
سلام سلام قشنگا بالاخره بعد چندروز اومدم☆☆ دلتون برام تنگ نشده بود؟ یا برای داستان؟ اگه نه که فدا قلبتون ، اگه آره که بغل؟ 💜🙃
رسیدم خونه. از حیاط و گل های خوشبو گذشتم و وارد خونه شدم. خدمتکار ها بهم خوش آمد گفتن ولی سوالی نپرسیدن. رفتم بالا تو اتاق میرای وسایل هاش وگذاشتم روی تختش. رنگ اتاقش بنفش پاستیلی بود. زیاد توجهی نکردم. بعد رفتن تو اتاق خودم. همهی وسایل هام و سریع پرت کردم روی تخت گوشیم و برداشتم و گذاشتم تو جیب شلوارم و بعد از خونه خارج شدم. به گوشی میرای پیام دادم. بعد دو دقیقه جواب داد و آدرس بیمارستان هم نوشت. اونجا بود که از احمقی خودم سرم و خاروندن و بهش جوابی ننوشتم. یهو دیدم زنگ زد. _ الووو ، بورام کجایی؟ _ میکا حالش خوبه؟ _ نمی دونیم ؛ بردنش اتاق عمل.... _ چییییی _ بگو کجاییی _ جلو خونت. _ بهت آدرس میفرستم از روش ببین بیا اوکی؟ _ ممنون....
به غیر از صدای میرای صداهای دیگه ای هم شنیده میشد بیشتر به داد و فریاد شباهت داشتن. معلوم بود وضعیت بدتر از چیزیه که فکر میکنم. سریع یه تاکسی گرفتم و ویز و به راننده نشون دادم. راننده مردی تقریبا ۳۰ ساله بود. خیلی باکلاس و مجلل بود. معلوم بود وعضش خوبه. ولی برام عجیب بود که پرا همچین مردی باید همچین شغلی داشته باشه. موقع رانندگی کردم ازم پرسید : _ اهل اینجا نیستی نه؟ _ بله.... _ سئول جای قشنگیه....حتماً یه بار با دوست پسرت اینجا رو بگرد. سکوت کردم و چیزی نگفتم. حق با اون مردست. من میخوام قشنگیای اینجارو با اون ببینم. اون خودش یه زیبایه ، پیش اون کس دیگه با چیز دیگه ای به چشمم نمیاد. اون آفتاب گردان منه. میکا کاری با قلبم کرد که تابهحال کسی نکرده بود. اون.....من و زنده کرد. _ لطفا سریعتر!!
سرعت ماشین بیشتر میشه. بعد از ۲۰ دقیقه میرسیم. تشکر میکنم و پولش و میدم. میدوم سمت بیمارستان. چقدر دردناکه که خورشیدم زیر اون تیغ های جراحی حسود زخمی بشه. مطمئنم الان اون چاقو ها و تیغ ها به میکا و قلبش حسودی میکنن. من یکی که همینطورم. مهربون تر و خوش قلب تر از تو ندیدم آفتاب گردون من. تمام این حرف هارو درحین دویدن بلند تو دلم فریاد میزنم. میرسم تو بیمارستان. خوبه که خلوته. با منشی صحبت میکنم و طبقه تی که اتاق عمل درش هست رو حفظ میکنم. طبقه ۴. سریع از پله ها بالا میرم. و میبینمشون. میرای مضطرب و پریشان جلوی در اتاق عمل درحال قدم زدن بود و سندی با گوشیش ور میرفت. _ سلام.... _ اوه بورامممم _ بورام!؟
هردو سرشون سمت من میچرخه. میرای میاد سمتم و بغلم میکنه. فشارم میده. منم دستام و دور کمر باریکش حلقه میکنم و دماغم و لای موهاش میبرم. میرای همون طور که بغلم کرده بود سرش و بالا میگیره. نوک بینیش و بالای استخون گونه ها قرمز شده بود. _ تو یه روز که با میکا آشنا شدی خیلی تغییر کردی بورام. لحنش خیلی بغضی بود و صداش میلرزید. یک قطره اشک از چشم هاش سُر میخوره و گوشهی چروک لبخندش جمع میشه. با دستم پشت سرش و ناز میکنم : _ همه چیز خوب پیش میره.....مطمئنم. از هم جدا میشیم میرم طرف سندی. اونم بغل میکنم. سندی تعجب میکنه ولی چیزی نمیگه. بعد از ۳۰ دقیقه وَر رفتن با خودمون بالاخره دکتر میاد بیرون : _ شما همراه ایشون هستید؟ جواب میدم: _ ب....بله. بعد به پشت سرم نگاه میکنم. میرای و سندی روی صندلی نشسته بودن و با لبخند دردناکی بهم خیره شده بودن. از قصد چیزی نگفتن تا من خودم و معرفی کنم. دکتر ادامه میده : ایشون حالش خوبه. فقط ۱ هفته باید تو بیمارستان بمونه تا خوب از سلامتیش مطلع شیم. تعظیم میکنم : _ ممنون از زحماتتون. خودمون و نگه میداریم و وقتی دکتر به اندازه کافی دور میشه ، هم زمان میگیم : _ هووووفففف
سندی از هوشحالی و ذوق هممون و بغل میکنه و میریم پایین تا کارای میکا رو انجام بدیم. تو این فاصله میرای به فلیکس زنگ میزنه و قضیه رو تعریف میکنه. صدای فلیکس و میشنوم که از پشت تلفن داشت داد میزد. ۱ ساعت میگذره و ما منتظر میمونیم تا زمان ملاقات فرا برسه. ۱ ساعت دیگه. بالاخره ساعت ۵ عصر میشه همون موقع فلیکس سر میرسه. کلی وسیله خریده بود. به لباساش نگاه میکنم. یه پیرهن سفید ساده خیلی گشاد با یه شلوار سیاه لش روی پیرهنش کلی رنگ پاشیده شده بود. اوّلین نفری که رفت فلیکس بود. زمان هرکدوممون فقط ۲۰ دقیقه بود. همین که رفت تو صدای گریه هاش اومد. سندی سرش و پایین انداخته بود و با کفش هاش باز میکرد. میرای صاف وایساده بود و دست چپش و که باهاش گوشیش روهم گرفته بود برای تکیه گاه زیر دست راستش گذاشته بود و انگشت دست راستش رو حلقه ای شکل روی لبش فشار میداد. از لبخند زیاد چشم هاش کوچیکه کوچیک شده بودن. هردوشون ریز ریز میخندیدن. چه قدر اکیپ خوبین......کاش منم مثل اونا بودم. باحال و اجتماعی. به هم عشق میورزیدن. این عشقی که به هم میدادن ، جای خالی محبت هایی که پدر و مادرشون باید باهاشون میکردن و پر میکنه. میدونین چی میگم.......شبیه یه خانواده بودن! و بله..... هیچکدومشون والدین نداشتن به جز سندی.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ریسک پذیر هستی؟
حتما علاقه زیادی هم به قرعه کشی داری 😏
بیا توی نظرسنجیم که تا همین الان هم خیلی دیر شده🤦♀️
اما مشکلی نیس چون اینجا ما همیشه قرعه کشی داریم🤩
از 13000 تا 100000 امتیاز 🤑💸
شانستو امتحان کن ببین امروز قرعه کشی چند امتیازیه🪙💰
امیدوارم یکی از برنده هامون باشید😉
جهت خالی نموندن کامنت گذاشته
ممنون لطف کردید:)
چه اتفاقی برای میکا افتادع ؟
یه بار دیگه اسم داستان و بخون😉💜
😂
پارت بعد🥺🥺🥺🥺
زووود مینویسم♡