هاااای بنده بازم اومدم با ادامه داستان قشنگمون✨️💜
فلیکس بالاخره از اتاق در اومد :
_ هنوز بیهوشه.....
_ موندم با گریه هایی که کردی چجوری بیدار نشده.
_ سندییییی
زیرِ چشم های فلیکس کمی کبود شده بود. سرش و انداخته بود پایین تا اشک هایی که روی گونه هاش خشک شده دیده نشن و جوری رفتار میکرد که انگار من اصلاً اونجا نیستم.
یه لحظه به گذشتم فکر کردم.
هیچکس بهم اهمیت نمی نداد به جز عمه کوچیکم خانمِ ایم.
وقتی به دنیا اومدم.....مادرم تصادف کرد ، به خاطر همین زندگی از نظر پدرم بی ارزش شد.
خودش و تو پلِ رودخانه هان در سئول تشک(برعکس بخونید)
وقتی به این قضیه فکر میکنم ، به بی ارزش بودن خودم بیشتر پی میبرم.
خب.....پدرم میتونستم حداقل به خاطر من زنده بمونه.
قبل از اینکه به زندگیش پایان بده ، من و میزاره جلوی یتیم خانه نزدیک خونمون ، من و پیدا و قبول میکنن و عضوی از خانوادشون میشم.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
روز ۲۳ خرداد برای برگشت سوکجین عزیزمون از سربازی، یه مهمونی داریم❤قراره کلی با هم خوش بگذرونیم و تفریح کنیم⭐هر خوراکی ای هم که بخواین داریم از جمله کیک، بابل تی، ساندویچ و عنوان خوراکی هااااا🫂ساعت ۴ تا ۶ مننظر حضور گرم شما هستیم💖 نظر سنجی کاربر ⭐seokjin
داستانت عالیه (:
مطمئنم میتونی یکی از
بهترین نویسنده ها بشی !🌷
همینجوری به کارت ادامه بده و
از خودت بهترین نویسنده رو بساز .🔮
با آرزوی موفقیت:لونا 🌷
عالیییییی
عالیییییی
💞💞💞
عالی
💜💜💜💜
عالی بود
ممنون خوشگلم>>>>