیام . با خودم گفتم : وایی تو دردسر افتادم . گفت من لینورا هستم و دستشو اورد حلو و ادامه داد خوشحال میشم یه دوست پیدا کنم . منم با اینکه خوشم نمیومد با یه اسلایترینی دوست بشم اما دوس نداشتم ناراحت شه پس دستم رو بردم جلو و گفتم : منم هلن هستم علن مک کروری . لینورا : منم لینورا مالفوی هستم من و داداشم دراکو مالفوی سال اولمونه اما اون با قلدری دوس پیدا کرده و من همچنان تنها هستم اما وقتی دیدمت فهمیدم شاید بتونی باهام دوس باشی . من وقتی حرفاشو شنیدم فهمیدم دختر بدی نیست و میتونم باهاش دوست باشم پس دستش رو محکم تر گرفتم و گفتم: راستش من از اسلاترینی ها خوشم نمیاد ولی شاید بتونم بهت اعتماد کنم و دوستای خوبی بشیم ها راستی نمیخوایی بیایی با بقبه دوستام اشنا بشی ؟
لینورا: نمیدونم ولی ترجیح میدم تا پایان بارون کتابم رو بخونم اخه من عاشق اینم که زیر بارون کتاب بخونم . و به کتابش اشاره کرد یه نکاه به کتابش کردم دیدم تا خدی خیسه بهش کفتم: کتابت خیس شده بابات دعوات نمیکنه؟ لبنورا : نه این کتابی از کتابخونه اتاق خودمه تقریبا نصف بیشر کتابام همینجوری زیر بارون خیس شدن اخه همونطور که کفتم عاشق خوندن کتاب زیر بارونم ها راستی دیرت نشه نمیخوای بری پیش دوستات نگرانت نشن؟ یادم افتاد که به بقیه نگفتم اومدم بیرون پس الان دارن دنبالم میگردن پس از لینورا خداحافظی کردم و دوییدم سمت خابگاه بارونیم رو در اوردم و وارد شدم که یهو با قیافه شاکی و دست به سینه مکی در حالی که داشت پاهاشو به زمین میکوبید مواجه شدم رز هم که خوااااببب مگی با عصبانیت بهم گفت: هی دختر تو کجا رفته بودی ؟ کل قلعه رو زیر و رو کردیم تهش رز دیگه خسته شد خوابید. با دستپاچگی گفتم : ا..ام.. خ..خب.. ر..را..راستش .. تو ..حی..حیاط ..بو..بودم. مکی: خب اونحا چیکار داشتتی اونم زیر این بارون نمیگی سرما میخوری؟ من: عام خب راستش .. راستش .. مکی : راستش چی ؟ من هیلی سریع : راستش داشتم با لینورا حرف میزدم . مگی : و میشه بگی دقیقا لینورا کیه؟ من : یه دوست . مگی : خب این دوست چرا زیر بارون اونم تو خیات اومده ؟ من : راستش رفته بودم زیر اولین بارون تو هاگوارتز لذت ببرم که دیدم یه دختره نشسته و داره متاب میخونه داداش دراکوعه ولی اصن مثل اون بدجنس نیست و از اسلایترینه
مگی : اها خب پس چرا اون نیومد ؟ من : موند تا کتابشو تموم کنه منم سریع اومدم که نکران نشین ولی خب نکران شدید اما من اصن نفهمیدم انقدر زمان گذشته که نکرانم شدید و کل قلعه رو دنبالم گشتین ببخشید 😔مگی: خب حالا نمیخواد شرمنده باشی ولی حداقل به منم میگفتی بیام باهم لذت ببریم از بارون . من : اخه نیخواستم یه زره هم تو افکارم باشم و به این فک کنم که چه طور میتونم جلو اشکامو جلوی دراکو بگیرم و چند تا حواب عالی براش پیدا کنم اما هب وقتی با ابجیش اشنا شدم شاید بتونم ازش بخوام کمکم کنه .... چند روز کذشت و من لینورا رو با بچه ها اشنا کرده بودم و اکیپ پنج نفرمون شده بود شیش نفر اما متوجه نکاه های عحیب دراکو رو لینورا میشدم چون یه «فک کردی اونا ادمن که باهاشون دوست شدی» خاصی موج میزد چند روز کذشت و کذشت و دیگه تقریبا نزدیکای کریسمس بودیم و تولد من ، دو سه روز مونده بود کلا که روز اخر قبل از تعطیلات دامبلدور اومد برامون سخنرانی کرد و ارزوی موفقیت کرد و اینا بعدش سوار قطارمون شدیم و به سمت خونه راه افتادیم ایندفعه تو کوپه به جای پنج نفر شیش نفری نشسته بودیم داشتیم خاطراتمون رو مرور میکردیم تا اینکه رسبدیم وقتی هر کدوممون پیاده شدیم به سمت خانوادمون رفتیم و محکم بغلشون کردیم و به سمت خانه های خودمون راه افتادیم وقتی رسیدم خونه دیدم اتاقم پر از خرت و پرته فهمیدم خانوادم تو این مدت غیبت من از اتاقم به عنوان انبتری استفاده کرده بودن
اون روز انقدر خسته بودم که اصلا وقت تعریف کردن اتفاقات نبود پس ازونجایی خوابم هم میومد رفتم تو اتاق خودم و خوابیدم اما فردا زود بیدار شدم از همون صبح که بیدار شدم و رفتم پای میز صبحونه شروع کردم به تعریف کردن تمام اتفاقات اینکه درسا چه جورین پروفسورا چه شکلین و اخلاقشون چیه از گروه خودم یعنی هافلپاف گفتم از محیط مدرسه از درس ها گفتم از همه چی تعریف کردم تا شب دیگه بابام گفت : هلن جان میدونم ذوق داری ولی اوکی یه ذره به دهنت استراحت بده خسته نشدی از صبح داری تعریف میکنی ؟ و دوباره سرش رو برد تو روزنامه😐من : اوو ببخشید خواسم نبود از صبح دارم حرف میزنم 😁و رفتم سمت پنجره و دیدم داره برف میاد اولین برف سال درست یه روز قبل از کریسمس برگشتم و با ذوق گفتم : بررررف داره برررررففف میاااادددد . بابام سرشو از روزنامه اورد بیرون و گفت: اوووو چه جالب فک میکردم امسال برف نداریم . مامانم هم از تو اشپزخانه کفت : درسته گرمایش جهانیه ولی دیگه کریسمس بدون برف نمیشه که . .. فردا شد و کریسمس از راه رسید کلی از فامیلا که بیشتر از نصفشون هم جادوگر بودن اومدن خونه ما . اونایی که جادوگر بودن منو سوال پیچ نیکردن که چه ورد هایی رو یاد گرفتی تو کدوم گروهی کدوم مدرسه جادوگری میری معلما چه جورین و اینا اما ماگل هاشون نشسته بودن و هاج و واج به مکالمه ما فقط گوش میکردن چند روزی گذشت و تولد من بود. برای تولدم اون پنج تا دوستم رو دعوت کردم
تولدم شد بالخره 🥳و من اون پنج تا دوستی رو که که تو کل این پنج شیش ماه باهاشون وقت گذروندم رو دعوت کردم و به نظرم این اولین تولد عالی ای بود که داشتم چون خیلی خوش گذشت حسابی خندیدیم و خوش گذروندیم کیک خوردیم و بعد کادوهامو باز کردممم... یه گوی جادویی از طرف انتونی یه البوم عکس یادگاری از طرف مگی یه لباس خوشگل از طرف رز یه کتاب دانستنی از طرف انتونی یه کتاب داستان از طرف لینورا یه عروسک از طرف هانا یه کتاب روانشناسی از طرف هرمیون با اینکه هرمیون تو تولد نبود ولی خب اونم با من دوست بود و میدونست تولدم کیه پس یه کادو فرستاده بود ولی کادوی مامان بابا که از همه بزرگتر بود منو شگفت زده کرد رفتم سمتش و بازش کردم و دیدم واو یه نیمبوس دو هزار از طرف مامان و بابا اون شب خیلی خوش گذشت و اخر شب همه رفتن خونشون و یه خونه بهم ریخته موند من به مامان و بابا تو تمیز کردن خونه و جارو کشیدن کمک کردم چند روز کذشت و موقع رفتن به هاگوارتز شد دوباره شیش نفری سوار کوپه شدیم و راه افتادیم سمت هاگوارتز ایندفعه هم مثل اوایل سال اتفاق هاصی نیافتاد و ففط زور کویی های دراکو بود امسال هم تموم شد و کم کم به تعطیلات تابستون نزدیک میشدیم که فهمیدیم پروفسور کوییرل از مدرسه اخراج شده چون اون ولد مورت رو پشت سرش داشته و هری به کمک رون و عرمیون اونو شکست داده
خب پایان فصل اول ... بابت کم بودنش هم عذر میخوام ولی یه پارت تابستونه میزارم یعنی اتفاقات تابستون و بعدش سال دوم راستی فک نکنم به خاطر امتخانات ترم بتونم زود فصل دوم رو بزارم یا اصن بتونم بیام اینجا اما بعد از امتحانات دوباره به تستچی میام قول نیدم زود بیام راستش امتحاناتمون هم زود تموم میشه پس اگه ندیدمتون خدا نگهدار تا پایان امتحانات با ارزوی موفقیت برای تک تکتون 🌟🦋میدونم این پارت امشب نمیاد و ممکنه دیر بیاد اما یلداتون هم مبارک
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوب بود آفرین
خیلیییی عالییییی
عالیییی
بی نظیررررر
عالیییییییی بوددددددددددد
فرصتتتتتت
مرسی که منم بودممممم
🩷🩷🩷🩷🪄🪄🪄