زیزی ، جودی و اکبر را به سمت باغ کشید و به انها گفت:«فرزندان! من مجبورم با نزدیک شدن فصل پاییز و بوی گند ماه مدرسه، این کشور را ترک کنم🌝😭» سری تکان داد و با غم گفت:«مقام فرمانده رو به جودی میدم!😭» سامسونتش را تکان داد و به سمت در باغ رفت و ندایی زد:«اکبر! جودی رو اذیت نکن!😭😭😭» و اکیر گفت:«جودی باید منو اذیت نکنه😭😭»
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
17 لایک
عالییی🤡
وای خیلی خوب بود😭😭😭
🐀
از پارت قبل درخواستی زیاده 😼