11 اسلاید پست توسط: ɴᴏᴠᴇᴍʙᴇʀ انتشار: 3 ماه پیش 24 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بخش چهارم داستان (حرفی؟ سخنی؟ نظری؟)
جای تاریکی بود، آرام آرام جلو میرفت و دوروبر را چک میکرد، دسته خنجرش را محکم توی دستش فشرد، هرچه بیشتر پیش میرفت تاریکی بیشتر میشد، اسکارلت چراغ قوه اش را از توی جیبش در آورد. همینکه با نور همه جا روشن شد، او حمله کرد، اسکارلت ناچار با او جنگید. نیزه سه سر با نور زرد خیره کننده ای در تاریکی میدرخشید، نیزه به خنجر برخورد کرد و خنجر از دست اسکارلت در تاریکی به سمتی افتاد، مبارز به اسکارلت لگدی زد و او محکم به دیوار پشت سرش برخورد کرد، مبارز جلو آمد و نیزه را توی دیوار فرو کرد، به طوری که گردنش بین دندانه های نیزه گیر کرده بود، در تاریکی لحظه ای چشم در چشم شدند. درحالی که با یک دستش نیزه را محکم نگه داشته بود با دست دیگرش خنجر را بالا اورد... خنجر چطوری دستش بود؟
پاسخ این سوال را مدت کمی بعد از فرو رفتن خنجر در قلبش و بیدار شدن با صدای زنگ خوردن موبایلش متوجه شد، از خواب پرید و ساعت را نگاه کرد، ساعت ۶ صبح بود، چه کسی اینموقع صبح زنگ میزد؟ کمی نفس نفس میزد، اول نفس عمیقی کشید سپس موبایلش را با صدایی خوابآلود جواب داد: بله؟
ریموند با شوخ طبعی جواب داد: صبح بخیر، فک کنم مزاحم خوابت شدم. اسکارلت چشم هایش را مالید و لبه تختش نشست: بهتره دلیل خوبی داشته باشی. ریموند پوزخندی زد و سپس گفت: فک کنم پیدا کردن جای الکس دلیل خوبی باشه. اسکارلت خواب از سرش پرید و گفت: جدی؟ کجاست؟ ریموند جواب داد: تا حاضر شی برات مختصاتشو میفرستم، همچنین به اونجرز خبر میدم.
سپس قطع کرد، اسکارلت سریع از روی تختش بلند شد و دست و صورتش را شست، موهایش را بست و لباس پوشید. از توی کشویش خنجرش را برداشت و از غلافش در اورد، خنجر باریک به تیزی و درخشانی و کشندگی توی خوابش بود، دوباره توی غلافش گذاشت و در چکمه اش پنهان کرد، گوشی اش را برداشت و از روی مختصات به سمت محل رفت، خورشید تازه طلوع کرده بود و هوا هنوز کمی تاریک بود، به سمت محل رفت و یک ساختمان متروکه را پیدا کرد، دور ساختمان حصاری کشیده شده بود و در با قفل و زنجیر محکم شده بود، اسکارلت از حصار بالا رفت و طرف دیگر فرود امد، خنجرش را از چکمه اش در اورد، هنوز اونجرز نیامده بودند، پس تصمیم گرفت خودش تنهایی پیش برود.
ساختمان تاریک و متروکه بود، با خودش شک کرد که چرا باید سیگنال از اینجا بیاید، چراغ قوه اش را روشن کرد و اطراف را چک کرد، بعضی از بخش های ساختمان خراب شده بود به طوری که میتوانست اسکلت ساختمان را ببیند. گوش هایش را تیز کرد تا هر صدایی را بشنود، همینطور که پیش میرفت ناگهان صدای ظریفی شنید، انگار کسی قدم بر میداشت، چراغ قوه اش را خاموش کرد و سکوت کرد، خنجرش را اماده نگه داشت و دوباره صدا را شنید که به او نزدیکتر میشد، از دیواری که کنارش بود صدا را واضح تر شنید که انگار نزدیکتر میشد، از دری که در دیوار کنارش وجود داشت رد شد و خنجرش را اماده نگه داشت، ناگهان کسی در تاریکی به او حمله کرد که البته او انتظارش را داشت و تا جای ممکن حمله اش را دفع کرد، از حس های دیگرش استفاده کرد تا جای تقریبی اش را حدس بزند و سپس به او حمله کرد و با پایش محکم به پای او لگد زد و باعث شد او تعادلش را از دست بدهد و سلاحش روی زمین بیفتد، سپس روی شکم او نشست و اورا روی زمین نگه داشت، همه این اتفاقات بسیار سریع رخ داد به طوری که طرف نتوانست از خودش دفاع کند، سپس اسکارلت چراغ قوه اش را روشن کرد تا چهره طرف را بییند: او هاکای بود
کلینت؟
اسکارلت؟
هردو از دیدن هم تعجب کردند، سپس اسکارلت از رویش بلند شد و کمکش کرد تا بایستد، کلینت با کج خلقی گفت: به نظرت نباید خبر میدادی؟
اسکارلت ابرویش را بالا برد و جواب داد: یه جوری میگی انگار من بودم که یه دفعه حمله کرد
کلینت برایش پشت چشم نازک کرد، اما همزمان از فن سریعی که اسکارلت رویش استفاده کرد خوشش امده بود، سپس اسکارلت پرسید: بقیه کجان؟
کلینت درحالی که تیر کمونش را از روی زمین برمیداشت جواب داد: دنبالم بیا
اسکارلت دنبالش رفت و سپس به اتاقی رسیدند که بقیه اونجرز هم اونجا بودند، انها زودتر از اسکارلت رسیده بودند؟؟ مگر اینکه ریموند به انها زودتر خبر داده باشد، در کنار اتاق افرادی کت بسته نشسته بودند، طرف دیگر اتاق اونجرز دور چیزی جمع شده بودند که از ان نور بنفشی ساطع میشد، اسکارلت پیششان رفت تا چک کند چه چیزی پیدا مرده اند و گفت: چی پیدا کردین؟
بقیه اونجرز اسکارلت را دیدند و کنار رفتند تا او نیز نگاهی بیندازد: تعدادی دستگاه در یک کیف روی زمین دید که به سنگ های بنفش رنگی متصل بودند
_اینا چیه؟
تونی بعد از اسکن کردنشان با زره اش جواب داد: سنگ فضایی، از حمله بیگانه ها به نیویورک اومده، یه مدتی بود دنبالشون بودم که مثل اینکه تو اتفاقی برام پیداشون کردی
اسکارلت کنجکاوانه به سنگ ها نگاه کرد سپس پرسید: دقیقا استفادشون چیه؟
تونی جواب داد: از اینا اسلحه میسازن
اسکارلت نگاه دقیقتری به سنگ ها انداخت، شبیه مثلث با گوشه هایی گرد برش خورده بودند و به رنگ بنفش خیره کننده ای می درخشیدند. وقتی اسلحه هارا چک کرد دید که دقیقا جای خالی ای به شکل سنگ ها دارند، حدس میزد که سنگ ها در اسلحه ها قرار میگیرند و منبع نیروی اسلحه هستند
سپس اسکارلت همراه با اونجرز اسلحه هارا برداشتند و به برج اونجرز برگشتند، انجا اسکارلت به تونی کمک کرد تا انها را به ازمایشگاهش برد تا دربارهشان اطلاعات کسب کند، سپس به هال برگشت و اونجرز را درحال بررسی کردن ماجرا دید، پس به انها ملحق شد.
درباره اسلحه ها خیلی سوال ها داشت و از طرف دیگر از اینکه نتوانسته بود الکس و سلاح هایی که خودش دنبالشان بود پیدا کند کمی عصبی بود، همینطوری در افکارش غرق شده بود که صدای بروس را شنید که با او حرف میزند: ریموند چطوری پیداشون کرد؟
اسکارلت از افکارش بیرون امد و به او نگاه کرد و جواب داد: تا جایی که میدونم ریموند از یه وسیله ای استفاده میکنه که موج های انرژی ای که قوی باشن رو ردگیری میکنه پس احتمالا اون سنگا موج انرژی قوی ای دارن که تونسته ردیابیشون کنه
بروس کمی فکر کرد و به ارامی سرش را تکان داد: پس ردیاب موج های انرژی قوی رو ردیابی میکنه که وسیله ای مناسب برای پیدا کردن سلاحاییه که خودت دنبالشی. کمی مکث کرد و سپس پرسید: مثل یه جور سیستم؟
اسکارلت سرش را به نشانه تایید تکان داد. استیو دنباله حرف بروس را گرفت: پس اگه میشه با اون ردیاب دنبال اون اسلحه ها گشت ما میتونیم از کمکت استفاده کنیم
بقیه گروه به اسکارلت نگاه میکردند و او بدون نگاه کردن به انها میتوانست نگاه هایشان را احساس کند، اسکارلت لحظه ای فکر کرد و سپس جواب داد: معلومه که میتونین، میتونم ردیابو از ریموند قرض بگیرم تا ازش برای پیدا کردن سنگا استفاده کنین
بقیه گروه از موافقت اسکارلت خوشحال شدند اما خوشحالیشان توسط صدای انفجاری قطع شد، صدای انفجار از ازمایشگاه تونی امد. استیو زیر لب گفت: تونی
استیو جلوتر از همه به سمت ازمایشگاه تونی دوید و بقیه هم دنبالش کردند، به ازمایشگاهش که رسیدند با صحنه دود گرفته ای مواجه شدند و صدای سرفه های گرفته تونی را شنیدند، تونی با بیخیالی صحبت کرد: مثل اینکه امتحانش اونقدرم بی ضرر نبود، جارویس هواکشا رو روشن کن
صدای روشن شدن هواکش ها امد و دود خیلی سریع از ازمایشگاه محو شد. بقیه پیش تونی رفتند که عینک مخصوص ازمایشگاه روی صورتش داشت که کاملا سیاه بود، کلا سر تا پا دود گرفته شده بود، عینکش را برداشت روی میز پرتاب کرد، بعضی از دیوار ها و سقف ازمایشگاه ترک برداشته بود و روی زمین تکه های فلز سوخته دیده میشد و در کناری سنگ بنفش همچنان میدرخشید و دورش لکه ای سیاه از انفجار ایجاد شده بود. بروس به سمت سنگ رفت تا ان را بررسی کند، کلینت و ناتاشا و استیو کنار تونی بودند و اسکارلت و ثور هم از دور تماشا میکردند، استیو با اخم پرسید: معلوم هست داشتی چیکار میکردی؟
تونی نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: معلومه، ازمایش.
بروس از طرفی دیگر صحبت کرد: همینطوری تصمیم گرفتی یهو سنگارو منفجر کنی؟
تونی پشت چشم نازک کرد و جواب داد: من منفجرشون نکردم، خودش واکنش نشون داد و منفجر شد.
سپس تونی به تکه فلز های سوخته روی زمین اشاره کرد: سنگو گذاشتم توی اسلحه تا امتحانش کنم، کار نکرد ولی عوضش دیدم که داره بیشتر از همیشه میدرخشه و از خودش انگار انرژی گرمایی میده، پس پرتش کردم اونور و پناه گرفتم بعدشم منفجر شد
سپس شانه هایش را بالا انداخت و دست هایش را در جیبش کرد، از طرف دیگر استیو با جدیت به او خیره شده بود، اسکارلت صحنه را زیر نظر داشت و میتوانست در نگاه جدی استیو نگرانی را ببیند، چیزی که ظاهرا تونی ان را نمیدید. ناتاشا به سمت کیف اسلحه ها رفت و ان را از دسترس دور کرد در این حین گفت: تاجایی که میدونم چیزی خود به خود منفجر نمیشه پس فعلا اینارو بهتره از خودمون دور نگه داریم.
سپس تلفن اسکارلت زنگ خورد، ریموند بود، اسکارلت تلفن را جواب داد و حرف های ریموند را گوش داد و گفت: فقط یه چیزی منفجر شد چیز مهمی نبود
سپس ریموند کمی دیگر صحبت کرد و گوشی را قطع کرد. اسکارلت رو به همه گفت: ریموند گفت که یه موج انرژی دیگه ردیابی کرده که منشاش اینجا بوده
ثور که کنار اسکارلت ایستاده بود گفت: هوم، ردیاب دقیقیه
بعد همه از ازمایشگاه بیرون رفتند و تونی هم لباسهای دودی اش را عوض کرد و دست و صورتش را شست، همه باهم توی هال نشسته بودند، تونی درباره ردیابی که ثور اشاره کرده بود پرسید و بقیه برایش صحبت های قبل از منفجر شدن آزمایشگاهش را تعریف کردند، سپس تونی سرش را تکان داد و گفت: با ثور موافقم، قطعا ردیاب خوبیه، میتونی زودتر قرضش بگیری؟ البته اگه قابل قرض گرفتن باشه
ناگهان تلفن استیو زنگ خورد پس رفت تا ان را جواب دهد، چند دقیقه بعد برگشت و رو به اونجرز گفت: بچها یه موقعیتی پیش اومده، باید زودتر بریم.
همه سر تکان دادند و رفتند تا اماده شوند، اسکارلت هم اماده شد تا برود، همه باهم از برج خارج شدند تا بروند اما اسکارلت با انها نرفت، کلینت که دید اسکارلت میخواهد از انها جدا شود سریع گفت: باهامون نمیای؟
بقیه گروه هم به اسکارلت نگاه کردند، اسکارلت جواب داد: دارم میرم از ریموند ردیاب رو بگیرم، تا شما برگردین منم برمیگردم
بقیه با اینکه دوست داشتند اسکارلت با انها همراه شود ولی قبول کردند و از هم جدا شدند، اسکارلت هم به سمت خانه ریموند راه افتاد، در راه به اتفاقات امروز فکر کرد، اگر قرار بود هر دفعه ای که موج انرژی ای را ردیابی میکنند فقط ان سنگ های فضایی را پیدا کنند به این معنی بود که او نمیتوانست فرق موج انرژی سنگها از سلاح هارا تشخیص بدهد، پس یعنی باید در هر باری که موج جدیدی را ردیابی کردند خودش هم انها را همراهی کند و این یک جورهایی چیزی بود که او سعی داشت از ان اجتناب کند، قاطی شدن با کارهایی که اونجرز انجام میدادند به او ربطی نداشت، هرچقدر هم که هیجان انگیز و خطرناک باشد و او را وسوسه کند تا به آنها ملحق شود. بعد از چند دقیقه به خانه ریموند رسید و زنگ در را زد، ریموند دم در امد و او را دید، لبخندی زد و گفت: اسکارلت خوشحالم میبینمت
سپس کنار رفت تا او وارد شود و پشت سرش در را بست، اسکارلت به هال رفت و روی مبل نشست، ریموند با یک بطری نوشیدنی و دو لیوان به او ملحق شد و پرسید: امروز چطور پیش رفت؟ سپس در هردو لیوان نوشیدنی ریخت.
اسکارلت یکی از لیوان هارا برداشت و جواب داد: اونطوری که ما میخواستیم پیش نرفت اما چیز دیگه ای پیدا کردیم.
سپس همه قضیه سنگ های فضایی و اطلاعاتی که به دست اورده بودند را برایش دقیق تعریف کرد و در اخر اضافه کرد: حالا هم به ردیابت احتیاج داریم
ریموند که درطول حرف های اسکارلت نوشیدنی اش را تمام کرده بود یک لیوان دیگر برای خودش ریخت و گفت: مشکلی نیست میتونین ببریش. سپس جرعه ای نوشید و ادامه داد: الان که داشتن میرفتن تو دنبالشون نرفتی، چون اومدی اینجا تا ردیابو از من بگیری درحالی که بعدا هم میتونستی. لیوانش را روی میز گذاشت و با چشم های قهوه ای اش به اسکارلت خیره شد و با صدای ارام تری گفت: اگه نمیشناختمت میگفتم داری عمدا ازشون دوری میکنی
اسکارلت چیزی نگفت، در عوض نوشیدنی اش را نوشید، اما همین سکوت برای ریموند حرف های زیادی میزد، او با همان صدای ارام ادامه داد: میدونم داری چیکار میکنی، اما بازم بهت میگم که اتفاقاتی که قبلا افتاده و از دستت خارج بوده باز قرار نیست تکرار شه، پس نیازی نیست که انقدر از دیگران دوری کنی
اسکارلت لیوان نوشیدنی اش را روی میز گذاشت و به ریموند خیره شد، چند ثانیه گذشت تا دوباره صحبت کند: همچنان تاکید داری که قصد خاصی نداشتی؟
ریموند با صداقت جواب داد: نه نداشتم، همچنان هم ندارم
اسکارلت نفسش را با صدا بیرون داد و پرسید: پس چرا از اول پرونده رو به اونا هم دادی؟ میدونم که گفتی نمیتونی بزاری من تنهایی روش کار کنم اما بازم کار کردن با اونجرز غیرمنطقیه، ما اونارو نمیشناسیم و تو معمولا برای انجام کارای گروهی از اعضای خودمون استفاده میکنی
ریموند سرش را تکان داد و جواب داد: درواقع کار کردن باهاشون منطقیه چون در دو سال گذشته که الکس از نظر ما ناپدید شده بوده اونجرز با الکس رو به رویی داشتن و باهم جنگیدن، پس اگه داری سعی میکنی ازشون دوری کنی تا توجه الکس بهشون جلب نشه پس باید بگم تلاشت بی فایدس
اسکارلت از شنیدن این خبر جا خورد و گفت: من نمیدونستم
ریموند شانه هایش را بالا انداخت و گفت: خودمم تازه متوجه شدم
ثانیه هایی با سکوت میگذرد، سپس ریموند میرود و با ردیاب بر میگردد، ردیاب در واقع یک کامپیوتر پیشرفته دستی بود که موج های پر انرژی را تشخیص میداد. ریموند تبلت را از کیفش در اورد و دستش داد و گفت: برای این باید از سایِن (cyan) تشکر کنی
اسکارلت نگاهی به تبلت انداخت و کمی لبخند زد و گفت: این نابغه هیچوقت بس نمیکنه، نه؟
ریموند هم لبخندی زد و جواب داد: وقتی بهش گفتم به یه همچین چیزی نیاز داریم درجا برام ساختش. سپس تبلت را روشن کرد و طرز استفاده اش را به اسکارلت یاد داد: اول این دکمه رو میزنی بعدش برد رو تنظیم میکنی و روشن میشه، هرموج انرژی ای که بخوای پیدا میکنه
اسکارلت به تبلت نگاه میکند که در حال ردیابی موج های جدید است اما فعلا موج جدیدی نشان نمیدهد. از روی مبل بلند میشود و تبلت را دوباره در کیفش میگذارد و ان را روی شانه اش می اندازد و سپس می گوید: ممنون ریموند
از ریموند خداحافظی کرد و به سوی برج اونجرز راه افتاد. در راه صدای بوق زدن تبلت را شنید و ان را چک کرد. تبلت موج دیگری را نشان میداد که در محله کویینز بود، اول فقط یک موج را نشان داد، سپس دوتا و سه تا شدند. اسکارلت نگران شد و صدایی از دور دست شنید، شاید صدای انفجار؟ اونجرز قطعا انجا بودند، جای دیگری نمیتوانستند باشند، قدم های اسکارلت تند تر شد، باید به انها کمک میکرد.
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
14 لایک
ذهن کلینت: عالیه...یه وحشی دیگه که مث استارک فک میکنه تنهایی بهتره
بخش از خواب پریدنشو خیلی دوست داشتم😭😂😂😂
یاح
عالییییی
تا پارت بعد نگیریم آروم نمیگیگیریم
تو صف بررسیه منتشر شد میگم🤝
نگفت ولی منتشر شد
البته طبیعتا خوندی همشو-
جونززز
بخش پنجو گذاشتی بگو منتشرش کنم
اوکی
عالی بود👌🏻✨️