9 اسلاید پست توسط: ɴᴏᴠᴇᴍʙᴇʀ انتشار: 2 ماه پیش 10 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بخش هفتم داستان (نظرات مهمه)
برج پاکسازی شده بود و تونی برق را به حالت عادی بازگردانده بود، بقیه الکس را دستگیر کرده بودند و حالا اورا در یک سلول نگه میداشتند، اسکارلت که شمشیر هارا پس گرفته بود تصمیم گرفت تا قبل از اینکه اونجرز اورا سوال پیچ کنند شمشیر هارا پیش ریموند ببرد و به او پس بدهد، پس حالا اونجرز با الکس در برج تنها بودند، آنها در اتاق نشیمن نشسته بودند و درباره وقایع امروز حرف میزدند، استیو شروع کرد: تا جایی که یادمه اسکارلت هیچوقت درباره اینکه جز افسانه ای هاس اشاره نکرد.
ناتاشا تصحیح کرد: جزوشون بود، تا جایی که خودش گفت الان دیگه وجود ندارن.
تونی نفسش را بیرون داد و گفت: به هرحال دلیلی نمیبینم که چرا نباید بهمون میگفت، به نظرم که چیز باحالیه.
کلینت شانه هایش را بالا انداخت و گفت: با توجه به چیزایی که گفت قطعا به یاد آوردن اونهمه ماجرا براش خوشایند نبوده.
ناتاشا دنباله حرف کلینت را گرفت و گفت: یا شایدم داره چیزی رو از ما مخفی میکنه، تا الان که خیلی چیزارو بهمون نگفته، چیزای مهم.
بروس در جواب ناتاشا گفت: به نظرم تا جایی که خودش بخواد میتونه هرچیزی رو که بخواد پیش خودش نگهداره.
استیو سرش را به نشانه تأیید حرف بزوس تکان داد و گفت: از نظر منم مشکلی نداره، ولی ماهم توی این قضیه باهاشیم و باید یه چیزاییو بدونیم، چیزایی که اگه ازش بپرسیم ممکنه جوابی نگیریم پس باید از کسی که ممکنه بدونه بپرسیم.
تونی سریع گفت: الکس. یعنی میگی ازش بازجویی کنیم؟ مطمئنی ایده خوبیه؟
کلینت پرسید: از کجا بفهمیم راست میگه یا نه؟
تونی با شوخ طبعی جواب داد: میدونی که یه چیزی به نام دروغ سنج وجود داره.
در نتیجه این حرف ها چند دقیقه بعد آنها الکس را از سلول بیرون آورده بودند و به صندلی بسته بودند تا از او سوال بپرسند، الکس اصلا مضطرب نبود بلکه همان پوزخند همیشگی را داشت، اونجرز دست به سینه دورش ایستاده بودند و تونی به جارویس گفته بود که با هر سوال ضربان قلب الکس را چک کند تا از درستی جواب مطمئن شوند. با موافقت همه، قرار شد که ناتاشا و استیو از او سوال بپرسند، ناتاشا شروع کرد: اول از همه، تو شمشیرا و نیزه رو دزدیده بودی، شمشیرارو داریم پس نیزه کجاست؟
الکس اول چیزی نگفت، کمی به آنها زل زد و سپس آرام گفت: این چیزی نیست که شما میخواین ازم بپرسین، مگه نه؟ پوزخند کمرنگی روی لبهایش نقش بست، استیو بی مقدمه پرسید: چرا شمشیرای اسکارلتو دزدیدی؟ الکس هم رک و بی مقدمه جواب داد: چون درواقع متعلق به منن. پدرم جیسون مالک قبلیش بود تا زمانی که خیانتکار شناخته شد و شمشیرا به اسکارلت رسید، یا بهتر بگم، تا زمانی که پدرم زنده بود شمشیرا نمیتونست کاملا برای اسکارلت باشه پس پدرمو کشت.
استیو و ناتاشا تعجب کردند اما نشان ندادند، ناتاشا گفت: داری دروغ میگی.
استیو نگاهی به تونی انداخت، تونی که درحال چک کردن ضربان الکس بود آرام سرش را تکان داد، الکس دروغ نمیگفت.
الکس که سکوت آنها را دید از فرصت استفاده کرد و ادامه داد: فکرکردین چرا هیچوقت درباره خودش بهتون نگفته؟ درسته، به خاطر عذاب وجدانه که پدرمو کشت. اینکارو کردم که انتقامشو بگیرم، مطمئنم شما متوجه میشین، اسمتون اینو نشون میده.
همه کاملا قاصر بودند، همینطور که همه گوش میکردند تونی با چک کردن دروغ سنج متوجه میشد که او همچنان دروغ نمیگوید، اما باور کردنش هم سخت بود، ناتاشا کاملا میتوانست بگوید که او دروغ میگوید اما دروغ سنج اینطور نمیگفت پس پرسید: ولی جیسون بهشون خیانت کرد _الکس حرفش را قطع کرد_ ولی تو اونجا نبودی، اسکارلت شمشیرارو برای خودش میخواست، از همون لحظه اول که شمشیرارو دید هوس قدرتشونو کرد، پس برای پدرم پاپوش دوخت و وقتی این کار دوستاشو به کشتن داد باعث شد اون نتونه ادامه بده.
آنها نمیخواستند این حرف هارا باور کنند، هرچیزی که الکس میخواست میتوانست بگوید ولی باورش سخت بود، آنها باید با خود اسکارلت حرف میزدند، شنیدن ماجرا از زبان او به روشن کردن قضیه کمک میکرد، از طرفی که دروغ سنج دروغ نمیگوید پس اگر از اسکارلت در این باره بپرسند او ممکن است جوابشان را ندهد یا حتی فرار کند. حالا که جوابهایشان را گرفته بودند الکس را به سلولش بازگرداندند و منتظر اسکارلت نشستند.
***
اسکارلت شمشیر هایش را به ریموند داد تا از آنها مراقبت کند، سپس گفت: هنوز نتونستم جای نیزه رو پیدا کنم، باید برگردم و از الکس بازجویی کنم تا بتونم پیداش کنم، قطعا قرار نیست به همین راحتیا بهم بگه کجاست.
ریموند سرش را تکان داد و درحالی که مثل همیشه سیگار میکشید گفت: کارت خیلی خوب بود، نگران نباش نیزه هم پیدا میکنی.
اسکارلت نفسی بیرون داد و بی مقدمه گفت: اونا فهمیدن قضیه چیه.
ریموند دود را از دماغش بیرون داد و با بیخیالی گفت: خب که چی؟ مشکلش چیه؟
اسکارلت جواب داد: مشکلش اینه که اینا دیگه ربطی به الان نداره ولی پاش دوباره به الان باز شده.
ریموند سیگارش را خاموش کرد و گفت: چه بخوای چه نخوای اینا همه بخشی از هویت توعه، هویت پنهان نمیشه. حالا اونا میدونن تو یه قهرمان بودی و به نظرم مشکلی نداره، اونا دوستاتن پس دونستن این ضرری نمیرسونه.
اسکارلت سریع میخواست اعتراض کند که آنها دوستانش نیستند، ولی متوجه شد که ریموند راست میگوید، آنها دوستانش هستند. ریموند که از سکوت اسکارلت هم خشنود و هم کمی غافلگیر شده بود با لحن شوخ طبعی گفت: سکوت علامت رضاست، دیگه حرفی ندارم.
اسکارلت پوزخندی زد و سرش را تکان داد، حق با ریموند بود و ایندفعه اصلا از این موضوع ناراحت نبود. دقایقی بعد اسکارلت با ریموند خداحافظی کرد و به سوی برج اونجرز بازگشت. وقتی برگشت اونجرز را در هال دید، همه جدی به نظر میامدند، اسکارلت دید چیزی درست نیست پس پرسید: چیشده؟
ناتاشا گفت: خیلی چیزا هست که باید دربارش صحبت کنیم.
برعکس ناتاشا استیو سریع سراغ اصل مطلب رفت و گفت: تو بهمون دروغ گفتی، تمام مدت ما دنبال آدم اشتباه بودیم.
اسکارلت که حالا هم جدی بود و هم از حرف هایش سردرگم شده بود آرام گفت: درباره چی حرف میزنی؟
استیو جواب داد: دارم درباره تو حرف میزنم با الکس صحبت کردیم و یه چیزایی دربارت فهمیدیم.
اسکارلت حدس میزد که آنها از الکس بازجویی کردند و این قضیه باید زیر سر او باشد، قبلا هم این کار را کرده بود. پس گفت: هرچیزی که بهتون گفته قطعا یه داستان دیگه بوده که خودشو از مخمصه نجات بده.
ایندفعه تونی جواب داد: داستان نه، واقعیت. با دروغ سنج چکش کردیم، مگه اینکه بگی دروغ سنج دروغ میگه.
اسکارلت سرش را تکان داد و گفت: دروغ سنج دروغ نمیگه اما اون میتونه راحت دروغ بگه، کارش همینه.
استیو ایندفعه با لحنی جدی تر گفت: پس یعنی اینکه جیسونو کشتی یه دروغه؟
اسکارلت اخم کرد، درست است او جیسون را کشته بود اما از سر مجبور بودن نه چیز دیگر، ولی او به این ماجرا چه ربطی داشت؟ پرسید: جیسون به ماجرا چه ربطی داره؟
استیو ادامه داد: یعنی تو نمیدونی الکس پسر جیسونه؟ یعنی تو جیسونو نکشتی تا شمشیرارو برای خودت برداری؟
اسکارلت تعجب کرد، او نمیدانست چرا همیشه الکس اورا مورد هدف قرار گرفته بود، حالا همه چیز با عقل جور در میامد، همه چیز برای انتقام بود، ولی درباره مورد دوم؟ این مزخرفات را الکس گفته بود؟؟ اسکارلت جدی گفت: جیسون یه خیانتکار بود، برای همین شمشیرا به من رسید.
استیو گفت: چون تو براش پاپوش دوختی.
اسکارلت از این حرف خنده اش گرفت، همه چیز به صورت مضحکی خنده دار و غیرواقعی بود، آنها چطور میتوانستند این حرف هارا باور کنند؟ اسکارلت گفت: اون این حرفارو زده؟ _بار دیگر کمی خندید و بعد جدی شد_ یعنی نمیتونین ببینین؟ اون همه این حرفارو زده که مارو بر علیه هم کنه تا نقشه خودش پیش بره و صد درصد قضیه انتقامه. نگو که فقط به خاطر یه دروغ سنج لعنتی حرفاشو باور میکنی، اون میتونه خیلی راحت دروغ سنجو گول بزنه.
استیو حرفش را باور نکرد، هیچکدام باور نکردند. اسکارلت این را از حالت های دفاعیشان متوجه شد، ناتاشا آرام گفت: بیا قضیه رو از اینی که هست سخت تر نکنیم…
اسکارلت هم حالت دفاعی گرفت، آنها قرار نیست حرف هایش را باور کنند، قرار است اورا دستگیر کنند… این واقعیت مثل سنگی سخت به او برخورد کرد، عقب عقب به سمت در رفت، نمیتوانست اجازه دهد آنها اورا بگیرند وگرنه الکس برنده میشد، اونجرز به او نزدیکتر شدند، خیلی زودتر از آنچه اسکارلت فکرش را میکرد این تبدیل به تعقیب و گریز شد، او از برج بیرون و در خیابانها با تمام سرعت دوید، نه، این اتفاق ها همه یک خواب مسخره بود، نمیتوانست واقعی باشد، اونجرز حالا بیرون بودند، به خاطر الکس نه، به خاطر او… درحالی که آنها دنبالش میدویدند او سعی کرد که گمشان کند، بعد از مدتی که خیلی طولانی به نظر میرسید او توانست آنها را گم کند، در یه کوچه تاریک به نفس نفس زنان به دیوار تکیه داد، قلبش تند تند میزد، کمی که آرامتر شد احساس خشم شدیدی درونش خروشید، همکاری با آنها از اولش هم اشتباه بود، اصلا چرا از اول به حرف ریموند گوش داد؟ همینطور که خشمگین بود کم کم راهش را به سمت آپارتمانش کج کرد، شب خنک بود و هوا ابری، همینطور که راه میرفت متوجه شد فقط خشمگین نیست، احساس دیگری هم بود، شاید غم؟ هرچه بود برایشان وقتی نداشت، باید این مشکل را درست میکرد، وسط راه ایستاد و به جای آپارتمانش تصمیم گرفت سری به ریموند بزند.
***
اونجرز اسکارلت را در خیابانها گم کردند، کمی دورو بر را گشتند تا شاید اورا پیدا کنند اما اثری از او نبود، پس بعد از مدتی به برج برگشتند، همه خسته، ناراحت و عصبی بودند، رفتند تا در هال استراحت کنند، استیو که از همه عصبی تر بود گفت: باورم نمیشه _تونی حرفش را قطع کرد_ بیا فعلا دربارش حرف نزنیم، باشه؟ _این حرفش بیشتر به همه اعضای گروه بود تا استیو_ الان فقط بیاین شام بخوریم، مطمئنم حالمون بهتر میشه، بعدش منطقی تر میتونیم دربارش حرف بزنیم. هیچکس موافقت یا مخالفتی نکرد پس تونی رفت و نودل چینی سفارش داد، دقایقی بعد همه درحال شام خوردن بودند و سکوت سنگین بود.
در واقع تونی تنها کسی بود که شام خورد بقیه بیشتر با غذایشان بازی کردند، ناتاشا که حتی در غذایش هم باز نکرد. تونی تنها کسی بود که غذایش را تمام کرد، وقتی دید ناتاشا غذایش را نمیخورد ظرف غذا را با دو چاپ استیک برداشت و به طرف سلول ها راه افتاد، به سلول الکس که رسید گفت: هی سامورایی، برات غذا آوردم. (درسته، این قضیه از شوخ طبعیش کم نمیکرد) الکس به او نگاهی انداخت و جلوتر آمد، تونی غذارا به او داد و چاپ استیک هارا نگه داشت و گفت: اینطوری ازش استفاده کن. سپس نمایش کوچکی از اینکه چطوری باید چاپ استیک را نگهدارد به او نشان داد، الکس سرش را تکان داد و با لحن آرام مشکوکی گفت: نه ممنون خودم چنگال دارم. سپس از جیبش یک چنگال طلایی رنگ در آورد، چنگال شبیه نیزه سه سر مینیاتوری بود، الکس به جای اینکه شروع به غذا خوردن کند ایستاد و لبخندی به تونی زد، ناگهان تا قبل از اینکه تونی بفهمد چه اتفاقی افتاده است چنگال در دستش بزرگ شد، یک ضربه و همه جا سیاه شد…
***
اسکارلت خودش را به مغازه ساعت فروشی رساند، در را باز کرد و داخل رفت، مغازه بزرگی بود با انواع ساعتهای دیواری، خورشیدی، چوبی و فلزی و غیره، دیوارها و پیشخوان با چوب واکس خورده میدرخشید، بوی سیگار را دنبال کرد و عقب مغازه ریموند را دید که مثل همیشه سیگار میکشید و روی مبل سبز رنگ راحتی نشسته بود، چشمها و موهای قهوه ای اش با محیط اطرافش همخوانی داشت، وقتی ریموند اول اسکارلت را دید لبخند زد و گفت: اسکارلت، خوشحالم دوباره میبینمت. بعد که اسکارلت را برانداز کرد و قیافه ناراحت و عصبی اش را دید فهمید چیزی شده است، پس لبخندش محو شد و قیافه جدی ای گرفت و ادامه داد: چیزی شده؟
اسکارلت که نمیدانست از کجا شروع کند تصمیم گرفت سریع اصل مطلب را بگوید: الکس اونجرزو بر علیهم کرده، اونا فک میکنن من یه قاتلم. و بعد روی مبل رو به رویش نشست و ماجرا را به طور کامل برایش گفت. هر چقدر که اسکارلت بیشتر میگفت اخم های ریموند بیشتر درهم میرفت، وقتی اسکارلت حرفش را تمام کرد ریموند در سکوت غرق فکر شد، سپس گفت: این نقشه الکس بوده و قطعا موقتی بوده بالاخره دست الکس یه موقعی رو میشه ولی تا اون موقع ازت میخوام که ازشون فاصله بگیری چون حرفتو باور نمیکنن و نمیخوان که بشنون چی میگی اگه بگیرنت دیگه نمیتونی کاری کنی پس فقط دنبال نیزه بگرد و پیداش کن، اگه الکس فرار کنه که مطمئنم اینکارو میکنه میره که ازش برعلیهشون استفاده کنه.
اسکارلت همینطور که با انگشت هایش بازی میکرد سرش را تکان داد، ریموند ایندفعه با لحن آرامتر و دوستانه تری گفت: و ازت عذرخواهی میکنم که اینطوری شد.
اسکارلت با همان لحن آرام گفت: نه، تقصیر تو نبود، فقط میخواستی کمک کنی، خودم قضیه رو درست میکنم.
ریموند سرش را تکان داد، سپس هردو از روی صندلی بلند شدند، قبل از اینکه اسکارلت برود ریموند گفت: فعلا برو خونه و استراحت کن، میتونی از فردا شروع کنی. اسکارلت قبول کرد و از مغازه بیرون زد، حالا هوای ابری تبدیل به هوای بدون ابر و صاف شده بود. «««توی خیابان های نیویورک قدم میزد، شب شلوغ و روشنی بود، آسمان مثل همیشه سیاه و بدون ستاره بود و ماه نیز قرص کوچکی در آسمان بود، فکر هایش امان نمیدادند، همه چیز سریع اتفاق افتاد، درست بعد از اینکه فکر کرد به چیزی که میخواسته بود رسید. ناخودآگاه به سمت برج اونجرز حرکت میکرد، وسط راه بود که متوجه شد مقصدش آنجا نیست. به طرفی دیگر پیچید و به سمت آپارتمانش رفت، درست است، همه چیز سریع اتفاق افتاد… »»»
قبل از اینکه کاملا برود نگاه دیگری به برج انداخت، چیزی به نظر اشتباه میامد، معمولا علامت (Avengers) برج در شب روشن بود اما حالا خاموش بود، درواقع تا بیشتر دقت نکرده بود متوجه نشد کل طبقات برج خاموش است و این چیز معمولی نبود، به طرف برج رفت و تصمیم گرفت داخل را چک کند، اما نه این ممکن بود یک تله باشد، ولی چرا باید به عنوان یک تله لامپ هارا خاموش کند؟ در آخر به سمت برج رفت و جلوی در ورودی ایستاد، در… باز بود؟؟ احساس اینکه این یک تلهست تشدید شد اما تصمیم گرفت داخل را چک کند شاید اتفاقی افتاده بود. در را باز کرد و با برج کاملا تاریک روبه رو شد، موبایلش را در آورد تا از چراق قوه اش استفاده کند، همینکه چراغ را روشن کرد خشکش زد، زمین برج مثل آبکش سوراخ سوراخ شده بود و همه لامپ ها خاموش و بعضی از لامپ ها که از جایشان کنده شده بودند درحال تاب خوردن چشمک میزدند، اسکارلت کمی جلوتر رفت و سوراخ هارا بررسی کرد، سوراخ هایی با قطر ۱ یا ۲ متر بودند که اسکارلت وقتی بالا را نگاه کرد دید که سوراخ ها تا زمین و سقف طبقه های بالاتر ادامه دارند، درست مثل اینکه چیزی مثل گیاه جک و لوبیای سحرآمیز رشد کرده و آن را سوراخ کرده باشد، ناگهان فهمید چه اتفاقی افتاده است، قبلا هم این را دیده بود و این اصلا اتفاق خوبی نبود…
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
یاح
خدا وکیلی خیلی فعالی ها داش
من میخوام یه داستان بزارم زورم میاد تو قشنگ داری هر هفته یه پارت جدید میزاری
دمت گرم سلطان
عشقی اسکایا
ممنان🍻
خیلی خوب بود✨️
عالییییی
پارت بعدددد
بعدا میزارم
تست٫پستت عالی بود (:
امیدوارم در آینده
بتونی بهترین کاربر تستچی بشی ! 🪴
همینجوری ادامه بده و
از خودت بهترین و بساز !🌷
برات موفقیت های بسیاری آرزو میکنم 🌾
با آرزوی موفقیت :گورباعلی 🍁
راستی بک میدم 🤍
ممنون میشم به قرعه کشی۸۰۰۰۰ امتیازیم✨ سر بزنید تازه هر شانس ۵۰۰ امتیازه🌚
تا ظرفیت پر نشده زودتر بجنب! 😉🌟
.
فرست