
بخش آخر داستان (یه پایان خوش زیبا🤡)
خانه تونی دقیقا همان چیزی بود که بعد از این قضایا به آن احتیاج داشتند، جای گرم و راحت و دوست داشتنی. همه دور هم روی مبل های نرم در هال نشسته بودند و تونی چند بطری نوشیدنی آورده بود، ناتاشا الکس را برد تا به یک زندان بسپارد و اکنون آنجا بود، استیو هم با اینکه اسکارلت گفته بود حالش خوب است همچنان نگران بود برای همین از او خواست تا پشتش را چک کند، شاید هم این راهی برای عذرخواهی کردن از او بود، اسکارلت مطمئن نبود. استیو لباسش را بالا داد تا کمرش را چک کند، اسکارلت محافظی که پوشیده بود را از دور بدنش باز کرد، روی کمرش چند زخم قدیمی وجود داشت، غیر از آنها تنها سه نقطه قرمز روی کمرش افتاده بود و چیز دیگری نبود. اسکارلت بلند شد و لباسش را پایین داد و استیو هم فقط سکوت کرد، بعد از چند ثانیه تونی لیوانی که از نوشیدنی ففط یخ هایش باقی مانده بود را روی سرش نگهداشت تا دردش کمی آرام شود، سپس سکوت را شکست و گفت: بالاخره قراره دربارش حرف بزنیم یا نه؟ به بقیه نگاه کرد و بقیه چیزی نگفتند پس ادامه داد: زود نتیجه گرفتیم و خب باید اول بیشتر مطمئن میشدیم و بعد واکنش نشون میدادیم، بابت اتفاقاتی که افتاد معذرت میخوام. بقیه هم به نشانه تایید سر تکان دادند، اسکارلت اول ساکت بود ولی بعد گفت: میفهمم که میخواستین بیشتر دربارم بدونین اما پرسیدن از الکس راهش نبود، درسته که تعریف کردنش سخته ولی خب اتفاقیه که افتاده، اون حرفایی که گفت حقیقت نداشتن، حداقل نه همش. ناتاشا گفت: اگه بخوای تعریف کنی ما هممون گوش میدیم. همه کاملا ساکت و منتظر بودند، اسکارلت نفس عمیقی کشید و شروع کرد:
من از حدود ۱۰ سال پیش وقتی ۱۵ سالم بود توسط ریموند استخدام شدم و آموزش دیدم اما نه به عنوان عضوی از گروه افسانه ای ها، بلکه به عنوان افراد کمکی ای که قبلا براتون گفتم، ۳ سال بعدش جیسون بر علیهشون شد و خب شمشیرا رو ازش گرفتن، من و چند نفر دیگه نگهبان بخشی بودیم که شمشیرارو توش نگه میداشتن. شمشیرا دیگه برای کسی نبودن و حالا دنبال آدم جدیدی میگشتن، من وقتی اون شب اونجا نگهبانی میدادم احساس عجیب و شدیدی داشتم که باید حتما شمشیرا رو بردارم، وقتی شیشه محافظشو شکستم و شمشیرارو برداشتم عمیقا احساس کردم برای منن، وقتی ریموند اینو دید از اون موقع به مدت ۲ سال برای استفاده کردن از شمشیرا آموزش دیدم تا اینکه دوباره جیسون سر و کلش پیدا شد و منو تنها گیر آورد، جنگ سختی داشتیم و در آخر اون شمشیرارو ازم گرفت. یه مدت ناپدید شد و منو بقیه دنبالش گشتیم، تا اینکه اون خودش به ما حمله کرد ولی تنها نبود، کلی آدم بهش کمک میکردن. بقیه سعی کردن با آدماش بجنگن درحالی که من و راجر رفتیم تا با خود جیسون بجنگیم، توی راه جدا شدیم و اون اول تنها جنگید، من سعی کردم خودمو بهش برسونم… اسکارلت اینجا ساکت شد، همه چیز را دقیق به یاد داشت: بعد از اینکه با افرادی که بیرون از بیشه زار محاصره اش کرده بودند جنگید، سریع دوید تا به راجر کمک کند، اورا میدید که جنگ سختی با جیسون داشت، راجر با نیزه اش جلوی ضربه های جیسون را میگرفت تا اینکه جیسون یکی از شمشیرهایش را لای دندانه های نیزه گیر داد و چرخاند، توانست نیزه را از دستهای راجر به طرفی پرتاب کند، بعد لگدی به راجر زد و اورا زمین انداخت. یکی از شمشیرهارا بالا برد و توی سنگ فرو کرد، همه سنگ ها ترک خوردند و ریختند و راجر در میانشان سقوط کرد. همه این اتفاقات در چند لحظه افتاد، اسکارلت بالاخره به جیسون رسید ولی دیر بود، کنار گودال فریاد زد: راجر! ولی او جوابی نداد، بی حرکت روی سنگ های سخت افتاده بود. جیسون فقط خندید و سرش را تکان داد، گفت: حالا نوبت توعه. و سریع با شمشیر هایش حمله کرد، اسکارلت با شمشیر خودش جلوی ضربه اش را گرفت اما مطمئنن قرار نبود این شمشیر دوام بیاورد، سریع نیزه راجر را از روی زمین برداشت، در یک دست شمشیر و دست دیگر نیزه را نگه داشت. جیسون سعی کرد اورا با شمشیر هایش بکشد، همزمان گفت: واقعا فکرکردی میزارم شمشیرامو ازم بگیری؟ اسکارلت با عصبانیت سعی کرد اورا خلع سلاح کند، الکس از عصبانیتش استفاده کرد و سعی کرد شمشیر را در بدنش فرو کند اما اسکارلت اورا عقب زد و با نیزه به او سنگ پرتاب کرد. جیسون جاخالی داد و با یک حرکت سریع محکم با پایش به پای اسکارلت لگد زد. اسکارلت روی یک زانو نشست و جیسون حمله کرد تا کارش را تمام کند و در همین لحظه اسکارلت نیزه را حرکت داد تا از خودش دفاع کند که اتفاق دیگری افتاد. نیزه کاری کرد که الکس تبدیل به یک مجسمه یخی شود و درحالی که شمشیرها فقط چند میلی متر با اسکارلت فاصله داشتند متوقف شوند. اسکارلت آرام ایستاد و نگاهی به جیسون انداخت، او کاملا در جای خود یخ زده بود.
قدمی عقب رفت و نیزه را با دو دست محکم گرفت، سپس ضربه محکمی به جیسون زد که باعث شد مثل هر مجسمه دیگری که از یخ ساخته شده بشکند و به تکه های نامساوی تقسیم شود، شمشیر ها از دست هایش با صدای بلندی روی زمین افتاد. اسکارلت سریع به سمت گودال رفت و از سنگ های کنار گودال که به صورت سراشیبی ریخته بودند پایین دوید. سنگ ها سر بودند و اسکارلت در دو متر آخر مچ پایش پیچ خورد و روی زمین سخت فرود آمد ولی سریع بلند شد و لنگ لنگان به طرف راجر دوید، آرام صدایش زد: راجر. نیزه را کنارش روی زمین انداخت و روی زانو هایش نشست، راجر هنوز زنده بود، چشمهایش باز بودند اسکارلت زمزمه کرد: با من بمون حالت خوب میشه. راجر فقط زمزمه کرد: اسکارلت. و لبخند کوچکی زد. اسکارلت دستش را زیر سر راجر برد تا آن را از روی سنگ های سخت تکان دهد تا راحت باشد. چیزی را حس کرد، مایعی گرم که دستش را خیس میکرد، خون بود. وحشتی وجودش را فرا گرفت، با صدایی بلندتر گفت: راجر باهام حرف بزن! نه، نه، باید زودتر میرسیدم! راجر به او چشم دوخته بود آرام گفت: ناراحت نباش، کارت رو درست انجام دادی، قوی بودی و من بهت افتخار میکنم. دستش به سمت نیزه که کنارش افتاده بود رفت و آن را برداشت و به اسکارلت داد، با صدایی آرامتر گفت: ازش مراقبت کن، باشه؟ اسکارلت سریع سرش را تکان داد و گفت: نه نه، باهم از اینجا میریم بیرون و خودت میتونی همچنان مراقبش باشی. راجر چیزی نگفت، فقط دست اسکارلت را محکم فشرد، لحظه بعد دستش شل شد، چشم هایش باز بودند، کاملا بی حرکت… اسکارلت آرام صدایش زد ولی او جواب نداد، نه او نمیتواست باور کند، این اتفاق نیفتاده بود. اسکارلت دوباره صدایش زد و آرام کمی تکانش داد ولی راجر کاملا بی حرکت بود، نفس اسکارلت در گلویش گرفت، چشمهایش خیس شدند، دوباره زمزمه کرد: نه نه… راجر، بیدار شو! لعنت بهت! تو نباید بمیری! نمیتونی بمیری، ما بهت نیاز داریم! بدون کنترل اشکها روی گونه هایش جاری شدند، دستش به خون آغشته بود، با دست دیگرش محکم دست راجر را فشرد جوری که انگار نمیتوانست از او جدا شود. سرش را روی دست هایشان گذاشت، باید زودتر آنجا میببود…
همینطور که اسکارلت برای اونجرز تعریف میکرد چشم هایش کمی خیس بودند و از تون صدایش معلوم بود احساس گناه شدیدی دارد، آنها خواستند اورا دلداری دهند اما اسکارلت حرفشان را قطع کرد، نیازی به دلداری نداشت، به اندازه کافی شنیده بود، پس ادامه داد: بعد از این قضایا که راجر و جون مردن دیگه همه چیز فرق کرد، همه بهم میگفتن که تقصیر من نبوده و من به اندازه کافی نتونستم آماده شم و جیسون خیلی قوی بوده و اینکه تاکید میکردن من کارم خوب بود، ولی من نتونستم دیگه ادامه بدم، هیچکدوممون نتونستیم، بعد از همه اینا من شمشیرارو به ریموند تحویل دادم و خواستم از گروه برم ولی ریموند کارتشو داد و گفت میخواد باهام در تماس باشه، ۵ سال نیویورک زندگی کردم تا اینکه الکس اومد و سلاحارو دزدید و ریموند ازم کمک خواست بعدشم که با شماها آشنا شدم. حالا دلیل همه چیز برای اونجرز مشخص شد، اینکه انقد اسکارلت از آنها دوری میکرد، اینکه همیشه اصرار داشت تنها کار کند و همه رفتار های دیگری که آنها از اول درک نمیکردند، همه چند لحظه ساکت بودند تا اینکه اسکارلت بلند شد و نیزه را برداشت، سپس گفت: باید اینو برگردونم. استیو هم همراهش بلند شد و گفت: منم میام. ابرو های اسکارلت بالا رفت، استیو چه قصدی داشت؟ میخواست همین را بپرسد که استیو پیش دستی کرد: میخوام ریموندو ببینم. اسکارلت شانه هایش را بالا انداخت، نیزه را کوچک کرد و بعد هردو به سمت مغازه ساعت فروشی ریموند راه افتادند، اول هردو ساکت بودند، سکوت سنگینی بود، استیو کمی گلویش را صاف کرد و بعد بی مقدمه گفت: باید حرفتو باور میکردم. اسکارلت نگاهی به او انداخت و گفت: دلیلت برای اینکه دنبالم بیای اینه که توی خلوت عذرخواهی کنی؟ استیو کمی سرش را تکان داد و گفت: به نظرم توی خلوت بهتره. پس میگم که بابت همه اتفاقایی که افتاد عذرمیخوام، زود قضاوتت کردم و بعدشم ممکن بود کشته بشی. اسکارلت اول سکوت کرد و بعد جواب داد: اتفاقیه که افتاده و الانم مشکل حل شده. استیو گفت: اینطوری میگی که حالم بهتر شه؟
اسکارلت گفت: نه فقط میخوام دیگه دربارش حرفی نزنیم. استیو دوباره سرش را تکان داد: هرطور راحتی. بعد به مغازه رسیدند و وارد شدند، همه ساعت ها باهم ساعت سه شب را نشان میدادند ، بعضی ها زنگ میزدند، ریموند همچنان بیدار روی مبل سبزش نشسته بود، کتاب میخواند و سیگار میکشید، اسکارلت و استیو را که دید کتاب را علامت و کنار گذاشت و با لبخند گفت: این یعنی خبر خوب داری. اسکارلت نیزه کوچک شده را از جیبش درآورد و کف دست ریموند گذاشت و گفت: اینم از نیزه، صحیح و سالم. ریموند گفت: و خودت؟ جواب داد: سالم. ریموند ادامه داد: و الکس؟ ایندفعه استیو جواب داد: توی زندان. ریموند صدایی با دهنش درآورد و گفت: تیم خوبی بودین ولی به نظرم باید برین مرخصی. اسکارلت گفت: میتونم تا سه سال دیگه استراحت کنم. چند دقیقه بعد استیو درحال صحبت با ریموند بود و باهم آشنا شدند بعد از مدتی ریموند مغازه را تعطیل کرد و همه باهم رفتند که بروند، اینجا بود که همه باهم لحظه ای در پیاده رو ایستادند، سپس استیو گفت: کارمون تموم شد و راها جدا شدن یعنی دیگه نمیبینیمت؟ اسکارلت گفت: یعنی چی دیگه نمیبینیمت؟ من همه جا هستم معلومه که بازم بهتون بر میخورم. استیو پوزخندی زد و گفت: صحیح. بعد دستش را دراز کرد و گفت: پس به امید دیدار. اسکارلت و استیو دست دادند و اسکارلت سرش را تکان داد و با ریموند رفت، بعد هم استیو به طرف خانه تونی راه افتاد. توی راه ریموند درحالی که سیگاری دیگر را روشن میکرد گفت: راهتون جدا شد، حس میکنم دیگه سمتشون نمیری. سپس دودی بیرون داد. اسکارلت اول سکوت کرد و بعد جواب داد: یه مدت نه، سراغشون نمیرم ولی بعدا چرا، قرار نیست کلا نرم پیششون. ریموند سرش را تکان داد و گفت: هوم، تاثیر مثبت داشتن پس؟ اسکارلت گفت: کلا مثبت بود تا زمانی که حرف الکسو باور کردن. ریموند گفت: دارم درست میبینم؟ فکرکنم ناراحتی. این یعنی اینکه من درست گفتم و یعنی با اونا دوست شدی؟ دودی با کنجکاوی بیرون داد. اسکارلت سرش را تکان داد و گفت: الان اصلا وقتش نیست ولی آره من میتونم دوست پیدا کنم، به نظر میاد تعجب کردی. ریموند با شوخی گفت: اینو جدید رو کردی. اسکارلت خندید، شاید چیزی بود که بیشتر به آن نیاز داشت. شاید دوباره به اونجرز بر میخورد. کی میدانست؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
درد برتو تستمو دیدی گذاشتمت😺
الان دیدم🤝
پایان خوبی داشت...
سپاس💚
عالییی بوددددد😭😭🌸🌸🛐🌸🛐🛐
پست اولم لایک نشه؟🥺
نباید راجر میم.رد😔
ولی از حق نگذریم پایان قشنگی داشت
دیگه دیگه😔
دوست نداشتم تموم بشه ولی از حق نگذریم پایان قشنگی داشت عالی بود
ممنان
پایان قشنگی بود
ولی واقعا خسته نباشی
ممنان
ناظر بودم...
اولین بازدید
اولین لایک
اولین کامنت 😀💔
مرسی منتشر کردی🍻