
وقتی رسیدیم خونه ی مامان بزرگم از ماشین پیاده شدم و زنگه درو زدم خیلی ذوق داشتم چون برای شروع ساله جدیدم اولین خونه یی که قرار بود برم خونه مامان بزرگم بود دلم خیلی برای عمم عموم مامان بزرگ و بابا بزرگم و لوسی دختر عمم تنگ شده بود ولی در باز شد سریع دویدم تو خونه و بلند سلام کردم مامان بزرگم دمه در بود اونو بغل کردم و مامان بزرگم بوسم کرد بعد به بابا بزرگم سلام کردم حقیقتا خجالت میکشیدم بغلش کنم و بعدم رفتم سراغ عمم و عموم با عموم و عمم خیلی راحت بودم جوری که پریدم از گردنه عموم مثله کوالا اویزون شدم و با ذوق جیغ کشیدم میخواستم لوسیم بغل کنم ولی لوسی خیلی خجالتی بود و پیشه من نمیومد با اینکه دوساله بود اما همیشه چسبیده به بغل یا عمم بود یا مامان بزرگ و بابا بزرگم
بعد از کلی جیغ جیغ کردن گشنم شده بود به مامان بزرگم با یک چهره ی مظلوم نگا کردم و گفتم: مامان جونیییییی من گشنمه........ مامان بزرگمم وقتی قیافمو دید که مثله گربه کوچولوها دارم نگاش میکنم خندید و گفت: بدو برو بشین سره جات تا خوراکی بیارم باذوق پریدم بغله مامان بزرگم و بوسش کردمو از آشپز خونه اومدم بیرون و رفتم تو جمع پیشه بقیه نشستم همه مشغوله حرف زدن و خندیدن بودن منم شیطنتم گل کرده بود و سر به سره بقیه میزاشتم حدوده یک ساعتی بود که اونجا بودیم که یهو بابام گفت پاشیم بریم به بقیه جاهای سر بزنیم با اینکه دوست نداشتم برم ولی مجبور بودم برم از همه خدافظی کردم و سوار ماشین شدم وقتی سوار ماشین شدم گوشیمو چک کردم دیدم اکسم پیم داده بود بم نمیدونم چرا وقتی یهو یک خنده یی اومد رویه صورتم اما یهو با خودم گفتم:نه مرینت! خوشحال نشو دوباره بهش دل نبند این بازم ولت میکنه میره با گفتنه این حرف یهو لبخنده رویه صورتم خشک شد و از پنجره ی ماشین به بیرون نگاه کردم هوام انگاری دلش گرفته بود و میخواست گریه کنه یهو یاده اون روزی افتادم که اکسم بهم گفته بود بهم حسی نداره یاده همون روزی که بعدش یهو ولم کرد افتادم
بغضم گرفت نمیخواستم گریه کنم برای همین فقط از پنجره بیرونو نگاه میکردم دستمو گذاشته بودم زیره چونم و خیره شده بودم به خیابون و ادماش که یهو یک قطره آب چکید رو شیشه ی ماشین و بعد کله شیشه خیس شد انگاری دله هوام بد جور گرفته بود اونم نیاز به گریه داشت مثله من با وجوده این افکار تو ذهنم یهو یک قطره اشک از کناره چشمم چکید اومد رویه گونم با دستم گونمو پاک کردم و نفس های عمیق میکشیدم نمیخواستم گریه کنم تند تند با بینی نفس میکشیدم و با دهنم خارج میکردم نمیخواستم گریم بگیره و جلو مامان بابام گریه کنم تو بدترین حالت ممکن بودم با خودم گفتم اگه الان کسی صدام بزنه و ببینه دارم گریه میکنم چی یهو اهنگه شاد پلی کردم تا دیگه گریه نکنم وقتی اهنگه شاد پلی شد حالم بهتر شده بود راحت تر میتونستم نفس بکشم و دیگه اکشی از چشام نمیریخت بعد که حالم بهتر شد لبخند زدم تا فراموش کنم که حالم چطور شده بود
خب دوستان داستانو دوباره دارم ادامه میدم ولی خب از اونجایی که پرید اکانت قبلیم متاسفانه برای همین دوباره از اول منتشر میکنم تا برسیم به قسمت های اصلی همونطور که قبلا گفتم یک داستان واقعیه ولی نگفتم داستان کیه پس تا آخرش همراهم باشین:) ممنون از حمایت هاتون❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
▪️بک میدم▪️
▪️▪️▪️▪️▪️
پین؟