
بخش اول داستان
صبح از خواب بیدار شد، ساعت ۱۰:۱۶ دقیقه را نشان میداد، دوباره صدای آلارم را نشنیده بود، از تختش بلند شد و به اشپزخانه رفت تا برای خودش قهوه ای درست کند که صدای زنگ در را شنید، دم در رفت و در را باز کرد، پستچی ای پشت در ایستاده بود. پستچی مودبانه گفت: روز بخیر خانم. سپس نامه ای به دستش داد: این برای شما اومده. نامه را در دستش دید، پاکت کرمی ای بود دور آن با خط های سبز هاشور خورده بود، نامه را از دستش گرفت و در را بست. امکان نداشت...این نامه فقط یک معنی میتوانست داشته باشد، قهوه اش را توی ماگ ریخت و روی صندلی کانتر نشست، پاکت را باز کرد و نامه را خواند: اسکارلت عزیز امیدوارم حالت خوب باشه، میدونم نامه های طولانی رو نمیخونی، پس سریع سراغ اصل مطلب میرم، نیزه سه سر لوسیفر و شمشیر های رِدبلید (Redblade) دزدیده شدن، ازت میخوام که ردیابی و پیداشون کنی، بازم میدونم که گفتی مزاحمت نشم ولی اگر کار مهمی نبود بهت نامه نمیدادم. همکارت ریموند
بعد از خواندن نامه کمی اخم کرد، گم شدن دو سلاح باستانی اصلا نشانه خوبی نبود… نگاهی به پاکت نامه انداخت، برگه کوچک دیگری تویش بود که یک کلمه روی آن نوشته شده بود: الکس. همین یک کلمه حدسش را تایید کرد، فقط الکس میتوانست چنین کاری بکند، تصمیم گرفت سریع دست به کار شود، قهوه اش را نوشید و لباس هایش را عوض کرد، به سمت اداره پلیس راه افتاد تا اطلاعاتی درباره مکانی که الکس ممکن بود انجا باشد پیدا کند. داخل اداره رفت و سمت میز ایستاد، آنجا مرد جوانی با یونیفرم پلیس پشت میز نشسته بود جلوی میز ایستاد و گفت: روز بخیر جیم. جیم سرش را بالا آورد و از پشت کامپیوترش به او نگاه کرد: اوه اسکارلت، خوشحالم که میبینمت، کاری داشتی؟ اسکارلت جواب داد: درسته، میخواستم درباره یه نفر به نام «الکس بلکوود» تحقیق کنم. جیم کمی سرش را تکان داد: هوم... الکس بلکوود، میتونم بگم اسمشو زیاد شنیدم، دنبالم بیا.
جیم از پشت میزش بلند شد و به سمت اتاقی رفت که دورش حصار کشیده شده بود، دسته کلیدش را در اورد و قفل در اتاق را باز کرد، او و اسکارلت داخل رفتند. جیم در قفسه ها دنبال پرونده الکس بود، بعد از چند دقیقه پرونده ای را از قفسه بیرون آورد و به اسکارلت داد. اسکارلت پرونده را باز کرد و عکس الکس را دید، مرد جوانی با چشمان قهوه ای که شرورانه میدرخشیدند و موهای کوتاه حالت دار قهوه ای که جلوی پیشانی اش ریخته بود، او پرونده را خواند، دزدیده شدن شمشیر ها و نیزه سه سر را توی پرونده دید و بعد چند دقیقه به جیم گفت: همه این چیزایی که توی پرونده گفته رو از قبل میدونستم، دنبال اطلاعات جدیدم. و پرونده را به جیم برگرداند، جیم به او نگاه کرد و جواب داد: همین تمام اطلاعاتیه که ما ازش داریم، دزد خیلی ماهریه که سرنخ زیادی ازش پیدا نمیکنیم. اسکارلت کمی سرش را تکان داد: ولی من پیداش کنم، قضیه خیلی مهمه و خودتم میدونی. جیم کمی فکر کرد و گفت: من چیز بیشتری نمیدونم، اگه دنبال سرنخای بیشتری باید بری دنبال کسایی که روی پرونده کار میکنن.
اسکارلت گفت: مگه شما خودتون روی پرونده کار نمیکنین؟ جیم سرش را به علامت نه تکان داد: ما روی این پرونده کار نمیکنیم، فقط شواهدو ثبت میکنیم، این ادم جز خلافکارای مهم به حساب میاد پس درواقع اونجرز دارن به این پرونده رسیدگی میکنن. اسکارلت ابرویش را بالا برد و گفت: اونجرز؟ به اونا چه ربطی داره؟؟ جیم پوزخندی زد و جواب داد: هرچیزی که پلیس نمیتونه کاری دربارش انجام بده رو اونجرز تحقیق میکنن، اینم یکی از همون موردهاس. اسکارلت سرش را تکان داد و گفت: نه تا وقتی من هستم. سپس جیم و اسکارلت از اتاق بیرون امدند و جیم دوباره در اتاق حصاری را قفل کرد، او پشت کامپیوترش برگشت و اسکارلت از او تشکر کرد و از اداره بیرون رفت. افتاب بیرون چشم های خاکستری اش را اذیت میکرد، پس عینک افتابی اش را به چشم زد، موهای قهوه ای اش که تا شانه اش بودند را با کش آبی ای پشت سرش به صورت نامرتبی جمع کرد و به سمت برج اونجرز راه افتاد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نمیشه ادیتش کنی مثل بقیه بشه؟-
دیگه ممکنه منتشر نشه ولش کن😔
عه نه ببین اخه چجوریه-
جون ۵😔
جون ۳😔
بیاین چنلم تو بله 🌝🗿🎀@my_roya
تیکه ای که اسی موهاشو جمع میکنه🛐🛐🛐
بعله
جون ۲😔
جون😔🤝