
بخش شش داستان (نظرات مهمه)
اسکارلت آخرین در را هم شکست، شمشیرش را محکم در دست نگه داشته بود و بقیه اونجرز هم بقیه افراد توی ساختمان را گرفته بودند، آهی از سر دلسردی و خشم کشید، باز هم الکس یا سلاح ها را پیدا نکرده بودند، در دو هفته ای که گذشت فقط بیشتر و بیشتر از آن سنگ های فضایی پیدا کردند. با اینکه هر باری که سنگ فضایی بیشتری پیدا میکردند با کم شدن تعدادشان احتمال پیدا کردن الکس بالاتر میرفت اما بازهم انگار سنگ ها تمومی نداشتند، اسکارلت با هر موج جدیدی که ردیابی میکردند اونجرز را همراهی میکرد تا شاید این موجی که دریافت کردند از الکس باشد، تعداد قتل و جنایت ها در خیابان های نیویورک زیاد شده بود، امنیت کمتر شده و افراد مهم کشور بیشتر مورد هدف قرار میگرفتند. وضعیت طوری بود که اسکارلت میتوانست آن را دیوانه خانه خطاب کند و همچنان هم خبری از الکس نبود، مگر میشود در تمام این مدت او از سلاح ها استفاده نکرده باشد؟ الکس قطعا نقشه ای داشت و اسکارلت هنوز نظری نداشت که چه میتواند باشد و این عمیقا آزارش میداد. درحالی که اونجرز سنگهارا جمع میکردند اسکارلت دوروبر را بررسی کرد، شاید خطری در اطرافشان پنهان بود اما نه، چیزی پیدا نکرد پس خنجرش را کوچک کرد و همراه اونجرز به برج برگشت. در طی این دو هفته او با اونجرز زندگی کرده بود، در این دو هفته همه چیز خوب پیش رفت که به اسکارلت حس آرامش قبل از طوفان را میداد، جمعا یک ماه بود که با آنها همراه شده بود، همه چیز طوری پیش رفته بود که باعث شده بود کم کم آنها را به عنوان دوست ببیند و احساس راحتی داشته باشد، نه کاملا راحت اما برای همنشین شدن با آنها کافی بود، اونجرز هم در طی این مدت بیشتر درباره اش کنجکاو شده بودند پس اسکارلت کمی از وقتش را صرف جواب دادن به سوالاتشان و البته سوال پرسیدن گذرانده بود، آن روز هم از این قاعده مستثنی نبود. همه در هال نشسته بودند و درحال حرف زدن درباره ساختن اسلحه بودند، تونی هم کمی از صنایع استارک و نجات دادن دنیا گفت که بروس درباره چیزی کنجکاو شد، پس بعد از تمام شدن حرف های تونی از اسکارلت پرسید: حالا که حرفش شد، یادمه گفتی گروه افسانه ای ها مثل ما مردم رو نجات میدادن ولی بیشتر برامون نگفتی، مثلا درباره اعضای گروه چی داری بگی؟
اسکارلت سرش را کمی تکان داد و گفت: سوال جالبی پرسیدی. سپس از توی جیبش تلفن همراهش را برداشت و از توی گالری عکسی را باز کرد و به بقیه نشان داد، عکس ۱۰ نفر آدم که کنار هم با خوشحالی و غرور ایستاده بودند، افسانه ای ها. اونجرز با دقت به عکس نگاه کردند، همه اعضا جوان بودند، اسکارلت ادامه داد: بعضیا میگفتن اعضا خیلی جوون و کم سنن و ممکنه خراب کنن، بعضیا فکر میکردن اعضا شکست ناپذیرن که البته هیچکدوم درست نیست. تنها عضو با تجربه گروه جیسون بود که بهشون خیانت کرد _سپس انگشتش را روی پسر جوانی با موها و چشمهای قهوه ای تیره گذاشت و گفت: این جکه و شمشیر و سپر داره، صداش میزدیم پسر شگفت انگیز. _انگشتش را روی نفر بعدی که پسری شبیه جک بود گذاشت_ این مکسه، چنگ های فلزی داره و لقبش پنجه عقابه. _نفر بعدی دختری با موهای بلوند یخی که موج دار بودند و چشمهای خاکستری با عینکی قاب فلزی داشت_ این سایِن عه، همونی که ردیابو ساخته، یه جورایی نابغس لقبش سایِنتیست (scientist اینطوری نوشته میشه، برای جالبتر بودن لقب ساین، اینجا ساینتیست cyantist نوشته میشه) _نفر بعدی پسری با موهای قهوه ای صاف و چشمهای آبی بود_ این نیکه، یه عصا داره و جادوگره.
_ نفر بعدی دختری با موهای کوتاه سیاه بود که چشم های کهربایی داشت_ این ریون عه، خنجرای تیزی داره و میشه بگی رهبر گروهه و خیلی صبوره، لقبش پرنده درخشان. _نفر بعدی پسری کمان به دست با موهای بلوند و چشم های آبی بود_ این لوییسه، تیر انداز تیمه و تیر اندازیش حرف نداره، صداش میزنیم رابینهود. _بعدی پسری با موهای بلند قهوه ای و چشم های سبز بود_ این ریچارده که یه حلقه قدرت داره و صداش میزنیم سیلوا. _بعدی دختری شبیه به یک شاهدخت بود که تاجی شبیه به کلاغ روی موهای قهوه ای اش قرار داشت_ این جون عه، تاجش قدرت های مختلفی داره و لقبش ملکه سیاه که کشته شده. _بعدی پسری با موهای نیمه بلند مشکی و چشمهای سبز آبی بود که در دستش چیز آشنایی بود: نیزه سه سر_ این راجره، صاحب نیزه سه سر و برادر ریون، لقبشم همونطور که میدونین لوسیفره و خب کشته شده. اسکارلت مکث کرد، سر انجام به نفر اخر رسیدند که دختری با موهای قرمز و چشمهای خاکستری بود، کسی که دو شمشیر تیز ردبلید در دستهایش خودنمایی میکرد، بعد چند ثانیه مکث ادامه داد: ایشون جای جیسون به گروه اضافه شد و اسمش مِکائیستو عه، به خاطر موهای قرمزش اینطور صداش میکردن، لقبشم که میدونین ردبلید عه. برای چند لحظه همه عکس را با دقت بررسی کردند، سپس تونی با لحنی که مثل همیشه اش نبود پرسید: چه اتفاقی برای اون دو نفر افتاد؟
لحن تونی جدی و کمی غمگین بود، چیزی که اسکارلت تا الان شاهدش نبود، اسکارلت جواب داد: خب یه جنگی داشتن، جنگ خطرناکی بود، شمشیرای ردبلید افتاده بود به دست جیسون و خب ازشون خوب استفاده نمیکرد، جون و راجر برای پس گرفتن شمشیرا فداکاری کردن و مرگشون روی بقیه گروه تاثیر خوبی نداشت، ریون برای از دست دادن برادرش راجر خیلی ناراحت شد و ریچارد هم عاشق جون بود و با مرگ این دونفر ریون و ریچارد دیگه نتونستن ادامه بدن، لوییس یه چشمشو از دست داد و دیگه نتونست مثل قبل تیراندازی کنه پس اونم رفت، جمعا ۵ نفر موندن، از این پنج نفر، عصای نیک توی جنگ نابود شد، ساین رفت توی دانشگاه درس بده، مکس تشکیل خانواده داد، فقط جک و مکائیستو موندن، مکائیستو فکر میکرد کل این ماجرا تقصیر اونه چون جیسون برای پس گرفتن شمشیرا رفت و باهاش جنگید و خب اون نتونست دربرابر جیسون ببره، بقیه بهش میگفتن که جیسون خیلی قویه و اون در هرحال نمیتونسته تنهایی شکستش بده ولی بازم اون نتونست تحمل کنه، شمشیرارو به ریموند داد و دیگه کسی بعد این ماجرا ندیدش، فقط جک موند که هنوز داره ادامه میده و سعی میکنه به بقیه کمک کنه. سکوت سنگینی هال را در بر گرفت، همه به حرف های اسکارلت فکر کردند، مخصوصا تونی طوری شده بود که انگار این اتفاق را شخصا تجربه کرده بود، استیو سکوت را شکست و گفت: متاسفم
اسکارلت فقط سرش را تکان داد، ناگهان لامپ های برج نوسان پیدا کردند و خاموش شدند و صدای بوق آرامی شنیدند، صدای ردیاب بود که موج دیگری را ردیابی کرده بود، بعد صدای آژیر خطر آمد و لامپ ها اضطراری قرمز روشن شدند، تونی تبلت را برداشت و با اخم گفت: بچها از دیدن این خوشحال نمیشین. اسکارلت کنارش ایستاد و به صفحه تبلت نگاه کرد، اخم هایش درهم رفت: باید آماده باشیم. تبلت مکان موج را دقیقا توی برج، در طبقه همکف نشان میداد. تونی سرش را تکان داد، نچ نچ کرد و گفت: هنوز حتی ناهارم نخوردیم. اسکارلت خنجرش را به دست گرفت و از در بیرون زد، بقیه هم سریع دنبالش رفتند، از پله ها پایین دویدند و وقتی به همکف رسیدند با صحنه ای شوکه کننده رو به رو شدند: در ورودی مثل کاغذ بریده شده بود و فقط یک چیز میتوانست این کار را انجام دهد، صدای خنده ای از پشت سرشان آمد، همه برگشتند و اسکارلت شمشیر به دست مراقب بود، الکس با پوزخندی مغرور روی پاگرد طبقه اول ایستاده و شمشیرها در دستانش قرمز میدرخشیدند، اسکارلت خشمگین بود، الکس با دیدن او کمی تعجب کرد، بعد سریع گفت: انتظار دیدنتو نداشتم اسکارلت جواب داد: منم همینطور اونجرز آماده حمله شدند که افراد بیشتر همراه الکس وارد شدند، همه با سلاح، با آن سنگ های فضایی. اسکارلت رو به اونجرز گفت: شما با بقیه بجنگین، الکس با من.
و قبل از اینکه کسی چیزی برعلیهش بگوید از بین بقیه گذشت و از پله ها بالا پرید، بقیه هم به اونجرز حمله کردند، اسکارلت شمشیرش را جلویش گرفت و با اخم کوچکی به الکس نگاه کرد، الکس فقط پوزخند زد و یکی از شمشیر هارا در دستش چرخاند، یکی از شمشیر هارا صاف در دستش گرفته و شمشیر دیگر را برعکس گرفته بود، لامپهای اضطراری برج همچنان همه جارا قرمز کرده بود، صدای جنگ از طبقه پایینشان میامد، الکس سرانجام گفت: خیلی وقته ناپدید شدی، فکر کردم مردی. حرفش با پوزخند دیگری تمام شد. اسکارلت فقط گفت: بیا فقط تمومش کنیم. مبارزهشان آغاز شد، الکس با دو شمشیر عالی میجنگید، اسکارلت هم دست کمی از او نداشت، شمشیر های ردبلید تیغه قویتری نسبت به شمشیر اسکارلت داشت، با هر ضربه ای که میزد ممکن بود شمشیرش بشکند ولی حواسش بود که زیادی فشار نیاورد. الکس با یک شمشیر سعی کرد به شکمش ضربه بزند و همزمان برای ضربه زدن به پایش شمشیر دیگر را حرکت داد، اسکارلت زود حرکت کرد و از شمشیر جاخالی داد، ضربه شمشیر دیگر را با استفاده از شمشیرش دفع کرد، الکس آرام گفت: هنوز فرزی. اسکارلت جواب داد: باید سخت تر تلاش کنی. بعد ضد حمله ای زد و ضربه شمشیرش را برای خلع سلاح کردن متمرکز کرد، الکس دفاع کرد و ضربه محکمش باعث شد شمشیر اسکارلت کمی ترک بخورد. الکس از فرصت استفاده کرد و سعی کرد ضربه دیگری به شمشیرش بزند اما اسکارلت با لگدی اورا عقب زد، الکس فقط پوزخند دیگری زد و ناگهان به سمت اسکارلت جهشی کرد، اسکارلت جلوی ضربه هردو شمشیر را گرفت اما شمشیرش بیشتر ترک خورد، الکس ضربه دیگری زد، اسکارلت دفاع کرد، الکس ضربه های خطرناکش را ادامه داد تا اسکارلت چاره ای جز دفاع نداشته باشد و همین باعث شد که شمشیرش از وسط به دو نیم شود، سر شمشیر با صدای تیزی روی سرامیک افتاد و اسکارلت حالا فقط نصف شمشیر را داشت، الکس حمله هایش را متوقف نکرد و ادامه داد.
اسکارلت به سختی میتوانست جلوی هر ضربه را بگیرد، تکه های کوچکتری از فلز شمشیرش کنده میشد و روی زمین میفتاد، تا اینکه الکس توانست شمشیر اسکارلت را کاملا خرد کند و از دستش به سمتی دیگر پرتاب کند، حالا اسکارلت کاملا آسیب پذیر شده بود و الکس با همان پوزخند همیشگی سعی کرد تا شمشیرش را در شکم اسکارلت فرو کند، اسکارلت تنها کاری که توانست انجام دهد جاخالی دادن بود، الکس همچنان سعی میکرد اورا بزند و اسکارلت به جاخالی دادن ادامه میداد، تا اینکه بالاخره الکس توانست به پایش ضربه و تعادلش را بهم بزند، اسکارلت روی زمین افتاد و الکس سریع اورا روی زمین گیر انداخت، پاهایش را دوطرف بدنش گذاشت تا او نتواند فرار کند، یکی از شمشیر هارا بالا آورد تا توی قلب اسکارلت فرو کند، اسکارلت از فرصت استفاده کرد و با پایش محکم به وسط پاهای الکس ضربه زد، الکس عقب پرید و روی زمین افتاد، اسکارلت سریع بلند شد و یکی از شمشیرهارا از دستش قاپید، حالا هردو شمشیر برابر داشتند. اونجرز تقریبا کارشان با بقیه افراد تمام شده بود و حالا اسکارلت را نگاه میکردند، هر دو شمشیر با نور قرمز میدرخشید و بقیه فقط رد نور را روی هوا میدیدند، الکس سعی کرد شمشیرش را پس بگیرد اما اسکارلت با شمشیر فوق سریع بود و این تا جایی ادامه پیدا کرد که او توانست او را روی زمین بیاندازد، سپس مشتی به صورتش زد که باعث شد سرش به زمین بخورد و بیهوش شود، اونجرز طبقه بالا آمدند و اسکارلت به طرفشان برگشت و گفت: مشکل حل شد.
تونی که صحنه مشت زدن اسکارلت را دیده بود گفت: واو، یادم بنداز باهات در نیفتم. الکس که الکی روی زمین دراز کشیده بود چشمهایش را باز کرد و آرام کمی صاف نشست، خیلی سریع شمشیر را به طرف اسکارلت پرتاب کرد، ثور که از دیدن این صحنه شوکه شد داد زد: اسکارلت مراقب باش! اسکارلت سریع برگشت تا ببیند چه اتفاقی افتاده و با شمشیری که به طرفش پرواز میکرد مواجه شد، سریع دستش را جلوی شمشیر آورد و آن را تا قبل از اینکه به او برخورد کند متوقف کرد، سپس دستش را دراز کرد و دسته شمشیر را گرفت، اونجرز فقط با چشم های متعجب به او نگاه کردند، با آن شمشیر ها و نور قرمز، اکنون موهایش قرمز به نظر میرسیدند و قیافه اصلی اورا نشان میدادند، موی قرمز و چشم های خاکستری و شمشیر های ردبلید…
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عیجان چه خوب که خراب میش- ینی چیز وایسا اخرش اوکی میکنم
🤡🎀
دارم اعلاناتو خراب میکنم نه؟
اعلان برا خراب شدنه دیگه😔
الان تو داری mirini تو مال من🎀😍
عه درستش کردن
پوزش میخواهم
عالی بود💫💚
عالی بود
ممنان
اسی ژوننن
ژون
هام
نظر